نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان متانویا

رمان متانویا پارت 7

4.9
(14)

صبح با صدای بلند منیره خانم همسایه روبه رویش بیدار شد…

مایدا بیدار بود و با چشمان درشتش به مادرش نگاه میکرد…

انگار دلش نیامده بود مادرش را برای یه شیر خوردن بیدار کند…

بالخند گونه دخترش را بوسید… مایدا همه چیزش بود…

دخترک را بغل کرد و در حالی که سینه اش را درون دهانش میگذاشت روی صداهای تو ی راهرو تمرکز کرد…

منیره خانوم زن آروم و بدون جنجالی بود و دلیل این سر و صدا را نمیدانست….

گوش هایش فقط یک کلمه از حرف منیره رو شنید و همان باعث شد مثل فشنگ بلند شود و همان طور که مایدا سینه اش را میمکد پشت در برود…

” واحد روبه رو” تنها چیزی که سایدا از صحبت های منیره خانوم شنیده بود…

از چشمی پشت در به بیرون نگاه کرد و قلبش دیگر نزد…

او را پیدا کرده بودند…

همان جا سر خورد و پشت در نشست…

منیره داشت میگفت: آقا ما کسی به اسم سایدا افخم اینجا نداریم… این واحد روبه رو هم مال دخترمه…

سایدا دیگر نمیشیند…

در گوشش فقط صدای زمخت مرد زنگ میزد که میگف:” اون مال منه…”

نفهمید چقدر گذشت که صدای منیره را از پشت در واحدش شنید..

به سختی ایستاد و مایدا را سفت چسبید و در را باز کرد…

منیره با دیدن رنگ پریده اش ضربه ی آرامی روی گونه اش زد و گف: دختر نترس… رفتن..

با دلسوزی نگاه سایدا کرد و مایدا را از آغوشش گرفت و گف: دخترت مال خودتته عزیزم…. خیالت راحت باشه…. ببین چه خوشگل نگات میکنه….

و بوسه ای رو لپ آویزان مایدا کاشت…

سایدا با لحنی که نا امیدی از آن می بارید گف: بالاخره که پیدام میکنن و مایدا رو….

منیره وسط حرفش پرید و گف: هیس هیس… نگو… اسمشو نبر میشنوه و میره بگوششون میرسونه…

منیره یکم خرافاتی بود اما همین خرافاتی بودنش باعث شده بود به سایدا و مایدا خانه اش را بدهد…

منیره ادامه داد: آب قندی چیزی میخوای؟؟؟ من میگم یه جای دور برو تا هم خودت هم دخترت خلاص شین…

سایدا گف: منیر جون… اونا اصلا تهران زندگی نمیکنن…. بعدشم خونه ما بالا شهر بود… واس اینکه پیدام نکن دست بچه رو گرفتم اوردم تو دود و دم مرکز تهران… دیگه چی کار کنم؟؟ چی کار کنم؟؟؟

چکار کنم آخرش پر از عجز و نا امیدی بود… بدون مایدا…. آخ که زندگی بدون مایدا ممکن نیست….

منیره دلش برای دخترک میسوخت… خودش درجوانی همسرش را از دست داده بود و به تنهایی دختر و پسرش را بزرگ کرده بود… تنها شانسش نداشتن پدرشوهری مثل پدرشوهر سایدا بود…

منیره با آرامش گف: بخدا توکل کن دختر….

و سایدا نگفت که خدا او را سالهاست فراموش کرده…

شاید هم او خدا را فراموش کرده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ساوا
سارا ساوا
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود

سارا ساوا
سارا ساوا
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

💞😍

arghavan H
arghavan H
1 سال قبل

مرسی ستی جون😍❤
دیشب بیدار بودم دیدم پارت جدید اومد لی حس اینکه کامنت بدم نیومد😂😂

سارا ساوا
سارا ساوا
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

😂😂😂😂😂😂نههههه

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

الهی بمیرم
سایدا گوناه دارهههه🥺🥺

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

اسمت خیلی خوبه🤣🤣🤣

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

قربان شما😂💚

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

نمیدونم همینطوری به ذهنم رسید😂😂😂🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x