رمان متانویا

رمان متانویا پارت ۱۰

4.7
(16)

در برقی مغازه کنار رفت و دختری وارد شد…

به قول الیاد ” پلنگی تزریقی” از تکرار دوباره آن واژه خنده اش گرفت…

با لبخندی که این روز ها در زندگی اش کمیاب شده بود گف: سلام خوش اومدید…

علیسان آن سمت مغازه بود و بالاجبار او مجبور بود مشتری را راه بیاندازد…

دختر جواب داد: زود تند سریع برام اون ست تو ویترین رو بیار…

ابروی سایدا بالا رفت… دختر او را خدمتکارش فرض کرده بود؟؟

با آرامش گف: تو همین رگال بغل دستتونه… مشکلی نیست ورش دارید…

دختر دستش را بالا گرفت و همین باعث شد سایدا تازه ناخن هایش را که شبیه ناخن جادو گران بود ببیند…

با خشم غرید: کوری مگه؟؟ ناخن کاشتم…

سایدا اخم هایش را در هم کشید و گف: این چه طرز صحبته خانوم؟؟ مگه من خدمتکارتونم؟؟؟

دخترک سرش را با غرور بالا گرفت و گف: نه… توحتی لیاقت خدمتکار من بودنم نداری… تو فقط ماشین جوجه کشی یه حروم زاده ای…

و به مایدا که درون آغوشش بود اشاره کرد..

آن دختر حق نداشت به حامی و مایدایش توهین کند…

حامی حرامزاده نبود و مایدا جانش بود… مایدا تنها چیزی بود که او را به دنیای زنده ها وصل میکرد… هیچ کس حق نداشت به آن دو توهین کند…۱

با خشم از سرجایش بلند شد و خیره درون چشمان دخترک پوزخندی زد و گف: به چیت می نازی؟؟ پولی که بابات بهت میده یا پولی که از هرزه بازی در میاری؟؟؟

دختر قرمز شد…. درست رنگ گوجه…

همان لحظه الیاد و آرمین و آوین باهم رسیدند…

آرمین با دیدن دخترک سرخ شده و سایدا با اخم های در هم پرسید: چی شده؟؟؟

دختر با دیدن دو تا مرد خوشتیپ و نسبتا جذاب حالت لوندی به خود گرفت و گف: فروشنده هاتون چرا انقدر وحشین جناب؟؟؟ من فقط ازشون لباس خواستم و ایشون پاچه ام رو گرفتن…

اخم های الیاد درهم رفت… شاید دلیلی که باعث عدم کشش الیاد به دختران شهری میشد همین طرز صحبت کردنشان بود…

سایدا دختری ذاتا آرام بود… همین آرام بودنش حامی خشن و اهل بزن بزن را آرام کرده بود… شاید در سال یک یا دوبار انقدر حرصی میشد…

با حرص غرید: گم شو بیرون دختره ی هرزه…

دختر خواست سمت سایدا حمله ور شود که آوین بازوی دختر را گرفت و به سمت بیرون حرکتش داد…

آوین میدانست دخترک حتما زر زیادی زده که این چنین سایدا را عصبی کرده و گرنه مگر سایدا به این راحتی عصبی میشود؟؟؟

دختر جیغ داد میکرد اما همه بی تفاوت بهش خیره شده بودند… دخترک چند فحش رکیک داد و خیلی سریع از مغازه دور شد…

آوین گف: آرمین اون ولیعصر خودمون چش بود؟؟؟ این دخترای هرزه و همیشه طلبکار رو هم نداشت…

آرمین با خنده گف: ببند آوین… چطوری سایدا؟؟

سایدا دوباره روی صندلی نشستو گف: خوبم… داشتم صبحم لذت میبردم که یه نفهم خرابش کرد… شماها چرا دیر اومدین؟؟؟

الیاد با اخم گف: واس خاطر اینکه این آرمین خان چشاش ساعت تحویل بار رو تابه تا دیده…

آوین و الیاد همیشه با هم دعوا داشتند… دعواهایشان بشدت بالا میگرفت و در نهایت آرمین به زور باید آنها را از هم جدا میکرد… به همین دلیل هروقت الیاد پرواز نداشت و تهران بود آرمین خودش تنهایی به دیدن الیاد میرفت و تا حد ممکن این دو را از هم دور نگه میداشت…

آوین غرید: هووویی راجب داداش من درست صحبت کناااا…

آرمین با ترس به الیاد نگاه کرد و امیدوار بود رفیقش فقط یک بار در عمرش کوتاه بیاید و جواب آوین را ندهد…

الیاد با لبخند پر غروری گف: خلبان ها بینایی فوق العاده ای دارن… قبول کن کوچولو….

