نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۱۴

3.5
(17)

با لبخند به آرتا نگاه کردم و بهش نزدیک شدم و خودم را به گوشش رسوندم ، توی این فاصله میتونستم صدای نفسش رو بشنوم …

هارلی – امیدوارم سوپرایزت اونقدر خاص باشه که بتونه منو سوپرایز کنه …

دستم را دراز کردم و درب ماشین رو براش باز کردم و ازش دور شدم …
لبخندی رو لب هاش نشست

آرتا – هست …

هردو از ماشین پیاده شدیم ، گوشیم توی دستم لرزید و اسم آنتونی روی صفحه باز شد .. رد تماش دادم و دنبال آرتا داخل عمارت رفتم.

عمارت آرتا رو بیشتر از مال خودم دوست داشتم ، به نظرم نقشه بهتری داشت …

با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردم و دنبال سوپرایز میگشتم … آرتا خندش گرفت …

آرتا – چیه ؟؟

هارلی – هیچی فقط دارم دنبال سوپرایز خاص میگردم …!

آرتا با خنده جلو اومد و دستش رو روی چشمهام گذاشت و با دست دیگه منو راهنمایی کرد که کجا برم …
وقتی دستاش رو برداشت کمی چشمهام سیاهی رفت … منو اورده بود توی اتاقش …

هارلی – خب ….

به سمت کشوِ میز رفت و یه جعبه رو بیرون اورد .
جعبه رو سمت من گرفت …

آرتا – تولدت پیشاپیش مبارک …❤️!

هارلی – اوووو ، حالا یه ماه مونده … ولی ممنونم .

آرتا – واقعا نمیدوستم چه هدیه ای برات بگیرم
ولی فکر کردم این چیز مناسبی باشه …

در جعبه را باز کرد و گردنبدی رو دراورد ‌…
گردنبند را از زنجیر بلند کرد و جلوی من گرفت .
شکل یک دختر و پسری بود که درحال بوسیدن یکدیگر بودند .
گردنبند را گرفتم و پشتش رو نگاه کردم ، پشت شکل دختر ریز نوشته بود ( Harley)
و پشت شکل پسر نوشته بود ( Arta)

گردنبند رو توی مشتم گرفتم و دستم رو دور گردن آرتا انداختم

آرتا – سوپرایز شدی ؟؟

بدون اینکه جواب بدم ، لب هام رو روی لب هاش گذاشتم و بوسیدم

هارلی – خیلی …
گردبند رو برام بنداز

گردنبند رو ازم گرفت و دور گردنم انداخت …
از همون پشت ، گره لباسم رو باز کرد و دستش رو زیر لباس برد و دراوردش …
سمتش برگشتم و به بوسیدن هم ادامه دادیم .
من رو روی تخت گذاشت و لحظه ای لبش رو از روی لبم برداشت و نگاهی به گردبند کرد ، دستی روش کشید و گردنم رو بوسید …

لحظه ای خاطرات گذشته برایم مرور شد … خاطرات تلخ … خواستم آرتا رو کنار بزنم ولی پشیمون شدم و ادامه دادم …

☆☆عکس گردنبد رو براتون گذاشتم … و همچنین بگم که این گردنبد شاید زیاد ارزش نداشته باشه ولی از طلا هست و همینطور هارلی خاطره ای شبیه به این گردنبد رو در قدیم داشته که در ادامه داستان متوجه میشید 🙃😘

نظرتو بگو ❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود عزیزم‌ ♥️♥️
چن وقت پارت نداده بودی منتظرت بودیم🙂😘

تارا فرهادی
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

خیلی هم عالی🥰😍
موفق باشی جانم😘

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x