رمان مروارید فیروزه ای پارت 3
« مروارید فیـروزهاے »
#پارت_سوم
صفحه ای دیگر از کتاب را ورق زدم و گاز دیگری از سیبی که در دستم بود زدم! فکرم آشفته بود و چیزی از مطالب متوجه نمیشدم!
باصدای زنگ گوشی که از داخل اتاقم میآمد با عجله از پلهها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم . گوشی را برداشتم و به صفحه اش زل زدم ، خودش بود!
آب دهانم را پایین دادم و با هیجان تماس را وصل کردم که صدای بمش در گوشم پیچید: سلام وروجک؟
از این صفتی که به من داد لبخندی روی لبم شکل گرفت و گفتم: سلام ، حالت چطوره؟ خوبی؟
– حالم که زیاد خوب نیس .
نگرانی در دلم موج زد ، نکند مریض شده باشد:
چرا چی شده؟
– دلم برات تنگ شده پری!
از اینکه اینقدر صادقانه حرف هایش را به زبان میآورد قند در دلم آب میشد ، مردی که شباهت زیادی به مرد رویاهایم داشت و شاید هم خودش بود!
– مهراد آخه ما که دیروز همو …
نگذاشت حرفم تمام شود و پرید وسط حرفم: آره، ولی دل که این حرفا حالیش نمیشه! میشه؟
لبخندی از این حرفش زدم! حرف های عاشقانهاش خیلی وقت بود شده بود آرامش جانم ، باصدای آرامی لب زدم: خیلی خب باشه .
– امروز ، کافه بهار ساعتِ؟
خندیدم و زمزمه کردم: فرقی نداره که .
– باشه پس پیامت میدم .
گوشی را قطع کردم و با ذوق روی تخت دراز کشیدم ، مگر میشد عاشق این مرد نبود؟! به احساستم یقین آورده بودم و چیزی جز عشق نمیدیدم!
مردی که عاشقانه دوستم داشت و حاضر بود به خاطرم عالم و آدم را به هم بریزد! مردی که نمیخواست ذره ای آب در دلم تکان بخورد .
باصدای پرستو به خودم آمدم و سر بلند کردم که به نگاه خیره و مشکوکش روبه رو شدم!
با دستپاچگی سریع موبایل را زیر بالش پنهان کردم و با لبخند ساختگی گفتم: چیه؟!
چشمهایش را ریز کرد و همچنان زل زده نگاهم میکرد! بازهم مشکوک شده بود و به گمانم فال گوش ایستاده بود.
•┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄•