رمان سقوط

رمان سقوط پارت سی و هفت

3.9
(99)

 

«:حالا با این جواب چطور شب سر روی بالش می‌زاشت؟ تموم وجودش تو این خونه بود مگه می‌تونست فراموشش کنه! شدنی نبود حتماً در اون صورت باید قلبش رو از سینه در می‌آوردند.» دست برد سمت داشبورد و جعبه مخملی رو از داخلش بیرون کشید، گردنبند
و ان یکاد کادوی تولدش بود اما فرصت نشد بهش بده، چرا فکر می‌کرد مثل بقیه زن‌ها از دیدن کادو خوشحال میشه! این زن آرامش و عشق می‌خواست، اما دیر فهمید، ارزش بالای این زن رو درک نکرد؛ حالا پشیمونی سودی نداشت.

جلوی خونه پدرش ماشین رو پارک کرد، زنگ در رو فشرد که صدای مادرش تو گوشش پیچید

-حسام مادر، تویی؟!

سر روی دیوار گذاشت

-آره، در و واکن مامان

ستاره خانم با نگرانی سریع در رو باز کرد، از خونه خارج شد، خیلی وقت بود از حسامش خبری نداشت، پونزده روز بود که دیگه به این خونه پا نمی‌زاشت؛ انگار با همه قهر کرده بود!

از دیدنش چشماش پر از اشک شد

-خوبی پسر؟ چه بی خبر اومدی!

بوسه به سر مادرش زد، روسری سرمه‌ای گل‌دارش بوی عطر گلاب می‌داد؛ از همونایی که همیشه از مشهد می‌خرید. پا در حیاط گذاشت

-ببخش، شما هم به خاطر من دل نگرونید حاجی کجاست؟

ستاره‌خانم از دیدن پسرش انرژی تازه‌ای گرفته بود، همین یه پسر رو داشت و خدا می‌دونست با غمش چه حالی می‌شد. وارد خونه شدند، به سمت آشپزخونه رفت و همزمان جواب داد

-حاجی رفته مسجد جلسه داشتند، می‌خوان واسه چند تا عروس و داماد جهیزیه بخرند شام درست می‌کنم شب اینجا بمون

با حالی خراب روی مبل نشست و کاپشن چرمیش رو از تن درآورد

-زحمت نمیدم، بشینید باهاتون حرف دارم

ستاره خانم در یخچال رو بست، از همون‌جا به سر و وضع پسرش نگاه کرد، آه پر افسوسی کشید، دستش کوتاه بود از درست کردن زندگی بهم ریخته‌اش، حسامش یک بار شکست خورده بود؛ طاقت نداشت دوباره مثل گذشته تلخ بشه. دو استکان چای وانیلی ریخت، از همون‌ها که همیشه می‌خورد، کنارش روی مبل جا گرفت و سینی رو سر میز گذاشت؛ حرفی نزد تا ببینه خودش چی میگه.
حسام داغ چایش رو سر کشید، سرش داشت از این حجم از افکار آشفته می‌ترکید؛ دست بین موهاش فرو کرد و پلک بهم بست

-امروز ترگل رو دیدم

ستاره خانم از این حرف با ناراحتی سر تکون داد

-دیدیش مادر؟ طلعت می‌گفت میره آرایشگاه صبح تا شب کار می‌کنه، اصلا به فکر خودش نیست! زنته پسر به فکرش باش، کمتر از دو ماه دیگه وقت زایمانشه؛ تو در و همسایه هزار جور حرف بارمون می‌کنند

حسام بین حرف‌های مادرش فقط تیکه آخرش رو انگار شنید، رگ گردنش متورم شد

-غلط کردن، به اونا چه که تو زندگی بقیه سرک می‌کشند؟

با ملایمت دست روی شونه‌اش گذاشت

-چرا برزخ میشی پسر؟ به جای این حرف‌ها زندگیتو درست کن، آخه چرا یهو این‌جوری شدین! ترگل هم که هیچی نمیگه؛ چه آتیشی تو زندگیتون افتاده مگه؟

هوای داخل خونه داشت خفه‌اش می‌کرد، دست برد سمت دو دکمه اول پیراهنش و بازش کرد؛ نفسش رو تو هوا فوت کرد.

-هر کاری می‌کنم، هر راهی میرم به در بسته می‌خورم، این زن واسم اعصاب نزاشته؛ پاشو کرده تو یه کفش میگه طلاق می‌خوام

ستاره‌خانم هینی کشید و چنگ به صورت سفید و نرمش انداخت

-وا خاک به سرم! قباحت داره، مگه الکیه؟ شما قراره بچه‌دار شید؛ این دختر حتماً عقلش رو خورده

دست به ته ریشش کشید و چای باقیمونده‌اش رو سر کشید، سردیش چینی بین ابروش انداخت

-دیگه بریدم، مغزم نمی‌کشه

ستاره‌خانم در گفتن حرفی تردید داشت مطمئن نبود، اما این روزها زیاد بهش فکر می‌کرد، باید می‌فهمید؛ دلش رو به دریا زد و پرسید

-نکنه فهمیده که تو قبلاً نگار رو دوست داشتی!

دیر یا زود همه خبر‌دار می‌شدند، حسام نگاه دزدید و با فندکش روی میز ضرب گرفت

-کاش فقط موضوع همین بود

از این جواب تعجب کرد، چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش ریز شد

-مگه چیز دیگه‌ایم هست؟

با بد شرایطی دست و پنجه نرم می‌کرد سخت بود حرف زدن در مورد اون راز، ترگل چقدر خانومی کرده بود که تا الان حتی یک کلمه هم از اصل ماجرا به کسی نگفته بود کاش انقدر خوب نبود؛ لااقل از خودش متنفر نمی‌شد. ستاره‌خانم سکوت پسرش رو که دید بیشتر کنجکاو شد، این حال خراب و سر پایینش انگار یه سِر دیگه داشت

-حسام زندگیت رو هواست، چیو داری پنهون می‌کنی؟ ترگل دختر عاقلیه، من می‌دونم یه چیزی هست که تصمیم به جدایی گرفته؛ نکنه نگار رو دیده؟

با شنیدن اون اسم خشم تو دلش جوونه زد فندک تو دستش فشرده شد

-بره به درک عوضی، زندگیمو به خاطر اون از دست دادم

اخم کرد، دیگه طاقت نداشت

-جون به لب شدم پسر، خب بگو چیشده!

عصبی از جاش بلند شد و دور سالن شروع کرد به قدم زدن، کلافه و سرگردون بود و نمی‌دونست از کجا باید شروع کنه، از پشت سر دست پشت گردنش کشید؛ وسط هال ایستاد.

-شما که خبر دارین نگار به خاطر اون اشتباه من ازم کینه گرفت و چه بلایی سرم آورد

ستاره خانم با افسوس سر تکون داد، گذشته سیاهش انگار قصد نداشت دست از سر این پسر برداره؛ چه بسا زندگی الانش رو هم خراب کرده بود. حسام به طرف مادرش برگشت، نگاهش نکرد، روی نگاه کردن بهش رو نداشت؛ نمی‌خواست بدونه پسرش تا چه اندازه تونسته بود نامردی کنه.

-اون روز وقتی اونو با رضا دیدم نابود شدم ولی موقعی همه چیز رو باختم که فهمیدم نگار هرزه شده، تو یه مهمونی بغل یه بی‌ناموس تحقیرم کرد، همون روز برام تموم شد، یه سیب گاز زده دیگه واسم ارزش نداشت

پشت به پنجره ایستاد، یادآوری گذشته همیشه براش سخت بود

-می‌تونستم زورکی به دستش بیارم، اما دیگه نخواستمش، عشق جاشو به کینه و انتقام داد همه چیو از چشم علی می‌دیدم، اون بود که آبروی منو تو دانشگاه برد؛ همونی که باعث شد نگار منو پس بزنه

رنگ از رخ ستاره‌خانم پرید

-تو چیکار کردی!

جلوی پای مادرش زانو زد، سر پایین انداخت

– بعد دو سال فهمیدم عاشق ترگله، شیطون رفت تو جلدم، می.خواستم هر جور که شده عشقش رو ازش بگیرم، ترگل پاک و بکر بود؛ بیشتر وسوسه شدم

ستاره‌خانم تحمل نیاورد، کنار پاش پایین مبل نشست

-تو هیچ می‌فهمی داری چی میگی! پسر حاج‌حسین نامرد نیست

کنترلش رو از دست داد، برای اولین بار سر مادرش فریاد کشید

-نیستم، دِ اگه بودم به زور زن خودم می‌کردمش، صد بار نقشه کشیدم پشیمون شدم؛ غیرتم اجازه نمی‌داد

از فکر این‌که پسرش می‌خواست دست به چه کاری بزنه تنش لرزید، خودش رو گهواره‌وار تکون داد

-آخ خدا، چرا منو نمی‌کشی؟ کاش می‌مردم و این روزا رو نمی‌دیدم

حسام خسته از آه و فغان‌های مادرش دست دور شانه‌های نحیفش حلقه کرد

-اگه می‌خوای بزنی بزن، عاقم کن، ولی به همون قبله‌ای که نماز می‌خونی نتونستم اون کار رو باهاش کنم، اما فرصتش پیش اومد، تا فهمیدم جواب رد به علی دادند گفتم از این بهتر نمی‌شه؛ نتونستم ازش بگذرم

ستاره‌خانم شکه از شنیدن این حرف‌ها خودش رو از آغوشش جدا کرد، مشت به سینه‌اش کوبید

-شیرمو حلالت نمی‌کنم حسام، اگه می‌دونستم تو اون ذهن سیاهت چی می‌گذره لال می‌شدم و نمی‌رفتم پیش طلعت تا بگم پسرم خاطرخواه دخترت شده؛ چرا منو رسوای خدا کردی؟ چرا؟

حسام سعی در آروم کردن مادرش داشت که بی‌تاب به سر و صورت خودش می‌زد و آه و نفرین می‌کرد

-مامان تو رو خدا بسه، من یه غلطی کردم اما همون موقع هم ترگلو می‌خواستم فقط خودم خبر نداشتم، ترگل باید مال من می‌شد؛ با…

حرفش تموم نشده سیلی به صورتش خورد گیج سر کج شده‌اش رو بالا آورد و به چهره برافروخته مادرش خیره شد، هیچ‌وقت تا این اندازه اونو عصبانی ندیده بود، حالا دیگه پیش همه غرور و ابهتی نداشت؛ سرش پایین بود. ستاره‌خانم بدون اینکه ذره‌ای دلش به حالش بسوزه سرزنش‌وار لب باز کرد

-این همه بلا سر اون دختر آوردی، حالا با وقاحت تو چشم‌هام زل می‌زنی و میگی از اول می‌خواستمش! تو کی هستی حسام؟ پسر منی؟ پسر حاج‌حسین؟ لقمه سفره ما رو خوردی و اینطوری ناخلف بار اومدی! نمی‌گذرم ازت، ترگلم تو رو ببخشه دل من باهات صاف نمی‌شه، پیش خدا و خونواده حاج طاهر ما رو روسیاه کردی پسر؛ روسیاه

حسام چیزی نگفت، حرفی هم واسه گفتن نداشت، همه چیز رو باخته بود؛ سقوط آزاد ته دره‌ای عمیق که نجات پیدا کردنش شاید محال به نظر می‌رسید. کاپشنش رو از روی دسته مبل برداشت و سوئیچش رو از سر میز چنگ زد، قبل از رفتن اما ایستاد و مشت گره‌ کرده‌اش رو به دیوار چسبوند.

-هر چی هم بشه، ترگل ازم کینه هم داشته باشه من نمی‌زارم ازم جدا بشه؛ اینو خوب تو یادتون بمونه.

دستگیره رو پایین کشید و از اون خونه خارج شد. ستاره‌خانم با صدای جیغ لاستیک‌های ماشینش اشک از چشماش ریخت «:چیکار می‌تونست کنه؟ مگه عاق و نفرین مادر می‌گرفت! این پسر شده بود عین استخون توی گلو، نمی‌تونست دورش بندازه؛ فقط خدا می‌تونست این مصیبت رو از همه دور کنه.»

