رمان هرج و مرج پارت 12
با حس ایجاد درد در ناحیه چشمم هوشیار میشوم
-توله سگ زدی چشم زنمو در اوردی تو که!
صدای غش غش خندیدن سایمان باعث میشود پلک هایم را از هم فاصله دهم.. اولین چیزی که میبینم صورت جلو امده ی سایمان و ارسلان است!
-خوب خوابیدی؟
سوالش را بی پاسخ میگذارم و کمی از صورتش فاصله میگیرم.. نچ کلافه ای میکند و سایمان را به اغوشم میدهد
سر سایمان را میبوسم و از ماشین پیاده میشوم.. بعد از یکسال به زادگاهم برگشتم! یکسالی که بیمارستان و تمام داراییم را در اینجا رها کرده و فرار کرده بودم.. چقد از خودم فاصله گرفته بودم!
ارسلان در کنارم می ایستد و دستش را دور کمرم حلقه میکند… تقلا میکنم برای رهایی از اغوشش اما محکم تر از قبل کمرم را میچسبد…
بخاطر گرفتن سایمان دستو بالم بسته است..
به سمت آسانسور گام برمیدارد و مرا همراه خود میکشد…
هرکه نزدیک میشود خوش آمد میگوید
ارسلان هم که طبق معمول زحمت سر تکان داد هم به خود نمیدهد!
-خوش اومدین مهندس جان! خانم و بچه ها هم میبنم که پاشون به ساختمون باز شد الحمدالله!
برمیگردد و به خاله زنکی که کسی نیست جز خانم فتاحی میگوید:
– خانم فتاحی کار مهم تری جز خاله زنک بازی ندارید!؟
از اینکه انقد واضح به رویش حرف ها را میکوبد خشکم میزند.. خانم فتاحی هم!
به تته پته که میافتد.. ارسلان با پوزخند ادامه میدهد:
-مثلا دادن کرایه ! هوم؟ خیلی از موعدت نگذشته؟
بیتوجه راه کجمیکند و همانطور که من و سایمان را همراه خود میکشد ادامه میدهد:
– سر موقع پرداخت شه!! وگرنه تضمین نمیکنم جولوپلاستو توخیابون نبینی!
کلید میاندازد و وارد خانه میشویم … بوی غذا در مشامم میپیچد… بوی قرمه سبزی!
دیدن خانه و وسایلش یادآور لحظات خوبی بود اما… با دیدهلما که به این سمت می آمد تمام حس خوشم میپرد..
با نگاهی نه چندان دوستانه اول به من و سپس به ارسلان خوش آمد میگوید
ارسلان میخندد و دستی بر سرش میکشد… پوزخند میزنم.. کثافت لجن!
هلما با همان ناز و عشوه ذاتیاش به سمت گام برمیدارد و لبخند میزند:
-خوبی نورا جون؟ این سایمانه؟ الهی بگردم مننننن
با یه حرکت میخواهد سایمان را از اغوشم جدا کند که دستش را پس میرنم و میگویم:
-اوه عزیزم! یکم به غریبه ها حساسیت نشون میده بچم!
خشک زده دستش را پایین میاندازد.. و بزور لبخند میزند
صدای ارسلان روی مخم میرود
– این چه حرکتیه نورا؟ میدونی هلما چقد منتظر این صحنه بود!؟
هلمای عجوزه طبق معمول خود را مظلوم میکند و روبه ارسلان میگوید:
-ولش ارسلان جونم! بیاین بشینین قرمه سبزی درست کردم!
بی توجه به آنها به سمت اتاق گام برمیدارم و در را پشت سرم محکم میبندم… آخ ارسلان! بدبختت میکنم!
هلما برایش عزیز بود.. همدیگر را دوست داشتند .. اصلا همین هلما بود که مرا به ارسلان نزدیک کرد.. اما ذاتش عوض شد یا چمیدانم شاید ذات واقعیش را رو کرده بود..
در گوش ارسلان وز وز میکرد.. مطمئن بودم تمام بدبختی هایم زیر سر این زن است! پوزخند میزنم…
هرگز این پایان ماجرا نبود….. من تازه شروع کرده بودم
…
تیپ مناسبی میزنمو سایمان خوابیده را نوازش میکنم..
ارسلان عصبی است… خب بدرک! حدودا سه چهار ساعتی میشد که تمام وسایل خانه را شکسته بود و هلما هم با چشمانی پر از اشک خانه را ترک کرده بود!
طبق معمول زهر خودم را ریختم.. مثلا با ریختن قرمه سبزی در سطل اشغال! و همینطور برگشتن به بیمارستانم! بیمارستانی که از بچگی برایش زحمت کشیده بودم خودم اهورا را بزرگ کرده بودم و به خارج فرستاده بودم..
نمیتوانستم زحمت هایم را نادیده بگیرم.. باید دوباره خودم را پیدا میکردم
-نرین تو مخم نورا… نرین.. برگردی بیمارستان چیکار کنی د لامصب؟
دلیل حرص و جوشش را میدانم و از اعماق وجود لذت میبرم!
خونسرد به او چشم میدوزم و لب میزنم:
– فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه عزیزم!
حرص میخورد و مشتش را روی ران پایش میکوبد…
– بری اونجا چیکار .. هوم؟ اداره بیمارستان و خودم به عهده گرفتم همه چی مرتبه! مگه قول نداده بودی دیگه پاتونزاری اونجا! میخوای سگم کنی دوباره نورا؟
هشدار گونه نامش را صدا میزنم:
-بچم خوابه صداتو بیار پایین!
-گور بابای قول و قرارو این چرتو پرتا! مثه اینکه باورت شده یه زن و شوهر عاشق و خوشبختیم؟ نه؟
میخندم و ادامه مبدهم:
– نخندونم ارسلان تروخدا.. نخندونم که الان پتانسیل کشتنتم دارم..
دندان قروچه میکند و میگوید
– اسمون به زمین بیاد اجازه نمیدم برگردی به اون خراب شده که عامل همه ی بدبختیامونه ..نورا اینو تو گوشت فرو کن….
(بچه های خوبی باشین و فقط رمانو نخونید! اگه قول بدین نویسننده ی گرامی رو حمایت کنین قول میدم پارت بیشتر بزارم😒😂 حالا دیگه خود دانید! اصلا دلتون میاد رمان به این زیبایی به این جذابی روزی یه خط هم نفرستم واستون!؟🥲😂)
خسته نباشی گلم عالی بود
قربونت عزیزم
خسته نباشی عزیزم 😍😍😍😍😍😍😍😍
خیلی خوب بود😃😃😃😃😃😃😃😃
فقط لطفا این هلما رو یه دیقه بده🫴🤺
سلامت باشی 🫰🏽
فعلا نیازش دارم😂😂ولی قول میدم بعدش بدمش بهت
بهت حق میدم؛ اینطوری پیش بره منم دیگه به کدامین گناه رو ادامه نمیدم😞😓
حقیقتش خودمم هرج و مرج به احتمال زیاد ادامه ندم.
نه بخاطر بازدید کلا! دیگه اشتیاقی به نوشتن ندارم
ولی یه نصیحت عزیزم امیدوارم دلخور نشی ولی خیلی بده یه کاری رو بااشتیاق شروع کنی بعد واسه حمایت آدمایی که نمیشناسیشون بخوای زحمت خودت روبه هدر بدی واسه بقیه نه واسه خودت بنویس ازنظر من اگر بخوای منتظر حمایت بقیه باشی هیچوقت پیشرفت نمیکنی
حرفت منطقیه گلم .. اما راستش خودم حس میکنم از درسام فاصله گرفتم و از اونجایی که کنکوریم لطمه بزرگی بهم میزنه البته ادامش میدم اما شاید نتونتم روند پارتگذاری رو مرتب انجام بدم
باشه، اگه به کارت لطمه میخوره یه مدت فاصله بگیر؛ اما من خودم بارها سر بازدید و کمبود حمایت عزوجز کردم اما فایدهای نداره فکر میکنی اگه ادامه ندی مخاطب دلش به حالت میسوزه؟ نه، هر کی سرگرم کار خودشه اصلاً فراموش میکنند که نویسندهای هم وجود داشت! پس بهخاطر دلِ خودت تلاش و استعدادت رو هدر نده
نگا کن نگا کن😐
تو مارو حرص بده ماعم هماهنگ میکنیم یه بلایی سرت میاریم🙂
خیلی همعالی😂
ععههههههههه هم تقی به توقی ادامه نمیدم ادامه نمیدم ینی چی ؟
یه آدمایی میخونن بعد واسه اونایی که نمیخونن و کامنت نمیذارن میخواین پاک کنین ینی چی آخه ما این وسط چی میشیم آوای که رمان میذارین یه نگا به سایت کنین کلا بازدیدا پایینه خیلیا رفتن ماعم هزاربار گفتیم اما کسی گوش نداد و کامنت نذاشتن همین که صد نفر میخونن بازم کم نیست خواهشا دیگه ادامه نمیدم ادامه نمیدم را نندازین عین ویروس افتاده تو مدوان هی ادامه نمیدم ادامه نمیدم عه
با همتونم همه اونایی که نزدیک یک ماه یا جند هفتس رمان میدن الان بخاطر حمایت کم نمیخوان ادامه بدن با این وضع مدوان یا کلا نزارین یا اگه میذارین ادامه بدین بلاخره میان میخونن
بعدشم کسی که نمیخونه ضرر میکنه نه شما😂
توهمون سایت رمان دونی ورمان وان هم کامنت ها اونقدرا هم زیاد نیست کلا همه عادت دارن بخونن نظر ندن فقط وقتی صداها در اومد که بعضی رمانا اشتراکی شدن درکل بیشتر تو سکوت به سر میبرن پیشرفتتون رو برپایه ی کامنتای بقیه نسازید خودتون به خودتون روحیه بدین بی شک همتون به عنوان تجربه های اولتون بی نظرید عزیزای دلم
با این حرف های زیبا و منطقی دیگه حرفی برای گفتم ندارم،کاملا درسته🤭🫢🙂❤️🩹
😔هعب بگم چی خواهر
آه، چه بگویم؟نگفته هم پیداست!
