رمان متانویا پارت 9
با آرمین رفته بودند بار جدید را تحویل بگیرند…
درون ماشین و در سکوت خیره به مسیر رو به رو اش بود…
در این یک هفته با او سر سنگین برخورد میکرد…
از اینکه آرمین او را مورد اعتماد نداسته و به او گفته بود سایدا متاهل است دلخور بود…
آرمین که او را خوب میشناخت و میدانست عادت ندارد به زن های تنها به چشم بد نگاه کند….
آرمین و الیاد رفیق های دوران دبیرستان بودند…
با هم در یک لباس فروشی کار میکردند و دلیل این کار کردنشان برای آرمین در آوردن خرج خانه و برای الیاد زیر بار دین حاجی نبود و رفتن به آموزشگاهی برای آموزش خلبانی…
هر وقت الیاد پرواز نداشت و در تهران بود که شاید میشد یکی دوساعت در هفته هم را میدیدند…
آرمین که میدانست الیاد برای چه ناراحت اس گف: سایدا از وقتی خودش رو یادش میاد حامی پیشش بوده… مردن حامی براش آزار دهنده است… از اون سمت چند روز قبل یه مرتیکه ای انگار بهش پیشنهاد داده و خیلی بهم ریخته بود… بحث سر این بود که نخواستم بترسونمش یا بهش حس نا امنی بدم…
الیاد حق به جانب گف: میتونستی قبل از روبه رو شدنمون بگی من انقدر شوکه نشم آرمین…
آرمین با شرمندگی گف: حق با توعه.. ببخشید…
الیاد میدانست آرمین برای بخشش هر کاری حاضر است بکند برای همین گف: میدونی که باباخان خودش قاضیه… یه چیزایی میدونم… بچه مال مادره پس چرا پدر شوهرش دنبال اون دختره؟؟؟
آرمین برای سایدا به هر دری زده بود بسته بود… میدانست شاید الیاد با وجود پدر بزرگش شاید بتواند کاری کند برای همین تعریف کرد…
_ ببین آوین بیشتر در جریانه… کلیتش اینه که حامی و منصور سال ها با هم مشکل داشتن و حامی روپای خودش بوده همیشه… وقتی فوت میشه منصور حتی خاک سپاریش هم نمیاد… چند ماه بعد میاد سراغ سایدا و میگه باید مطمئن شم مادر نوه ام از لحاظ روانی سالمه… سایدا هم اون موقع حال خوبی نداشت اما از لحاظ روانی سالم بود اما روانشناسی که پیشش میرن کلی چرت و پرت مینویسه و منصور سایدا رو تهدید میکنه یا با زبون خوش حضانت مایدا رو بده یا از طریق دادگاه میگیره بچه رو…. سایدا هم میترسه و کلا از اون محله یواشکی نقل مکان میکنه…
الیاد با اخم گف: اگه کار به دادگاه برسه میتونه درخواست بده با یه روانشاس دیگه جلسه داشته باشه که…
آرمین نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و گف: خریدن دوباره روانشاس یا حتی دادگاه کاری داره الیاد؟؟ طرف یه زعفرون فروش معروف تو مشهده که با اراده اش همه تو مشهد دست به سینه میشن… از اون طرف سایدا چیه؟؟ یه زن بیوه که تو جامعه ما به چشم اسباب بازی دیده میشه…
الیاد چشمانش را بست و محکم بهم فشرد…
هر چه بیشتر راجب سایدا میشنید بیشتر او را شبیه مادرش میدید…
نازلی هم داشت برای فرزندش میجنگید اما نتوانست…
زور این جامعه مرد سالار بیشتر از زور زنی بی کس بود….
دوست نداشت مایدا همان دخترک خوشگل و معصومی که درون آغوشش به خواب فرو رفته بود مثل او بدون مادر بزرگ شود…
دوست نداشت آن فرشته کوچک پر از درد و حسرت شود…
ای کاش میتوانست کاری برایش بکند تا آن دختر درون آغوش مادرش قد بکشد…
***
فقط او علیسان در مغازه بودند…
الیاد و آرمین رفته بودند جنس های جدید را تحویل بگیرند و آوین قرار بود بعد از تمام شدن کارش در مطب بیاید….
علیسان پسری نوجوان بود با آرزو های بزرگ…
پدر مادرش اهل افغانستان بودند و بعد از ازدواجشان به اینجا امدند… علیسان هم در ایران متولد شد و رسما شناسنامه ایرانی داشت اما بخاطر اصالت افغانستانی اش برای کوچک ترین حق های خود هم باید میجنیگد…
انگار قانون نه تنها با سایدا و دخترش بلکه با افغان ها هم مشکل داشت…
روی صندلی پشت پیشخوان نشسته بود و مایدا سر روی شانه اش گذاشته بود و چشمانش را بسته بود…
این روز ها که سایدا بی حوصله بود دخترکش حسابی شیطنت میکرد…
حالش از آن روز که صدای منصور را شنیده بود بهتر شده بود اما همچنان میترسید…
مایدا را حتی برای یک لحظه هم تنها رها نمی کرد…
موقع رفتن به خانه به منیره خانم زنگ میزد و وقتی مطمئن میشد خبری از منصور و حامد نشده به خانه میرفت…
نمیدانست چطوری اورا پیدا کردند و همین او را میترساند…
برای اولین بار آوین به این وسواس هایش گیر نمیداد….
آرمین سفرش را به تاخیر انداخته و با چند وکیل خبره صحبت کرده بود اما نتیجه اش هیچ بود….
سایدا بیشتر از هر وقت دیگری دلتنگ حضور حامی بود…
چرا باید حامی انقدر زود و در آن شرایط او را تنها رها میکرد؟؟؟
چرا آدم ها به او و حامی حسودی کردند و حامی را از او گرفتند؟؟؟
دختری تنها که جز همسرش کسی را ندارد چه چیزی دارد که باعث حسادت آنها شده؟؟؟
این افکار یک روز سایدا را دیوانه میکردند…
در برقی مغازه کنار رفت و دختری وارد شد…
به قول الیاد ” پلنگ تزریقی”
از تکرار دوباره آن واژه خنده اش گرفت…
ستی خدایی واژه پلنگ تزریقی رو از کجا در اوردی؟؟؟🤣🤦♀️
لعنتی خیلی سمه😂🤦♀️
ذهن خلاق منو دست کم گرفتیاااا🤣🤣🤦♀️
بسیار بسیار کنجکاوم که بدونم واژه پلنگ تزریقی مث اسم من یدفه به ذهنت رسید؟؟؟ 😂🤦🏻♀️
خیلی سمههه
ولی خیلی قشنگ بود ستی جون، خسته نباشی💖🥹
مرسی عزیزم😍❤
راستش این واژه حاصل فضولی کردن هام بود🤦♀️🤣
معلم شیمی و معلم هندسه و گسسته ام داشتن با هم راجب بچه های یه مدرسه ای حرف میزدن که معلم هندسه ام گفت” بچه هاش تا پارسال بچه های خوب و اوکی بودن اما امسال همشون شدن پلنگ… نه از این پلنگا که میبینیااا پلنگ تزریقی… از اینا که خودشون رو ساختن و فیسشون طبیعی نیست”😁🤣
چقدرم که متعلق به ذهن خلاقت بوده🤣🤦♀️
ولی عجب معلمایی باحالی داریاااا معلمای ما خیلی… بودن🤣🤦♀️
دیگه ما اینیم دیگه ارغوان جون😎😁
چه معلمای باحالی😂🥲
معلمای ما خیلی….😂💔
💜🥹
سلام ستی ،چرا پارت نمیدی؟