آرمین برای ساکت کردن آوین جواب الیاد را داد: من از الان منتظر اون روزیم که تو ام چشات آلبالو گیلاس بچینه جناب خلبان…

سایدا با تعجب پرسی: خلبانین؟؟ اون وقت چرا اینجایین؟؟

الیاد: مشکلات خانوادگی…

سایدا با هیجان گفت: آرمین رو نکرده بودی رفیق خلبان داریااا…

آرمین ضربه ای آرام پشت کمر الیاد زد و گف: والا من خودمم جز یکی دو ساعت تو ماه نمیدیدمش… همش تو ابرا بود….

لبخند سایدا بی اراده کش آمد…

بچه که بود دوست داشت خلبان شود…

به هر کسی میرسید میگفت من خلبان میشم….

در آخر پرویز بود که سیلی ای در گوشش زد و گف” زن جز حمال شوهرش هیچ چیز دیگه ای نمیشه”…

همان جا آرزوهای دختری ده ساله را با بیرحمی تمام نابود کرد…

خواست از الیاد سوالی در رابطه با پرواز بپرسد که حس کرد وجود آن دو را….

از لا به لای لباس های درون ویترین نگاهی به راهروی پاساژ کرد و با دیدن آن دو با هول و همانطور که مایدا در آغوشش بود روی زمین و پشت پیشخوان نشست و گف: دارن میان…

آرمین خواست بپرسد کی که آوین با نگاهی به بیرون آن دو را دید و با حرص گفت: الهی زیر گل برین…

در های برقی مغازه باز شد و نفس سایدا قطع شد… محکم سر مایدا را به سینه اش چسباند و خدا خدا میکرد دخترش ساکت بماند….

الیاد حدس زد این دو مرد که یکیشان پیر و دیگر همسن و سال خودش میزد همان پدر شوهر و برادر شوهرش سایدا باشد…

منصور با لحن طلب کاری گف: اون دختره هرزه کجاست؟؟؟

آوین خواست حمله کند و موهای مرد را بکند…

آرمین دست هایش از خشم مشت شد…

و الیاد…

و الیاد لعنت فرستاد بر کسانی که به این پیر مرد این اجازه را دادند که عروس بیوه اش را هرزه خطاب کند…

سایدا آن پشت پیشخوان درون خودش جمع شد و پر شدن اشک را درون چشمانش حس کرد…

به چه جرمی او را هرزه میخواندند؟؟

مگر چه گناهی کرده بود جز آن که شوهرش به ناحق کشته شده بود؟؟

الیاد خونسردی اش را مثل همیشه حفظ کرد و با آرامش گفت: فک کنم اشتباه اومدین….

پیر مرد انگشتش را سمت آرمین گرفت و گف: این میشناستش… آخه عروس پسرم هر شب بهش سرویس میده…

آرمین به سمتش خیز برداشت و الیاد با گرفتن شانه اش سعی در کنترل کردنش داشت…

آرمین با لحن تندی گف: انقدر به سایدا توهین نکن… دنبال چی هستی؟؟ نوه ات از پسری که هیچ وقت برات مهم نبوده؟؟ چی میخوای؟؟

حامد پوزخند زد و گف: حامی نباید در آرامش باشه… باید ببین زجر کشیدن زن و بچه اش رو مرتیکه پفیوز…

چه چیزی میتوانست یک برادر را تا این حد از برادر خود متنفر کند؟؟

الیاد با دو دستش شانه های آرمین را فشرد تا مانع حمله اش به آن دو نفهم شود و آوین نتوانست خودش را کنترل کند و توپید: برو گم شو روانی… سایدا نیست… رفته…. از دستت فرار کرد رفت… پیداش نمیکنی….