ولی کاملا درسته حرف ها هر دوتون🫠
حرف حق جواب نداره🥲😂
وای ک چه حالی میده زهرتو بریزی و به اباد شدن اعصاب دیگران نگاه کنی😂
بنظرم نورا خوب کاری کرد ارسلان باید ادم شه فق امیدوارم ادم شدنش به گودزیلا شدن نرسه😐😂
خسته نباشییی خدایی مایی ک کامنت میزاریم چ گناهی کردیم ک باید جور اونایی ک کامنت نمیزارنو بدیممم😕🔪
😂عای عای یکاری کنم قسمتای آینده که اصن ارسلان یادتون بره
عالی بود اگه پارتگذاری همین جوری باشه عالی ترم میشه
قربونت 🤎
از الفاظ رکیک استفاده نکن خواهر، قلم به این قشنگی، چرا سطح کارت رو پایین میاری؟ مثل همیشه دلم واسه سایمانی ضعف رفت🤒 حلما کیه؟ ذهنم رو مشغول کرده، قرار گذاشتی همش ما رو غافلگیر کنی احیاناً؟😂 این ارسلان آدم بشو نیست. سگاخلاقِ عوضی😑
متاسفانه خودمم این عادت بدو دارم زیاد فوش میدم به رمانم سرایت کرده😂😔هلما تو قسمتای اول اسمش اومده… دوست ارسلانه
میفهممت، حالا این که هیچی من تو کار اولم خیلی تو اشتباه بودم، الان که نگاه میکنم میگم لیلا چهقدر تباه بودی😂 تازه نشستم پارتها رو دونهبهدونه صحنههاش رو پاک کردم، چون واقعاً نیازی نبود بیجهت پارت رو پر کرده بودند با برداشتنشون هم لطمهای به رمان وارد نشد.
توام قدر قلمت رو بدون. دیدم هلما دوستشه اما خب زیاد معرفی نشد، شخص مجهولیه😂
این شخص مجهول کم کم معلوم میشه😂😂 دقیقا اولین رمان آدم خیلی سممیشه😂صحنه عاشقانه ؟
عا راستی یه سوال اگه رمان صحنه دار بشه… (البته نه اون صحنه های مستهجن😔😂) تاییدش نمیکنید ؟؟
همین اشتباهاته که راه دزست رو به آدم نشون میده😊 چرا در کل که محدودیتی نیست اما خب هر چهقدر کمتر بذاری واسه خودت بهتره
نه کلا رمانم صحنه دار نیس زیاد😂(حالا یهو دیدی زدم صحنه دارش کردم😐)
بازدید رمانت واقعاً خوبه؛ چون هم تازه شروع کردی و پارتهای اولیهست و هم یه نگاه به رمانهای دیگه بنداز، خیلی کمن! پس ناامید نشو و انگیزهات رو از دست نده
یه انگیزه ای بهم دادی دختر که تاحالا از هیچکی نگرفته بودم… دمتم گرم🤍
یه رخ از ارسلان بده ما ببینیم این حوری چیه که دختر جم کرده دورش😂😂😂
بزار از این هفته ی جهنمی درام عکس رمانو عوض میکنم هردوشونو ببینید😂