می‌بینین چه نویسنده خوب و دلسوزیم😂 اینم شیرینی گواهینامه🚗🤣 وقت گذاشتم پارت رو آماده کردم انرژی بدید❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
44 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

عه اخجون شیرینی💃😂
خسته نباشی لیلااااااااااااااا

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

آخییی عزیزم🥹👏
رژیم‌نگیر فدات شم ضرر داره برای بدن

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

آها خب اینجوری میگیری خوبه ،آخه یسری رژیم ها هستن خیلی بدجورن خدایی
آها😁

تارا فرهادی
4 ماه قبل

عه دیدی گفتم میگیریش مبارکه عزیزم🥰
شیرینی خیلی چسبید😋
مرسی😊
وااای پشمام یعنی حسام اینقد آشغال بوده میخواسته به ترگل تجاوز کنه
اصلا حرفی در برابر همچین آدمي ندارم😑

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

خب خواست بکنه
ولی نکرد 🤣
ولی وقتی حتی به این کار فکر کرده حرفی نمیونه واقعا😑

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  تارا فرهادی
4 ماه قبل

وای حرف تجاوز میاد گریم میگیره

Tina&Nika
4 ماه قبل

ممنون لیلی جونم واقعا نظری ندارم🥰

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

🥰

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

شیرینی خوبی بود وای اصن دلم با کار مامانش حال کرد پسره پرو

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

اقا من یه بار این بچرو عاق کردم دیگه گناه داره بازم عاق بیشه بچم😕😂حسام جان مادر بیا من از عاق کردنت صرف نظر کردم مادر🥺😂
لیلا جون هرچی از قلمت بگم کمه اصلا عاشقشممممم شدیددد❤❤❤

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

بشدت حق گفتی لیلون ژونم👏

camellia
camellia
4 ماه قبل

مبارک باشه خانم مرادی😍 و دستت درد نکنه برای پارت شیرینیت😋😘و یه سوال😅,این پارت شیرینی بود دیگه,پارت گزاری عادی سر جاشه دیگه?😉الفراررر…

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

فدای شما.😘شیطونه رو ول کن.زیاد حرف میزنه.من به این مظلومی..گناه دارم.🙁البته بد عادت رو خوب اومدی جانم🤗

راحیل
راحیل
4 ماه قبل

اول خیلی خیلی مبارکه، بعد به عنوان دانشجوی دکترا تغذیه و صنعت غذا میگم بسیار بسیار کار خوبی می کنی که شیرینجات و غذاهای چرب فست فودها رو بذار کنار چون همشون کلسترول بالا، فشار خون، دیابت رو بهمراه دارند وعده صبح رو خیلی قوی بخور و شام غذات سبک باشه ورزش و خواب کافی اینم نسخه من برا شما عزیز دلم خیلی عالی بود مثل همیشه فقط بعضی جاها از کسی سخن به عمل میاد آخرش جمله به اون فرد نمیخوره، بعضی جاها هم در جواب علامت پرسش آورده شده اما در کل کاراتو دوست دارم نازنینم

راحیل
راحیل
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

قربونت برم نازنینم نظر لطفتت هست گلم ایشالله که موفق باشی و بهترین جاها برسی آره کلمات پرسشی همینطور اما بعضی ها جواب ها مشخصه و البته به نظر من دیگه حالت پر سشی بیان نشه بهتره خیلی عزیزی گلم

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
اول از همه مبارک باشه.
دوم اینکه واقعا هرچقدر تعریف کنم کمه.
قلمت بی نظیره و در اینجا داستان پشیمونی و استیصال حسام رو خیلی خوب به تصویر کشیدی.
بدون تعارف بی نظیر بود

نازنین
4 ماه قبل

بالاخره گواهینامه رو گرفتی کلک مبارک باشه ایشالا بعدی شیرینی ماشین خریدنت

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

به سلامتی گلم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

سایتو ویرایش کردنا😃

مریم
مریم
4 ماه قبل

وای عالی لیلا جان.عالی.
کلمات قاصر هستن هرچی تعریف کنم از نوشته هات بازم کمه

سعید
سعید
4 ماه قبل

لیلا خانم اول اینکه مبارکه
بعدشم این پارت خیلی کوتاه بود 🤦🏻‍♀️
پارت بعدی رو کی میدی؟

و اینکه کاش مادرش بره ترگل رو راضی کنه که برگرده
عالی بود

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

فردا قراره پارت بدی؟

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

مبارکه لیلا جان انشالله به زودی پارت شیرینی خرید ماشینم بذاری موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
44
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x