رمان هرج و مرج پارت 20
پوزخند میزند:
– معرکه راه انداختی.. خوبه… همیشه میدونستم زرنگی!
لبخند تلخی میزنم و سر تکان میدهم..
– دست پرورده ایم تورج خان.
روی تخت نیمخیز میشود.. جدی نگاهم میکند
-گوش کن نورا… اونموقع عاشقت نبودم! برام فقط یه بازیچه بودی.. اما الان همه چی فرق داره.. همه چی! ۱۰ سال گذشته! چشاتو رو حقیقت وا کن نورا..
– چیکار باید بکنم؟!
میخندد.. دست هایش را به هم میکوبد
– براوو!! میدونستم راه درستو انتخاب میکنی
لبم را میگزم و بغضم را فرو میبرم… با خود تکرار میکنم:
«برای سایمان!!»
– کار خاصی انجام نمیدی عشقم.. فقط باید باهام راه بیای.. همین!
– با اینکارا چی بهت میرسه تورج؟؟…
عمیق و پراز نفرت نگاهش را به دیوار میدوزد
– خیلی چیزا!! تو فقط کارتو انجام بده..اگه میخوای همینطوری یه خانواده ی خوشبخت سه نفره بمونیم
در این چهارسال تنها از نقطه ضعفم برای پیش بردن اهدافش استفاده میکرد.. چاره ای داشتم؟ نه!
حتی نمیدانستم چرا برای تورج برگشتن ارسلان انقدر استرس زا بود..مطمئن بودم که میخواهد دوباره بر زمین بزندش..
حقیقتش بعد از آن ضربه ارسلان کمرش خم شده بود.. یکسال تمام به در خانه اش میرفتم و التماس میکردم اما این مرد کاملا بریده بود.. از همه چی..
بعد از چهارسال سرپا شده بود.. هرچه او درد میکشید صدبرار بدترش را به جان کشیده بودم..
خون در جگرم کرده بود تورج نامسلمان.. هربار برای پیش بردن اهدافش پای سایمان را وسط میکشید و نمیدید زجری که میکشم را.. خوب به یاد دارم سال گذشته را!
تک تک ثانیه هایش را درد کشیدم و اشک ریختم.. وقتی از حرف تورج سرپیچی کردم.. گفتم هیچ غلطی نمیتواند کند! گفتم و گفتم. امان از اینکه چه بلایی قرار بود بر سرم بیاورد..
شب که شد دست در دست سایمان به سمت در رفتند . هرچه زجه زدم که او را نبر.. جگر گوشه ام را از من دور نکن. گوشش بدهکار نبود که نبود! تا آخر به پایش افتادم تا فرزندم را برگرداند.. میدانستم کاری با او نداشته.. میدانستم سایمان را با اعماق وجود دوست دارد.. اما از این موجود هرچه بر میآمد.. هرچه!
نمیتوانستم ریسک کنم . ابداً ! حقیقتا خسته بودم. وقتی رفتار ارسلان را دیدم پی بردم که کاملا از چشمش افتادم.. چه انتظاری هم میرفت؟
لبخند تلخی زدم! حتی نمیدانستم تورج چه غلطی میخواهد بکند..
از روی تخت پایین آمدم و بیتوجه به تورج از اتاق بیرون زدم..تنها چیزی که آرامم میکرد سایمان بود..
با دیدنش که روی مبل خوابش برده بود در دل قربان صدقه اش رفتم.. پتو را روی تنش کشیدم و همانجا کنارش نشستم..
غرق تماشایش بودم که با شنیدن صدای محمد نگاهم را از او گرفتم…
با دیدنش لبخند زدم… دستم را روی بینی ام گذاشتم و هیس کردم..
با دیدن سایمان لبخندش عمیق تر شد… به سمت او رفتم و کنارش نشستم..
– چه عجب بالاخره سری به ماهم زدی!
– آخ دست رو دلم نزار که خونه از دست آیلا، نیم وجب بچه کمر برام نذاشته از بس رو کولمه!
میخندم به اوی تازه پدر شده ! مسئولیتش سنگین تر شده بود و کلافه و خسته از سرکار برمیگشت و به آیلا رسیدگی میکرد… کیانای بیچاره هم که نگویم! انقدر لاغر شده بود که میترسیدی دست بزنی و بشکند! آیلایشان به شدت بازیگوش بود…
– اووو حالا مونده بنالی از بچه داری! همین سایمان پدر منو در آورد با اینکه زیاد بهونه نمیگرفت!
نگاه پر از عشقش را به سایمان دوخت
– عشق دایی رو با دختر نقنقوی من مقایسه میکنی؟ بابا صد رحمت به سایمان! بخدا حاضرم صدتابچه مثلش داشته باشم ولی دوتا از ماله خودم خدا نکنه!
