نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۲٠

4.2
(55)

(سلام به همتون، من یه عذر خواهی به همتون بدهکارم….قرار بود دیشب پارت بزارم، متاسفانه نشد…الان پارت میزارم
سهیلم🙄🙋🏻‍♂️
میدونم نمیتونم بزارتون جای سحر رو بگیرم، ولییییییی….سحر تا اطلاع ثانوی نمیاد🤪😂
رمان مائده هم فردا میزارم)

گرم صحبت با رها و فرهاد بودم که مامان و بابا و کوثر و نامزدش اومدن…

رفتم استقبالشون…

فرهاد_مامان…داشتیم درمورد ازدواج شاهد و ارشد صحبت میکردیم

محبوبه_واه
ازدواج چیه چی میگی؟؟؟

رها_رزا قراره دوتا دخترگل بیاره، بشن عروسم مامان جان

با خنده گفتم
رزا_عه من کی گفتم؟؟ چرا حرف تو دهنم میزارین

کوثر_صبرکنین ببینم
پس پسر من چی؟

امیر_چرا پسر؟
من دختر دوست دارم!

(امیر نامزد کوثر خانوم هستن)

فرید_اصلا دوقلو…
هم دختر هم پسر

کوثر_اعووووووو
یه پسر میارم، بشه عصای دستم، یه عروسم از رزا میگیرم، اونم بشه اعصای دستم!

رزا_خب پس…من باید یه ۴ تا دختر بیارم
دوتاش روبدم به رها
دوتای دیگم هم بدم به کوثر

کوثر_اوکیه!!!

___________________________

یک هفته بود که پیششون بودم…واقعا خیلی حال داد! اصلا پیششون خجالت نمیکشیدم خیلی راحت بودن….
رها و فرهادم که مثل خواهر و برادرم بودن و درنبود هیراد، همش باهم میرفتیم گردش!

صبح بود که بیدار شدم، رفتم توی هال، هیچ کس خونه نبود فقط توی اتاق ارشد خواب بود…کجا رفتن اینا!

رفتم دستشویی و صورتمو شستم و رفتم تو اتاقم، یه کرم نرم کننده زدم به صورتم و یه ذره ریمل و بالم لب زدم
لباسمو با یه تیشرت سفید عوض کردم با شلوار تنگ سیاه

موهامم شونه کردم و دم اسبی بستم…کاش میشد کوتاهشون کنم،واقعا سخت بود نگهداریش! ولی میدونم هیراد باهام دعوا می افته

(👆🏻این دقیقا حکایت منو سحره🤪🙄سحر میخواد موهاشو کوتاه کنه من باهاش دعوا می افتم😂)

رفتم تو اتاق
ارشد بیدار شده بود و داشت شستش رو میخورد
بغلش کردم و گونش رو بوس کردم

رزا_ای خدااا تو چرا اینقدر خوشگلی بچه؟
شیطونه میگه بخورمش…

دوباره گونش رو بوسیدم که یه عطسه کرد

خندم گرفته بود
با صدای بچه گونه گفتم
_شَلما خُلدی ارشد؟؟؟

فقط نگام میکرد…

_اِشکال نداله…بزرگ بِسی یادت میله

یهو در هال باز شد و با صدای محکم بسته شد که ارشد شروع کرد به گریه کردن…
ترسیدم، کی اومد؟

ارش رو توی بغلم تکون دادم و در اتاق رو بستم، کلید نداشتم که قفلش کنم!
ای خدا کیه…دزد نباشههه….یا علی

ارش نق میزد، بچه بیچاره گشنش بود…ای خدا چیکار کنم؟ گوشیشمم توی هالِ

یهو دست گیره کشیده شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

😂😂

واییی چی بگم من🤒🤒🤧🤧

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

🤦‍♀️🤦‍♀️

شفای عاجل تو بیشتر از سحر نیاز به پرستاری داری😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

این از اثرات دیوانگیه فکر کنم🤣🤣🤣
منم دیروز رفتم خونه داییم پسر داییم ۸ ماهشه نزدیک بود به جای اسمش بهش بگم آرش🤣🤣

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط 𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

منم کم مونده بود دیروز به داییم بگم امیر🤣🤣🤣🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

همتون خل و چل شدین آخر سر رو دستم میمونین😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ای سهیل بدجنس🤣
مائده رو هم امشب میذاشتی ایششش🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

نچ نچ زشته به خدااا🤣

Ghazale hamdi
1 سال قبل

با اینکه تاخیر داشتی ولی عالی بود 🥰😘🥰

Setareh
Setareh
1 سال قبل

مرسی💓

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

ای کاش طولانی تر بودددد ولی ممنون

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
1 سال قبل

واییییییییییی بالاخره پارتتتتتت
مائده رو هم امشب بزار دیگه
اییی سحر کجایی ببینی داداشت به ما ظلم میکنه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیلا ✍️
1 سال قبل

من حس میکنم یکی از دشمنای هیراد پشت دره نکنه واسه رزا اتفاقی بیفته یعنی به گروگان میگیرنش😱😱

دکمه بازگشت به بالا
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x