نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مرد مشکی من

رمان مرد مشکی من part. 3

4.6
(54)

_ متاسفم نفهمیدم تو هم مثل بقیه هستی همین امشب میرم فکر کردی میمونم منت خونتو میکشم یا به چرندیاتت گوش میدم… خراب اون دخترای دورتن نه من عوضی

هر حرفی ک میزدم اشکام با شدت بیشتری شروع به باریدن میکرد حس کردم از حرفش پشیمون شد ولی دوباره به حالت قبلیش برگشت با هق هق سمت در راه افتادم که دستم از پشت کشیده شد

ومن نفهیدم کی از رو تخت بلند شد حتی دوست نداشتم برگردم سمتش

+ خودت باعث اینا هستی الانم نرین تو اعصاب من برو اتاقت فردا میرسونمت شیراز

برگشتم سمتش ناباور زل زدم تو چشماش
_ من چیکار کردم که اینجوری رفتار میکنی هان؟؟.. بعد از این همه وقت رفاقت باید به من بگی خراب؟؟؟ اصلا میدونی چیه منم دوست دارم مثه بقیه رابطه داشته باشم تو هی ادای بزرگارو درمیاری گند میزنی تو همچی

پورخندی زد دستامو ول کرد
+رابطه؟ اینطوری رابطه؟؟؟… اگه ی ثانیه دیر تر اومده بودم بهش میدادی!

دستامو تو موهام عصبی فرو کردم
_خودم حواسم بود ت لازم..

با خشم پرید وسط حرفم
+ برو بیرون

دیگه اشکامم بند اومده بود تو چشاش جز سردی چیزی نبود انگار داشت به ی موجود کثیف نگاه میکرد عقب گرد کردم

_اینقدر ازم متنفری که اینجوری به من نگاه میکنی، مثل غریبه ها رفتار میکنی باهام! فحشم میدی! سرم داد میزنی! پرتم میکنی تو ماشین.. اینطوری مواظبمی؟ مرسی برای رفاقتت کم نزاشتی واقعا

با تموم شدن حرفم بدون نیم نگاهی بهش سمت اتاقم رفتم درو محکم بهم کوبیدم

تاریکی بهم آرامش میداد لباسمو با تاپ شلوارک عوض کردم خودمو پرت کردم رو تخت
آرمین چند روزی بود رفته بود شمال پیش خانوادش نمیدونم سرو کلش از کجا پیدا شده بود

دوسال بود اومده بودم بوشهر برا دانشگاه دور از خانواده خیلی خوب بود اینکه کسی نیست بهت گیر بده هرکار دلت میخاد میکنی
البته باید فاکتور بگیرم که چند ماهی یبار مامان اینا میومدن پیشم
از خابگاه خوشم نمیومد برا همین مامان ی خونه اطراف دانشگاه برام رهن کرد
آرمین وقتی فهمیده بود پسره صاحبخونه بهم چشم داره اونجا رفتنو برام قدغن کرد شدیدن غیرتی بود البته فقط انگاری رو من
دوست دختراش که تا میدید کوچیکترین رفتاری ازشون سر میزنه که باب میلش نیست میزاشتشون کنار
باهاش تو دانشگاه اشنا شدم هر روز که میگذشت بیشتر صمیمی میشدیم طوری که بعد از چند ماه بهش اعتماد کردم تو خونش زندگی میکردم کاری بهم نداشت مطمعن بودم حتی اگه لخت هم جلوش بگردم کاری بهم نداره آرمین ۲۵سالش بود یکسال دیگه فوق لیسانس معماریشو میگرفت پدرش ی شرکت بزرگ تو تهران داشت که زیر دست برادر بزرگترش اداره میشد

~~~

آرمین

با کلافگی رانندگی میکردم این سه روز شمال بهمم ریخته بود

بابا پاشو کرده بود تو یک کفش که انتقالی بگیرم برم دانشگاه تهران هی هم بحث آرش رو پیش می کشید که تنهایی نمیتونه شرکت رو اداره کنه منکه میدونستم بهونش بود وگرنه تو این هفت سال شرکت زیر دستش دووم نمی آورد

اخمی کردم شیشه رو پایین کشیدم پشت چراغ ایستادم فکر کرده با این حرفا میتونه منو بکشونه پیش خودشون

آرش برعکس من حرف بابا رو گوش میکرد تا بهش گفت دختر فلانی رو بگیر گرفت! ایی کیرم تو ازدواج سنتی

بابا اخلاق نداشت برعکس مامان که مهربون بود یکدندگیم به بابا رفته بود فرزند ناخلفشون شده بودم

با سبز شدن پامو رو پدال گذاشتم با آخرین سرعت از بین ماشین ها لایی میکشیدم

با ویبره گوشیم چشامو چرخوندم سمت گوشیم که رو صندلی شاگرد بود با دیدن اسم الناز بی اهمیت حواسمو دادم سمت جاده

دختره فکر کرده ازدواج کرده منم شوهرشم بیست و چاری زنگ میزنه از دلتنگیش میگه خارکصه گشاد

وقتی رسیدم اولین کاری که میکنم رابطمونو بهم میزنم