خنده ام میگیرد و نیشگون محکمی از رانش میگیرم
– ببند دهنتو… با عشق عمه چیکار داری؟؟
بیخیال دستش را تکان میدهد
– الحق که عمه ی واقعی خودتی…
– چه عجب آقا محمد!
با شنیدن صدای تورج لبخندم محو میشود.. طبق معمول! محمد برمیخیزد و تورج را محکم در آغوش میکشد
– تو که یادی از ما نمیکنی دادا ! مجبورم خودم بیام چک کنم زنده این یانه!
تورج با خنده به سمتم میآید و دستش را دورم حلقه میکند… شقیقه ام را که میبوسد.. لبخند کلافه ای میزنم..
– تو که میدونی حوصله موصله ندارم! همین که تا توی حیاطم میرم از صدقه سر سایمانه!
محمد نچ نچ میکند و سر تکان میدهد
– نه بابا اوضاعتون خیلی خطریه ! پس فردا پای تیمارستان به این خونه باز میشه ها!
کلافه از جا برمیخیزم و ببخشیدی میگویم که صدای محمد سرجا متوقفم میکند
جدی لب میزند
– بشین نورا کار دارم باهات…
نگاهی به تورج بی تفاوت میکنم.. با چشم اشاره میکند که بنشینم..
روی صندلی و با فاصله از تورج مینشینم..
– چیکارم داری؟
زبانش را تر میکند.. انگار برای گفتنش مردد است.
– راستش..مانا میخواد ببینتت! خودت که میدونی حالش خوش نیست
نفس عمیقی میکشد. میبینم دردی که میکشد را.. بالاخره هرچه باشد خواهرش است..
_ نورا اون تنها خواسته اش اینه که دوباره ببینتت… هیچ اجباری نیست! میدونم دل خوشی ازش نداری ولی باور کن مانا تغییر کرده…
مگر میتوانستم به دیدنش نروم ؟ در این چندسال هرچه به دنبال مقصر میگشتم در آخر خودم را پیدا میکردم.. مانا گناهی نداشت ، خیلی وقت بود که دیگر از او دلخور نبودم.. از زمانی که خبر بیماریاش را شنیدم دلم آرام نمیگرفت.. دلم به حال حسام میسوخت.. عاشقانه مانا را دوست داشت و بیماری اش او را هم از پا در آورده بود…
محمد مضطرب به من خیره شده بود… غم چشمانش جگر میسوزاند..
– آونقدر نمک نشناس نشدم که نیام.. موقع زایمان سایمان تنها کسایی که پیشم بودن شما بودین…
برق امیدواری را در چشمش میبینم..
– یعنی واقعا قبول کردی؟؟
نفسی عمیق میکشم.. بغضم که فرو میرود سرم را به علامت رضایت تکان میدهم..
– نوکرتم بخدا نورا…ته معرفتی!
اوهم بغض کرده و صدایش میلرزد.. تورج که جو را متشنج میبیند بحث را عوض میکند.. دیگر نمی مانم ببینم محمد شکسته را.. به سمت اتاق پاتند میکنم و در را محکم میبندم..
*****
– مامان این خوشگله؟؟
کلافه نگاهی به لباسی که در دست گرفته میکنم… خدایا این بچه چرا یکذره سلیقه نداشت؟
– این چیه گرفتی دستت سایمان؟ اینو میخوای بپوشی؟؟
لب برمیچیند و بغض میکند
– آره آره! همینو میخوام.
جدی و پر از تحکم لب میزنم..
– حرفشم نمیزنی ! امکان نداره اجازه بدم اینو بپوشی..
جیغ که میکشد متعجب نظاره گرش میشوم.. چند وقتی بود که به شدت بهانه میگرفت..
– نهههههههه…
صدای گریه اش اعصابم را متشنج تر میکند..
ناخوداگاه صدایم را بالا میبرم:
– ساکت شو ببینم بی ادب!
با شنیدن صدایم گریه اش شدت میگیرد.. کلافه و سردرگم روبرویش مینشینم..
– چته سایمان؟ چرا بهونه میگیری همش آخه مامان!
خودش را که در آغوشم پرتاب میکند دستم را سپر میکنم که روی زمین پخش نشوم.. متعجب و شوکه از رفتارهای جدیدش اورا در آغوش فشار میدهم..
– مامانی تو منو دوست نداری؟؟
چشمانم گرد میشود… چه میگفت این بچه؟
– سایمان زده به سرت؟ چرا اینطوری میکنی؟
دیگر نشستن را جایز نمیدانم به هر سختی که هست سایمان را در آغوش میگیرم و بلند میشوم..
