نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۶

3.8
(63)

اراد_لباست چرا خونیه؟

به لباسم نگاه کردم که کاملا خونی بود…خون های هیراد بود!

فرید_عه..سلام مرتضی چطوری داداش؟

مرتضی_فریدددد
وای خودتی؟

به بابا نگاه کردم که پدرِ هیراد رو بغل کرده بود…
همو میشناختن؟
به مامان هیراد و مامان خودم خیره شدم که داشتن باهم صحبت میکردن…

رزا_نیلو
همو میشناسن؟

نیلو_اقا مرتضی دوست دوران سربازی بابا بود و محبوبه خانوم دوست دوران مدرسه ای مامان

رزا_جدی؟؟؟

نیلو_اره

بعده ۳ ساعت…
دکتر اومد بیرون…
همه با نگرانی به سمتش هجوم بردیم…

محبوبه_اقای دکتر…چیشد؟ تروخدا بگین

دکتر_لطفا ارامش خودتون رو حفظ کنین…
عمل خوب بود
تونستیم تیر رو در بیاریم
ولی متاسفانه تا یه مدت باید روی ویلچر بشینن…

رزا_یعنی نمیتونه راه بره؟

دکتر_کمرش اسیب دیده
تا یه مدت خیر…نمیتونه راه بره

پدرِ هیراد سرشو پایین انداخت و دستش را در موهایش فرو کرد…
بابا به سمتش رفت و بغلش کرد و شروع کرد به دلداری دادن
مامان هم به سمت خاله محبوبه رفت

هیراد رو اوردن و داشتن میبردنش بخش…
چشمای قهوه ایش را بسته بود…

به سمت حیاط بیمارستان رفتم و روی نیمکت نشستم…
به فکر فرو رفتم….
اگه دیگه نتونه راه بره؟
حتی فکر کردن بهش هم حالم را بد میکرد…

اراد_دوسش داری؟

سرمو بالا گرفتم به اراد که جلوم بود نگاه کردم…
ترجیح دادم جوابش رو ندم!
کنارم نشست

اراد_میدونم
دوسش داری
مگه میشه نشناسمت!

لبخند روی لب های بی جونم نشست…
رزا_هرکی منو نشناسه…تو خوب منو میشناسی…

اراد_اوهوم!

میدونه خودش؟

رزا_نه

اراد_چرا بهش نمیگی؟ از کجا معلوم اونم از تو خوشش بیاد…

رزا_نمیدونم
حالم خوب نیس

اراد_بیا بریم خونه، برو حموم… لباساتو عوض کن
مامان گفت استراحت کنی فردا بیایم بیمارستان…

واقعا خسته بودم و تنم درد میکرد….
اوضاع خوبیم نداشتم
رزا_باشه بریم

باهم به سمت ماشینش حرکت کردیم…
توی راه هیچ حرفی نمیزدیم…
فقط صدای اهنگ اون نمیدونست از کیارش بود….
لبخند نشست روی لبهام، خیلی وقت بود اهنگ گوش نداده بودم…

رسیدیم توی خونه
چقدر دلم تنگ شده بود برای خونمون…
میگن هیچ جایی خونه ی ادم نمیشه!
به سمت پله ها رفتمو به اتاقم رسیدم… در رو باز کردم، با لبخند به اتاق خیره شدم
همه جا مرتب و تمیز بود
صدای اراد پشت سرم اومد

اراد_تو که نبودی، مامان الهه همش می اومد اینجا مرتب و تمیز میکرد… بعدشم مینشست گریه میکرد برات!

رزا_خیلی دلم تنگ شده بود…

اراد_والا من موندم
تو واقعا چطوری میخوای شوهر کنی؟؟
یه ۲ ماه نبودی خونه ارامش داشت…

رزا_دستت دردنکنه
مردم خواهرزاده دارن منم خواهرزاده دارم…

اراد لبخند بدجنسی زد! رفت تو اشپزخونه

لباسامو گرفتمو با حوله رفتم حموم…..
وان رو پر از اب کردم و رفتم توش نشستم….
اب گرم به بدنم حس خوبی میداد…
تنم گرم شده بود…

خودمو شستمو اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم
رفتم توی اتاقم و سشوار رو زدم به برق تا موهام رو خشک کنم

