رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۵
آرتا
حسی که از بچگی به هارلی داشتم تموم نشدنی بود …
حسی که باعث میشد همیشه توی چشمای کهربایی اش نگاه کنم و یاد این بیوفتم که چقدر عاشقشم
اما کسی که باعث دردسر های هارلی بود همیشه من بودم .
همیشه کسایی که عاشقن ، سعی میکنن از عشقشون محافظت کنن ولی من همیشه برای اون دردسر بودم .
فکری که از سرم گذر کرد ، عادلانه نبود ، قلبم برای ثانیه تیر کشید
ولی این تصمیم برای همه بهتر بود ….
برای آخرین بار به چشمای کهربایی اش نگاه کردم.
موهای خرمایی روشنش توی نور ، زیبا به نظر می رسید
با چشم هایم بدنش را برانداز کردم
هنوز منتظر جواب بود ولی به جای جواب همه چیز را برای همیشه تمام کردم …
– متاسفم برای همه دردسر هایی که درست کردم …
هارلی
انتظار همچین حرفی را نداشتم
سرم را بالا گرفتم …
پوست لبم را با حرص کندم …
با اینکه این همه دردسر درست کرده بود ولی دلم برایش سوخت
منم دلم نمیخواست اینجوری بشه …
سمت راه پله ها رفتم و نگاهی بهش انداختم
– فقط کمکم کن اوضاع رو درست کنم ، همینو به عنوان جبران ازت میخوام …
دور روز بعد …..
هارلی
وارد عمارت آنتونی که شدم انتظار داشتم ماشین آرتا رو ببینم ، ولی خبری نبود .
وارد سالن شدم و درب رو بستم .
– پیش آرکا بودم
– اوه ، پس کلی خبرا داریم برای شنیدن
– خب ، بابای مبین رو اون آزاد کرده . فقط برای اینکه یه مدت بیوفته به جونمون .
برای شرکت هاش چندتا برنامه داره . فکر میکنه اینجوری میتونه حواسمون رو پرت کنه و از ما جلو بزنه .
– تا جایی هم درست فکر کرده ، توی این چند روزه اصلا وقت کردی یه سر به پرونده های شرکت بزنی ؟
– منم برای همین اینجام
باید کار ها رو تقسیم کنیم
انتظار داشتم آرتا هم اینجا باشه ، حرف بزنیم ….
– من که دو روزه ندیدمش
از وقتی اومد پیش تو ….
– اوکی .. باشه هروقت اومد پیشت بهش بگو یه سر بیاد شرکت
تا اون موقع هم تو کارای شرکتو داشته باش
بقیش با من
– عمرا بزارم تنهایی با اون آرکا بگردی
اصلا قابل اعتماد نیست مرتیکه روانی …
درحالی که حرف میزدیم شامپاینی باز کرد و برام ریخت …
خسته تر از همیشه گفتم :
– توروخدا اصلا دلم نمیخواد شما دوتا دوباره گند بزنین
برای آخرین بارم که شده میخوام به این دشمنی پایان بدم
– من گند میزنم؟؟ یا پسرعموی تو همه چیو خراب کرد ؟؟
– بزار یادآوری کنم تو بودی که مبین رو وسط کوه تیر توی مغزش خالی کردی ، جنازشم معلوم نیست کجا بردی …
مگرنه الان کسی نبود که دنبال انتقام خون پسرش باشه ….
– اوکی ، اوکی . فهمیدم .
هرکاری دوست داری بکن
ولی منم باهات میام
جمله آخرش را با چشمکی توی چشمانم گفت.
شامپاین رو با هم تمام کردیم …
حس کردم تمام بدنم سبک شده ، این حس خوب را نیاز داشتم .
نیاز داشتم تا چشمای آرتا رو فراموش کنم .
نیاز داشتم با اون هم مثل بقیه رفتار کنم و مثل قبل هیچکس برایم ارزشی نداشته باشه.
سرم رو سمت آنتونی چرخوندم با چشمان آبی رنگش به من خیره شده بود ، موهای بورش به چهرش جذابیت خاصی بخشیده بود.
از روی مبل بلند شد و جلوی من ایستاد .
دست هایش را روی دسته های مبل گذاشت و صورتش را بهم نزدیک کرد .
آنتونی
خیره به چشمان کهربایی اش خودم را نزدیک تر کردم و لب های قرمزش را بوسیدم …
میدونستم هارلی هم از این بوسه راضی است برای همین بار دوم ، سوم و …. او را بوسیدم .
هیچ دختری به اندازه هارلی منو جذب خودش نکرده بود .
برای همین نمیتونم اجازه بدم اتفاقی براش بیوفته .
برعکس آرتا من نقشه های بهتری توی ذهنم داشتم….