رمان مثل خون در رگ های من پارت ۱۱
الان تو کل فامیل پخش میشه رزا یکیو میخواد… وایییی خدایاااااا
( ۱ساعت بعد….)
صدای مامان به گوشم خورد که داشت صدام میکرد!
اییی کمرم
کی خوابم برد اصلا؟!
بلند شدم رفتم جلوی اینه، به خودم توی اینه نگاه کردم
داشتم چیکار میکردم با خودم؟
اگه هیراد منو دوست نداشته باشه چی؟
ه….
چیه رزا خانوم؟ پشیمون شدی؟؟
عههههه
پشیمون چیه
باشه منم باور کردم! از چشمات معلومه که پشیمونی
اوففففففففففف
لباسام رو با پیراهن و شلوار ست نخی عوض کردم…
اخیشششش
چقدر حال میده تو بهار لباس نخی خونگی بپوشی!
رفتم پایین
اراد_علیک سلام
رزا_سلام
الهه_رزا، بیا شام بخوریم
صندلی رو دادم عقب، و روش نشستم
نیلوفر_نمیخوای حرفی بزنی؟
علی_نیلوفررر
( نیلوفر خواهرِ رزاست و علی هم شوهرش، که پدر و مادر اراد میشن)
نیلوفر_چیه خب؟
به بابا خیره شدم که حرفی نمیزد و داشت با غذاش بازی میکرد!
رزا_بابا…عمو فربد اینا ناراحت شدن؟
فرید_خودت چی فکر میکنی؟
رزا_خب…من ارش رو دوست دارم، اما وقتی عاشق یه نفر دیگه هستم نمیتونم با ارش ازدواج کنم…
اینطوری، هیچ وقت نمیتونم زنِ خوبی برای ارش باشم! مطمئنم اصلا نمیتونیم اینطوری بریم زیر یه سقف…
من ارش رو میشناسم
واقعا مرد زندگیه
قطعاا با هرکی ازدواج کنه خوشبخت میشه
من اگر با ارش ازدواج کنم، میشه ازدواج اجباری…
اینطوری هم خودم صدمه میبینم، هم ارش اذیت میشه
چون وقتی عاشق یه نفرم…نمیتونم باز عاشق ارش بشم
بابا نفسش رو بیرون فرستاد و حرفی نزد!
نیلوفر_خب این نفر کیه که تو عاشقشی؟
سرمو پایین انداختم
الهه_رزا به ما بگو
ما خانوادتیم،،دشمنت که نیستیم که
اصلا شاید تو و اون پسره به درد هم نخورین! شاید ازدواجتون یه اشتباه بزرگ باشه…
علی_اراد تو میدونی کیه نه؟!
اراد غذا تو گلوش پرید!!
پشت سره هم سرفه میکرد
الهه_نمیری…
اراد_من؟؟ من از کجا باید بدونم؟ اصلا به من چه ربطی داره؟ من سره پیازم،ته پیازم!
علی_اتفاقا تو خوده پیازی!!
اراد_دست شمادردنکنه…
اینم از پدرِ ما!
فرید_اراد تو خودت گفتی پسره رو میشناسی!
اراد_من شکر خوردم
نه باباجان، من از کجا باید بدونم اخه!
نیلوفر سرشو به عنوان تاسف به چپ و راست تکون داد…
بهتر بود بهش بگم!
اونا خانوادمم، صلاحمو میخوان
رزا_هیراد!
مامان با تعجب نگاه کرد…
فرید_چی گفتی زرا؟
رزا_پسری که دوستش دارم هیراده
اراد دوباره به سرفه افتاد…
نیلوفر_خو کمتر غذا بخور دیگه بمیری اراد
اراد_بیچاره من!
نیلوفر_اون وقت هیرادم میدونه؟
رزا_نه
الهه_از کحا معلوم اونم ترو دوست داره؟!
سرمو به سمت چپ و راست تکون دادم…
باید چی میگفتم؟!
فرید_بسه دیگه
کافیه
غذاهاتونو بخورید، سرد شد!
غذا از گلوم پایین نمیرفت…
تا اخرِ شام، داشتم با غذا بازی میکردم
حوصله هیچ کسو نداشتم، حتی خودم!
( نظرتو بنویس براممم😘💙)
چه خانواده ی خوبی .
من عموم با ۴۰ سال سن عاشق شده جرئت نمیکنه به مامابزرگم بگه😐🤣
🤣🤣🤣🤣🤣منم روم نمیشه خدایی اینجوری
والا به خدا 😅 . مامان بزرگ من هی واسش دختر انتخاب میکنه اون بدبختم نمیتونه چیزی بگه که من یکی دیگه رو دوست دارم😆 .
من برم مثل رزا بگم یکی رو دوست دارم که باید فرداش بیاین تشيع جنازه ام
🙄🤦♀️
واااا😂😂😂
فقط زود پارت بزار لطفااااا
وایی لطفا یه کم متن رمات رو بیشتر کن , تو کل پارت ها فقط مکالمه هست نه چیز دیگه ای
گل بود به سبزه نیز آراسته شد
چقدر خوبه که انقدر راحت میتونه بگه عاشق شدم والا من با پدرم که صمیمیم باز روم نمیشه بگم عاشق پسری شدم اونم تو جمع😱😱
چرا نمیتونین بگین😂
واااا
هر چقدر هم تو خانواده روشنفکر و بی خیالی هم باشیم باز خجالت میکشیم
خب چون خجالت میکشیم تازه به همین راحتی که نیست وقتی از حس طرف مقابلت هم خبر نداری کار یکم سختتر میشه .
میگممم نویسنده جون نمیدونم پارت چند ارباب عمارت بود ولی گفته بودی رمان دو فصل یا همون جلده
فصل دوشو نمیزاری؟
رمان ارباب عمارت میگما
نویسنده ارباب عمارت من نبودم😂داداشم بود
داره مینویسه فصل دومش رو، هروقت این رمان تموم شد
فصل دوم ارباب عمارت رو میزارم🤍
عا ممنونم چون واقعا رمان قشنگی بود و منم منتظر فصل دوم
خوشحالم خوشت اومده