رمان هرج و مرج پارت5
بعد از یکسال ندیدنش حس میکردم که حتی صدایش را هم فراموش کرده ام… پوزخندی زدم.. حسی که به این صدا داشتم تنها انزجار بود..
-باشمام؟ امرتون..
تن صدایش خشن شده بود.. لابد فک میکرد یکی از رقبایش هست دارد سربه سرش میگذارد
+آقای ارسلان محمدی؟!
برای چند لحظه حس کردم نفسش برید.. پوزخندی زدم و ادامه دادم: اقای محترم روی خط هستید؟
بعد از چند ثانیه صدای خش دارش شده اش را شنیدم: نو… نورا… تویی؟!
خب مثل اینکه فهمیده بود! نیشخندی زدم.. در ان لحظه خودم هم از خودم وحشت داشتم با تن صدای ارامی زمزمه کردم..
+ارسلان!؟..
فکمیکنی زرنگی؟ اگه راست میگی بیا منو بگیر.!
-نورا… تو .. تو چرا بهم زنگ زدی؟ مگه نگفتم صداتو بشنوم پدرتو در م..
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که قهقه بلندی زدم..
+ا داری منو تهدید میکنی؟ نچ نچ.. مثل اینکه ملتفت نشدی عزیزم.. اینبار منم که تهدید میکنم..
خواستم بهت هشدار پاتو از گلیمت دراز تر نکنی شوهر عزیزممم.. که درازتر کنی!؟ چی میشه؟ آها راستی چخبر از سهام شرکتت؟؟
صدای غرشش گوشم را خراش داد
-کدوم قبرستونی هستی نورا که داری اینجوری منو تهدید میکنی… پیش کدوم مادر..ج.ده ای هستی که زیر سرت انقد بلند شده؟؟
خنده ای کردم میدانستم اعماق وجودش را میسوزاند..
+اومدم پیش بابای بچم… راستی خیلی مشتاقه ببینتت… بزودی باهم دیدار میکنیم شوهر عزیزم
نماندم تا صدای فریادش را بشنوم و با لبخند دکمه قطع تماس را فشردم
این تازه شروع ماجرا بود جناب محمدی!
………
در آینه لبخندی به خودم زدم.رو به سایمان که با چشمانی متعجب خیره به من بود گفتم: میبینی مامان؟! مثه اینکه توام فهمیدی امروز ، روز مهمیه!
لبخندی زد که دلم برایش ضعف رفت
-ولی باید بزارمت اینجا! نباید از وجودت باخبر شه پسرم..
دم عمیقی کشیدم.. گوشی را بدست گرفتم شماره پرستار بچه را فشردم…گفت تا ده دقیقه ی دیگر می آید.. ومن تا ان موقع مهلت فکر کردن داشتم..
نگاهی به سایمان انداختم که بی توجه به من در حال بازی کردن با انگشتانش بود.. کلافه بودم… ای کاش راه دیگری هم وجود داشت.. اما. این برای سایمان هم بهتر بود .. برای اینده اش! باید حقم را از ارسلان میگرفتم .. حق عشق پاکم را.. حق فرزندم را!
مصمم از جا بلند شدم .. صدای زنگ در ب صدا در امد.. پرستار بچه بود! دوست مورد اعتماد مانا! از این بابت خیالم راحت بود .. گرچه دیگر به کسی اعتماد نداشتم.. اما این یک قلم را مجبور بودم.
سایمان را به دست او سپردم و بعد از توصیه های لازم از خانه بیرون زدم.. و امان از نورای منتقم درونم!
چه کسی باور میکرد که ارسلان در شمال هم شرکت دارد؟! مثل اینکه تمام پنهان کاری هایش یکی پس دیگری رسوا میشد!
پوزخندی زدم… پسرک احمق! به گمان خودش نورا انقدر دست و پا چلفتی بود که نمیتوانست تهدیدش را عملی کند.. ولی حالا بشین و ببین که چگونه به خاک سیاه مینشانمد …
متوجه بودم که ارسلان فهمیده کجا هستم! رفیق عزیزش امیر! دورادور خبر داده بود که ارسلان متوجه حضورم در شمال شده .. و چه بهتر!
ماشین را در گوشه ای از خیابان پارک کردم..
نیم نگاهی به شرکت انداختم و ناخواسته سوتی کشیدم!
چه شرکتی برای خودش زاه انداخته بود!
مشخص بود که در تمام این مدت شرکت را پنهان کرده .. حتی از من! نورای عزیزش! نیشخند دیگری زدم و راهی شرکت شدم
نگاه های متعجب افراد را روی خودم میدیدم .. چرا حس میکردم برایشان اشنام؟ شانه ای بالا انداختم و با خود گفتم: دیر یا زود که یاهات اشنا میشن .. چه بهتر کارتم راحت تر شد
به سمت منشی شرکت رفتم..
چشمانم را ریز کردم.. این دختر چرا انقد اشنا بود؟! ان را کجا دیده بودم.!؟؟
سعی کردم حافظه ام را بکار بیندازم که با شنیدن صدایش افکارم بهم ریخت
-امرتون؟؟
ناگهان مغزم جرقه ای زد .. این… اینکه..
نفسم در سینه حبس شد…
او اینجا چه میکرد؟؟؟؟!!
(پارت جدید دوستان🫰🏽 حمایت یادتون نره قشنگا🥲🤍)
خیلی قشنگ بود، داستانت خیلی جذابه🤤تندتند پارت بذار😊
مثل همیشه ممنونم ازت🫶🏻🤎
چشم اگه استقبال بشه حتما!
عزیزم عزیزم اینجا بچه نشسته😂
ارسلان چرا همچینه؟
وای اونجا که گفت شوهر عزیزمممم قشنگ مسخره کردنش مشخص بود
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
😂😔عذر مرا بپذیرید!
چجوریه؟😂
خیلی شاخ بازی درمیاره هارت و پورت میکنه😂
میگه مگه نگفتم صداتو بشنوم پدرتو درمیارم
نه میخای چه غلطی کنییییییی
نه میخام ببینم میخواد چه غلطی کنه😂
اگیگیگیگیگی🤣
غلط میکنه با بچم کاری داشته باشه😂
ولی کلا من کرم درونم زیادیه شاید… یهو دیدی زدم نورا رو ناکار کردم🫠😂😂
خیلی خوب بود دختر
شوهر عزیزم🤣🤣🤣
خسته نباشی💝💝
😂😒شوهر عزیزشش
فدات قشنگم 🤎🫶🏻
عی باباااا😐پارت بعدیووو زوددد بزاااررر وییی😂
خسته نباشیی خیلیی کنجکاوم کردی با این قلمتت❤😂
😂🥲باشه همین امشب میزارن اگه شد
ولی متاسفانه با کمبود ایده مواجهم..
خوشحالم خوشت اومده😻
منبع ایده اینجاس بگو ارائه بدم😂
اونوقت داستان اسپویل میشه بدبخت میشم😂😂