~~~

با رسیدن به سفره خونه ماشینو خاموش کردم دستی تو موهام کشیدم
یکساعت دیگه میرسیدم بوشهر راه شونزده ساعته رو دوازده ساعته رفتم

با ویبره گوشیم تصمیم گرفتم کلا خاموشش کنم دستمو مشت کردم اگه اینجا بود دهنشو پره خون میکردم دختره هرزه میدونه جواب نمیدم یعنی حوصله قیافه تخمیشو ندارم باز زنگ میزنه

گوشیو برداشتم با دیدن اسم مبینا تموم اعصبانییتم فروکش کرد اتصالو زدم
+به آقا آرمین خوبید شما؟ هوا چطوره عشق میکنیا.. میگم نکنه اونجام پی دوست دختراتی که یادی از ما نمیکنی

با صدای بشاشش لبخندی زدم ولی زود لبخندمو خوردم این دختر کاری میکرد که حتی تو اوج خستگیت یادت بره چند لحظه پیش تو بگایی ها غلت میزدی

_متاسفانه آرمین کوچولو چند روزی هست که خوابه

با صدای بلند قهقه ایی زد با شیطنت لب زدم
_اوه عزیزم روش باشی بخندی

به ثانیه نکشید خندشو خورد حالا این من بودم که خندهی کردم
+زهرمار آرمین..راستی کی میای

_میام حالا

+ایش ناز میکنی که بخای بگی.. راسیی اینقدر حرف زدی یادم رفت میخواستم چی بگم

کیف پولمو از تو داشبور برداشتم از ماشین پیاده شدم سمت سفره خونه رفتم
آره دیگه صدام باعث میشه فراموشی بگیری فندوق

+به خدا اگه اینجا بودی مو رو سرت نمیزاشتم ببعی

با صدای حرصیش چشام از حالت سردی بیرون رفت یهو انگار چیزی یادش اومد جیغی زد و با عجله لب زد

+یادمممم اومدددددد… گوشیو از گوشم فاصله دادم که ادامه داد… لباسی که خواستمو خریدی؟؟

اره ایی گفتم گه دوباره گفت چه رنگی؟؟

با سفارش دادن غذا پشت میز نشستم
_همون رنگی که میخاستی

با جیغ دوبارش پوکر سعی کردم خودمو کنترل کنم شمرده شمرده لب زدم
_کرم کردی چقدر جیغ میزنی

+واییییییی ارمینننن عاشقتممممم.. حالا خوراکی هم گرفتی برام

سری از تاسف تکون دادم خوشم میومد از اذیت کردنش از حرص خوردنش
_ی خوراکی خوشمزه برات گرفتم

صدای متعجبش طنین شد تو گوشم
+چی گرفتی برام؟؟!