منصور پوزخندی زد و گف: بهش بگو یه روزی دخترش رو ازش میگیرم و باید التماسم رو بکنه تا حتی بزارم برای یه دیقه اون رو ببینه…

و از مغازه خارج شد…

حامد پشت سرش حرکت کرد و قبل از خارج شدنش رو به آرمین چرخید و گف: بهش بگو اگه میخواد بابا رو ازش دور نگه دارم و دخترش رو نگه داره هزینه اش یه شبه سرویس دهیه… قاعدتا خوب سرویس میداده که حامی این همه سال نگه اش داشته…

و پشت پدرش خارج شد…

آرمین به محض اینکه آن دو از دیدش دور شدند با خشم ضربه محکمی روی پیشخوانی که پشتش سایدا پناه گرفته بود زد…

سایدا آن پشت بی صدا اشک میریخت و از ترس میلرزید…

بخدا بس بود برایش…

بهش تهمت هرزه بودن زدند و حال از او میخواهند برا نگه داشتن فرزندش همخوابه شود؟؟؟

اصلا او به چه جرمی زن شد تا انقدر عذاب بکشد؟؟؟

چرا زن شد تا خلبان نشود و آرزوهایش را در گور دفن کند؟؟؟

چرا انقدر ضعیف است که حتی نمیتواند دخترش را نگه دارد؟؟؟

اصلا مگر نمیگویند فرزند برای مادر است پس چرا باید باج دهد؟؟؟

چرا آدمها دست از سر بخت سیاهش بر نمیدارند؟؟

از وقتی خود را میشناخت ظلم مرد های هم خونش را دیده بود و حال ظلم مردانی غریبه را…

مگر یک دختر بیست پنج شش ساله چقدر جان دارد؟؟؟

چقدر میتواند تحمل کند و دم نزد؟؟؟

ای کاش خدا بیخیالش شود….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
9 ماه قبل

اولین کامنت😂❤
بابا ستی من متانویا هم ندیده بودم…برم از پارت یک بخونم خودمو به شما برسونم مثل آتش جا نمونم😁❤
راستی پارت جدید قلب بنفش که به خاطرش کلی حرف خوردم هم اومد😂😂😑

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

آره ولی جبران کردم خدایی😂😂😂

تارا فرهادی
9 ماه قبل

ستی خانم چی کرده پارت دادهو همه رو دیونه کرده😂😂
راستش من وقتی خواستم رمانتو شروع کنم دیدم فقط تا پارت ۹ دادی و خیلی وقته پارتگذاری نکردی بیخیالش شدم
ولی فک کنم در مورد یه زنی بود شوهرش رو توی تظاهرات از دست داده بود و داشت بچشو بزرگ میکرد الان چون خیلی رمان دارم برای خوندن نمیتونم بخونمش ولی فردا بیکارم حتما شروعش میکنم اصلا آدم مگه میتونه از قلم ستی بانو بگذره💋♥️♥️

هانا
9 ماه قبل

واقعاً حرف نداره قلمت و می‌خوام که رمان شما رو شروع کنم به خوندن و اگر که من رمانی رو شروع کنم به خوندن حتی اگه نظر نذارم واقعاً میخونم مرتب پس لطفاً زیبا و کمدی باشه ممنون ♥️🙏🏻

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ و پرمعنی بود همیشه پارت بزار ستی جون🙃

واقعا نمیدونم چی بگم از حرف مردم چند نمونه‌اش رو تو همین پارت دیدیم که چه ناحق دارن یک زن رو قضاوت میکنند کاش ما آدم‌ها معنی عشق به همدیگه رو بفهمیم اون موقع واقعا دنیا گلستون میشه😞

هههه
هههه
9 ماه قبل

خانوم نویسنده والا با خنده هایی که شما تو کامنت ها گذاشتین نمیخوره بهتون اوضاع بدی داشته باشین😏😏

FELIX 🐰
9 ماه قبل

عالی بود 👏
یعنی دوست دارم منصور و حامد رو بکشم⚔⚔🗡🗡🗡
بیچاره سایدا😪

FELIX 🐰
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

آره بابا برای دومین بار هم میخوام امیر بوی گندم رو بکشم🗡🗡😁

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x