رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۷
هارلی
پسر با چشمان مشکی و موهای قهوه ای ، چهره ای مظلوم به خودش گرفته بود.
موهای بافته ام رو جلو اوردم ، چشمهایم رو با تعجب بزرگ کردم
– زیاد شبیه آرکا نیست
صدای آنتونی از خوشحالی برق خاصی توش بود …
– خب نه زیاد ولی شبیه مامانش که هست .
هنوز از آرکا خبر نداری ؟؟؟
– نه ولی احتمالا تا الان فهمیده…
-هارلی ، قرارمون یادته دیگه
چیا بگی ….
حرفشو قطع کردم ، خنده ای کردم و گفتم..
– درسته نقشه توعه ! ولی قرار نیست بهم بگی چی بگم چی نگم !
– اوکیه ولی خرابش نکن
– ببین کی به کی میگه !
پسر شش ساله مظلومانه نگاه میکرد و به حرف های هارلی و آنتونی گوش میداد…
با تعجب بهش نگاه کردم
– زیادی ساکت نیست ؟!
اسمت چیه ؟
پسر لوس تر از چیزی بود که فکر میکرد …
لبخندی روی لب هایش نشست ..
– دانیل
آنتونی خنده ای کرد روبه هارلی برگشت
– فکر میکنه قرار ببریمش شهر بازی
حالا تا چند ساعت دیگه صداش درمیاد
– حالا هروقت باباش با ما همکاری کرد
شهربازیم میبریمش …
*
آرکا
عصبانیت توی چهرش موج میزد
دلش میخواست تمام ادم های جلوشو با یک تیر خلاص کنه
– تو با اون آدمای احمقت کجا بودین که بچه منو باید بدزدند ؟؟
– آقا ، بخدا فکر کردیم داره باهامون بازی میکنه ، یه لحظه ازش غافل شدیم . بخدا هرجوری شده ، دنیارو زیر و رو میکنیم پیداش کنیم
– غلط کردی تو با اون آدمای بی خاصیتت
فرد دستپاچه خواست جوابی بدهد که صدای تیر و تاریکی این فرصت را از اون گرفت
تیر توی گلوی بادیگارد جا گرفته بود
بادیگارد جان میداد ولی آرکا همانقدر خونسرد جلو اومد و با چشمهای خونی روبه بقیه ادم های اتاق که سنگ کوب شده بودند فریاد زد
– وای به حالتون اگر تا فردا بچه ی من سالم جلوم نباشه ، همتون مثل این جون میدید
فهمیدید ؟؟؟
این جنازه رو هم ببرید بیرون
برای ثانیه ای سکوت همه جا رو گرفت
بادیگارد ها و آدم های آرکا دستپاچه چشمی گفتند و بیرون رفتند .
با خودش تمام دشمنانش رو مرور کرد
هیچکس به هیچ مقدار حق نداشت انقدر پای خودش رو از گلیمش درازتر کنه
هیچکس انقدر جسارت نداشت
از وقتی ارسلان استایل مرده بود ، کسی جلوش درنیامده بود
ولی این آدم احمق کی بود که دلش میخواست با آرکا در بیوفته ؟
لیوان الکل را بالا اورد و درحال نوشیدن که بود موبایلش به صدا در اومد و اسمی که انتظارش رو نداشت رو صفحه پیدا شد …
خنده ای کرد … با صدایی که مست بودن ازش پیدا بود زیرلب چیزی زمزمه کرد
– احمقا ، فکر کردین میزارم سالم بمونید
حتی اگر پسرم هم سالم به دستم برسه
سرتون به باد رفته ….
*
آنتونی
– خب خب ، الان وقتشه .
هارلی نفسی بلند کشید
از وقتی از تیمارستان بیرون اومده بود ، احساسی تر و حساس تر شده بود. مسئله آرتا و فرار کردنش هم جوری دیگه ای رو مغزش راه میرفتن
– فقط دارم حرف میزنم چیزی نگو !
موبایل را برداشت و روی اسم آرکا زد
با بوق ششم ارتباط برقرار شد …..
– به به ، الان دارم با کدوم از اعضای شرکت استایل صحبت میکنم
امممم بزار ببینم ، اوه این که هارلیه
متاسفم برای ارسلان ، ولی فکر کنم دخترت دلش برات تنگ شده ….
مستی از صدای آرکا می بارید …
– ناراحتی آرکا ؟؟
میدونی چیه ، پسرت اصلا شبیه خودت نیست
ولی خیلی خوشگله …
دلم نمیخواد بلایی سرش بیارم ولی اگر باباش باهامون همکاری کنه چرا باید اتفاقی بیوفته؟
صدای خنده آرکا کل عمارت رو دربر گرفت
اما خنده نبود بیشتر شبیه صدای آدمای روانی بود.
– ببین هارل نمیدونم چی میخوای و نمیخوام هم بدونم
ولی میتونم به احترام پدرت دو ساعت بهت وقت بدم ، هرجا هستی ، پسرمو دو دستی میاری عمارتم
وگرنه ….
هارلی حرفشو قطع کرد و با تمسخر ولی مصمم آشوبی توی سر آرکا انداخت …
– وگرنه چییی؟؟؟
ببین آرکا من جای تو بودم ، به جای تهدید کردن و خط و نشون کشیدن ، آروم سرجام میموندم و گوش میدادم …
پسرت دست ماعه ، دست از تهدید بردار ، خوب ببین چی میگم ….
اون سه تا شرکت لعنتی رو از توی قرارداد در میاری
تا آخر سال یکی دوماه مونده …
من سه تا شرکتم آمادس
به محض اینکه شرکتای تو پاشون رو از قرارداد بیرون بکشن ، مال من جاشونو میگیرن
و در نتیجه ۶ میلیارد دلار برای من میشه !
آرکا دوباره از آن خنده های روانی کننده تحویلش داد …
– ببین دوساعت وقت دادم
بچه رو اوردی ، از خونت میگذرم هارلی
فقط بخاطر بابات
ولی اگر از دوساعت یه ثانیه بره اون طرف ، سرتو توی دستات فرض کن
اون عوضی که کنارته هم به نظر من دُمشو بزاره روی کولش مثل آرتا بره !
هارلی برای ثانیه ای لرزید ولی سعی کرد با فکر کردن به نقشه بی نقصشان دل گرمی به خودش بدهد و صدای بی تفاوت خودش را از دست ندهد …
آنتونی در طول تماس ، فقط در دلش میخواست بقیه نقشه هم درست پیش برود ، مگرنه قبل از آرکا ، هارلی سرش رو از تنش جدا میکرد ….