از مغازه بیرون میزنم و سایمان هنوز هم گریه میکند.. چشمم که به بستنی فروشی میخورد لبخند میزنم…
– سایمان مامان؟ آخه دردت بجونم چرا گریه میکنی؟ ببین اونجا بستنی داره هااا!
با شنیدن لفظ بستنی ناخوادگاه سرش را بلند میکند و با چشمان پر از اشک به دنبال مغازه میگردد… خنده ای میکنم و به سمت دکه پاتند میکنم..
به او که بستنی اش را با ذوق میخورد خیره میشوم. حال سایمان خوب نبود! تنها چیزی که از دنیا میخواستم خوشحالی او بود.. اما مشخص بود که کم کاری کرده بودم..باید فکری میکردم..
با شنیدن صدای زنگ گوشی از او چشم بر میدارم..
تورج بود!
– سلام..
– کجایی؟ غلام تخم سگ گفت تو مغازه گمتون کرده!
آه از نهادم بلند میشود…آنقدر سرگرم سایمان شده بودم که پاک از یاد برده بودم همیشه برایم بادیگارد میگذارد..
– نمیدونم کجام!
صدایش پر از حرص و خشم میشود
– یعنی چی که نمیدونم کجام؟؟؟ من غلامو از تخم آویزون میکنم اگه بلایی سرتون بیاد!!
با نگرانی نگاهم دورتادور پارک چرخ میخورد…نه تابلویی نه هیچی!
ساعت از ۶ شب گذشته بود .. کم کم هوا داشت تاریک میشد
با شنیدن صدای عربده ی تورج توجه ام به گوشی جلب میشود..
– برو از یکی آدرس بپرس نورا…
هول شده سرتکان میدهم..
– باشه باشه..
سایمان متعجب سوال میپرسد… دستش را میگیرم نگاهم چرخ میخورد تا از کسی آدرس بپرسم… اما هرچه چشم میچرخانم کسی را پیدا نمیکنم… پارکی که تا چند دقیقه پیش پر از بچه بود کاملا خالی شده بود.. خدایا دمت گرم!
– چیشد؟؟؟؟؟
با شنیدن صدای تورج کلافه لب میزنم
– نیست! هیچکی اینجا نیست..
– کدوم قبرستونی رفتی که هیچ کره خری اونجا نیست؟؟؟ نورا سگم نکن بگو کجایی؟
– بخدا نمیدونم کجام تورج… هیچکی اینجا نیست.. وایسا وایساا
با دیدن چند پسر که در پارک بودند به ناچار قدم هایم را به سمت آنها کج میکنم..
– چیشد کسیو پیدا کردی؟
– آره..دارم میرم بپرسم..
بدون اینکه گوشی را قطع کنم به سمت آنها قدم برمیدارم.. صدای خنده هایشان حس بدی به دلم میاندازد.. جوری که میخواهم راهم را کج کنم..
– چیزی شده خانم؟
با شنیدن صدای یکی از آن ها که بنظر پخته تر از بقیه بود سر تکان میدهم..
– ببخشید من راستش راهمو گم کردم ، آدرس اینجا رو میدونین؟
نگاهی به سایمان میکند و تای ابرویش بالا میپرد.. آدرس را میگوید و صدایش به گوش تورج هم میرسد.. تشکر میکنم و دور میشوم…
– آدرسو شنیدی؟
– خودم دارم میام دنبالتون.. بمون همونجا..
باشه ای میگویم و تماس را قطع میکنم…
– مامان؟
با دیدن سایمان اخمو متعجب میشوم..
– جونم ؟ خسته شدی؟؟
سری بالا میاندازد
– نه! این آقاعه که ازش آدرسو پرسیدی یجوری نگاه میکنه!
ناخوادگاه توجه ام به آن سمت جلب میشود.. با دیدن نگاه خیره اشان خون در رگ هایم منجمد میشود..
چشم ریز کرده بود و برخلاف دوستانش با نگاهی خیره سایمان را تماشا میکرد….
اخم هایم در هم میپیچد.. چرا اینطور نگاه میکرد؟
سعی میکنم حواس سایمان را پرت کنم..
– حتما اشتباه متوجه شدی پسرم..بیا بریم تو اون مغازه تا برات خوراکی بگیرم..
حواسش که پرت میشود نفس آسوده ای میکشم.. زیر چشمی نگاه دیگری به مرد می اندازم.. نگاه خیره اش را اینبار روی خودم میبنم.. ماندن را جایز نمیدانم و به سرعت به سمت مغازه پاتند میکنم..