_خودمو گرفتم برات

+ خیلی بی مزه ایی بعدم خودت که خوشمزه نیستی

با صدای بم طوری که تحت تاثیر قرار بگیره گفتم
_مزه کنی خوشت میاد

با حرصو خنده بیشعوری گفت با گفتن اینکه الان استاد میره سرکلاس خداحافظی کرد گوشیو رو میز گذاشتم

بعد از چند ثانیه گارسون غذا رو روی میز گذاشت با گفتن امری ندارید مرخص شد
کباب برگ اینجا محشر بود فضاش بد نبود قسمتیش سنتی بود قسمتیش مدرن

بعد از تموم شدن غذا دوباره را افتادم سر راه چند شاخه گل رز سفید و بنفش گرفتم
گوشیو برداشتم موقعیت مبینا رو چک کردم این وقت شب بیرون بود!

اخمی کردم نزدیکش بودم ثانیه ایی خودمو به اونجا رسوندم با دیدن ماشین امیر فرمونو محکم فشار دادم با هر نفسی که میکشیدم اطرافم گرم تر میشد

با خشم از ماشین پیاده شدم خون جلو چشامو گرفته بود چند بار باید بهش میگفتم پسرا بخاطر بدنش میخانش و چند بار باید خودشو به نفهمی میزد

شیشه ها دودی بود ولی معلوم بود دارن چه غلطی میکنن یا قدمای محکم سمتشون رفتم

در ماشینو باز کردم چشام به قرمزی میزد با صحنه مقابلم نفهمیدم چی شد مبینا رو محکم هول دادم اونور چشاش از شوک گرد شده بود امیر رو بیرون کشیدم به قصد مردن میزدمش امشب جنازشو پهن میکردم تو ماشینش که مادر خراب تر از خودش توله لاشی پس نندازه

مردم دورمون جمع شده بودند هیچی مهم نبود مهم الان بود که اگه چند ثانیه دیر میرسیدم معلوم نبود چه بلایی سر مبینا می اومد

با کشیده شدن لباسم عقب برگشتم باز با دیدن وضعیتش عربده ایی زدم محکم دستشو کشیدم تو ماشین پرت کردم

~~~

گوشه لبمو لمس کردم دستای داغشو هنوز حس میکردم اون چشمای اشکیش بغض گلوش

از حرفام پشیمون شدم ولی با یاد صحنه ایی که دیده بودم عصبی وسایل روی عسلی رو ریختم که شیشه عطر با صدای بدی شکست

سخت نبود تشخیص داد عطری که برام گرفته بود بوی سیگارو میخک میداد

بوایی که عاشقش بود سمت پنجره رفتم سیگاری روشن کردم پوک عمیقی بهش زدم فردا باید میبردمش شیراز

حرفام با درونم تضاد داشت نمیتونستم دربرابر وقاحتش بغلش میکردم میگفتم عیبی نداره ایندفعه چشم پوشی میکنم

دوسش داشتم دلم نمیخواست نابود شدنشو ببینم با دخترای دورم فرق داشت تاحالا بهش نگفتم که رفیق روزای سردو گرممه نمیدونه تموم کارام بخاطر مراقبت از خودشه

با خالی شدن نصف پاکت فندکو رو میز کنسول پرت کردم سمت اتاق مبینا رفتم لامپ های خاموش بهم دهن کجی میکردند که خوابه

دستمو رو دستگیره گذاشتم ولی زود پشیمون شدم باید میفهمید کارش اشتباهه با اخم سمت اتاقم رفتم لاپو خاموش کردم اتاق بوی سیگار گرفته بود

گوشیمو برداشتم آلارم گذاشتم با دیدن حجم بالایی از پیام ها خیره به اسم فرستنده ها شدم

الناز ساره آرمیس.. پوزخندی زدم گوشیو کنارم پرت کردم چشامو بستم

سه تاشون مسابقه کی بیشتر جنده تره رو گذاشته بودند هرچی تحقیر شون میکردم باز سر کیرمو میبوسیدن میگفتند خوب میخورم برات؟

بیخیال تکونی خوردم از خستگی به خواب رفتم

ادامه دارد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x