(فردا صبح)

اتوی مو رو زدم به برق، موهامو صاف کردم…
یه تونیک خنک که بنفش بود با شلوار گشااد سفید پوشیدم
موهام رو از بالا بستم
یه زره ارایش کردم و سایه ی سفید بنفش زدم
شان سفید سر کردم
با صندل سفید
کیف سفید و بنفشمو برداشتم رفتم پایین

رزا_اراد بریم که دیر شد…

اراد با چشمای گشاد شده بهم نگاه میکرد

رزا_چته؟

اراد_نکنه عروسیته ما خبر نداریم؟

خندیدم…
رزا_ایشالله اونم میشه…

رزا_بقیه کجان؟

اراد_مامان و بابا که رفتن بیمارستان
اون کفتار های عاشق هم که خونه ی خودشون هستن

(کفتار های عاشق منظورش مادر و پدرشه😂)

رزا_اهااا
بریم اراد

سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم
بازم بینمون سکوت حاکم بود..

رسیدیم بیمارستان و اراد ماشین رو پارک کرد
رفتیم پیشه مامان و بابا

رزا_ سلام…

همه جواب سلام رو دادن…

رزا_حال هیراد چطوره؟ بهوش امد؟

کوثر_اره بهوشه
اگه بخوای میتونی ببینیش!

رفتم تو اتاقش…
بهشو اومده بود…
ارنجش رو روی پیشونیش گذاشته بود

با لبخند گفتم
_سلام اقا پلیسه…

نگام کرد و لبخند عمیقی رو لبهاش نشست…

هیراد_سلام خانوم خوشگله

روی صندلی کنارِ تخت نشستم
رزا_بهتری؟

هیراد_خوبم

رزا_واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم

هیراد_برای چی؟

رزا_اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم اومد…

لبخند زد
هیراد_خداروشکر که الان سالمی

رزا_کاش بتونم جبران کنم

هیراد_جبران چیه؟
من وظیفم این بود که ازت مراقبت کنم، الانم خیلی خوشحالم که ترو کناره خانوادت میبینم…

(نظرتون رو درمورد هیراد بگینااا)

( یک هفته بعد)

(رزا)

گوشیم زنگ خورد
یه نگاه به صفحه ی گوشی انداختم که اسم پری سیما رو دیدم…
لبخند نشست رو لبهام
ایکون سبز را کشیدم و تماس وصل شد

پری_سلام رزی جونمممم

رزا_سلام پری جونمممم

پری_چطوری نفس؟

رزا_خوبم فدات…
تو چطوری خوبی چخبر

پری_هیچی دیگه هستیم
میگن بعد از ظهر میای باهم بریم کافه؟
کلی دلم تنگ شده براتت
باید قشنگ اون قضیه رو برام تعریف کنی…
راستی اینازم هست

رزا_اره حتما میام
دلم برای هردوتون پر میکشه
من که برات تعریف کردممم

پری_اره ولی بازم تعریف کن

رزا_از دست تو

پری_ادرس رو برات میفرستم
کار نداری؟

رزا_اوکی
نه عزیزم

پری_بوس بای

سریع تماس رو قطع کرد
اصلا نداشت من خداحافظی کنم! دختره ی دیوونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

یعنی کلافلج شد هیراد؟!🫤بخاطر همینم از عشقش چیزی به رزا نمیگه بعدا😐💔 نههههههههه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

هوففف آره عین مرغ سر کنده شده بودم🙄

خدا رو شکر درست شد😊

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

وای آره خیلی بد شده بود😩. خداروشکر که درست شد😄

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اومدم دیدم سایت باز نمیکنه نگرانت شدم😁😁🙂🙂

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

قلمت خیلی خوبه سحر جون🥰😘

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

میشه عکس شخصیت ها رو هم بزاری؟
هیراد و رزا و آراد و….

آرتمیس
آرتمیس
1 سال قبل

میشه پارت جدید رو بزاری؟

Ghazale hamdi
1 سال قبل

سحر جون حوصلم سر رفته پیشنهادی نداری؟🥺🥺🥺

Setareh
Setareh
1 سال قبل

سحر جون یک پارت بده عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x