سایمان پلاستیک را پر از خوراکی میکند و من مضطرب ناخن هایم را میجوم… آن مرد و دوستانش دقیقا روبروی مغازه ایستاده بودند.. از وقتی که پا به مغازه گذاشته بودیم حتی یک لحظه ام از سرجایشان تکان نخورده بودند
-خانم خریداتون تموم شد؟؟
با شنیدن صدای مشکوک مرد ناخوداگاه لبخند عجولی میزنم
– نه… هنوز مونده! سایمان مامان یکم بیشتر بردار
سایمان متعجب و خوشحال پلاستیک دیگری برمیدارد و به سمت قفسه ها میرود… ابروهای فروشنده بالا میپرد… حتما خوشحال است که نزدیک ۴۵ دقیقه بی وفقه در حال خرید بودیم..چرا تورج نمیآمد؟؟؟
بالاخره مجبور میشوم از مغازه بیرون بزنم… همین که پایم را از مغازه بیرون میگذارم لبخند مرد عمیق میشود..
ترسیده از رفتارهای عجیبش سایمان را محکم به خود میچسبانم و سرجایم میایستم.. از جا که بلند میشود ناخوادگاه قدمی به عقب برمیدارم.. همین که میخواهد قدم دیگری بردارد.. صدای لاستیک های ماشین و سپس صدای تورج شتاب زده در کوچه شنیده میشود.. از شدت خوشحالی نزدیک است اشک بریزم..
میخواهم به سمتش قدم بردارم که صدای مرد مرموز متوقفم میکند
– نورا خانم!! درسته؟؟
بهت زده برمیگردم و به او نگاه میکنم..
– و ایشون هم باید سایمان باشن!
نیشخندی میزند و ادامه میدهد:
– خیلی حرفا واسه گفتن داریم!
سر خم میکند در گوشی و پس از چندثانیه صدای زنگ گوشی ام بلند میشود… با دیدن شماره ی ناشناس شوکه میشوم..
– مثلا این که چطور شماره اتو دارم!! این شمارمه هروقت فکر کردی مناسبه بزنگ یکم گفتگو کنیم!
چشمکی چاشنه ای حرفش میکند و به آنی از جلوی چشمم ناپدید میشود.. شوکه به جای خالی اش زل میزنم.. او که بود؟ خدایا چرا زندگی ام پازلی حل نشده بود؟ چرا هرکه از راه میرسید ربطی به زندگیام داشت؟
با شنیدن صدای بابا گفتن سایمان سرم را کج میکنم و اولین چیزی که میبینم صورت خشمگین تورج است.
واااای چرا نورای طفلک انقدر زندگیش بهم ریختس😨
یه لحظه فک کردم پسره افکار خبیثه دارم😑
میخوام یجا زندگیشو درست کنم ، میزنم صدجاشو خراب میکنم.😂💁🏻♀️
با اون توصیفایی که من کردم حق داشتی.
مدال بهترین نویسنده مخرب تعلق میگیره به شما🤣🤣🤣
خیلی هم عالی😂
واقعاً همه چیز به طرز ناباوری تغییر کرده. قلمت خیلی قشنگه عزیزم از ارسلان خبری نیست😞 ده سال گذشت واقعاً!😯
اون مرده کی بود؟ کلی سوال و گره الان توی ذهنم ایجاد شده که دوست دارم یکییکی همه رو بفهمم😂
ایشالله یکی یکی به همه می پردازیم😂 ارسلان هم که نگران نباشید!😉پارتای آینده قراره باهاش سروکار داشته باشیم.
آره، ۱۰ سال از آشنایی نورا و تورج گذشته
نمیتونم باور کنم ارسلان بیخیاال نوراو بچش شده واقعا ناباورانع این پارتو خوندم و نفرتم نسبت به تورج بیش از قبل شد
قلم و تحریرات زیادی کنجکاو کننده و عالیه خسته نباشی💙
حالا مطمئنین بیخیال شده؟😂
نظر لطفته گل💗
نه حتما برمیگردع ینی برنگرده کارش با کرام الکاتیبینه ولی دیلم براش تنگهه زودتر بیارشش🥺🔪😂😂
😂😂
خدایی اولش اشکم در اومد تهش هم با نورا ترس برم داشت عالی بود منتظر پارت بعدیم لطفا زودتر پارت بذار
🤍🌱تشکر از نگاهت
سلام و وقت بخیر،خواهشمندم اگه براتون مقدوره روز و ساعت خاصی رو برای پارت گذاری اعلام کنید..
مثلا روز های زوج ساعت فلان..یا روز های فرد ساعت فلان..
به هر حال اگه میتونید مشخص کنید که چه روزهایی میتونیم پارت رو داشته باشیم..
تشکر
سلام عزیزم.
راستش من پارت آماده ندارم و این چند روز به شدتت سرمشلوغ بود.
متاسفم برای این بی نظمی اما تمام تلاشمو میکنم که ایشاله در روزای آینده دوتا پارت طولانی بزارم
🌹