رمان هزار و سی و شش روز پارت دهم
?هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت 10🌒
از استاد خداحافظی کردم و راه خونه رو در پیش گرفتم
صدای زنگ گوشیم باعث شد دست از حرکت بردارم و گوشیمو از توی ساک در بیارم
دایی علیرضا بود
_جانم
_به به عفی خانوم چه عجب زود برداشتین
_گوشیم بغل دستم بود
_خوبه خوبه
_جانم کاری داشتی؟
_کار که خیر ولی خواستم دعوتتون کنم به مهمونی اخر سالمون اگر افتخار بدین و عین دفعه قبل سردرد رو بهونه نکنین
_بله حتما این افتخارو بهتون میدم جناب علی دایی
دایی خنده ای کرد و گفت:
_دوسال نبودم زبونت افزایش طول داشته ها عفی خانم
_دیگه کسی نبود کوتاهش کنه اینم (زبونم) هی بلند شده
_بله درسته، خودم کوتاهش میکنم نگران نباش
_زحمتتون میشه هااا
_نخیر نمیشه، از الان دنبال لباس مناسب بگرد باز اخرین دقیقه نگی لباس ندارم
خنده ای سر دادم و گفتم:
_چشممم
_برو عشقم فعلا
_چشم فعلا
تقریبا به خونه رسیده بودم که یادم افتاد با کیان باید صحبت کنم
مامان داشت با خاله درمورد مهمونی و هندل کردن وسایل و تزئین صحبت میکردن با سلامی رفتم سمت اشپزخونه ، معدم داشت اعلام خطر میکرد پس سریع رفتم سراغ غذایی که روی گاز بود
ماکارانی، غذایی که نفرت داشتم ازش
پوفی کشیدم و در قابلمه رو گذاشتم و به سمت یخچال رفتم
شیرکاکائو و کیک شکلاتی بر داشتم و گذاشتمش داخل سینی تا مامان قاطی نکنه
سینی رو برداشتم و از اشپزخانه زدم بیرون که مامان دستشو روی تلفن گذاشت گفت:
_اول لباساتو عوض کن کثیف نشن، نخور اون بیصاحابو غذا هست
_نمیخورمم
طبق حرف مامان اول لباسمو عوض کردم و روی میز مطالعم نشستم
کتاب پنج فوت فاصله، کتابی که یدونه برای خودم و برای تو گرفتم تا بخونیمش باهم و هروز یه تایمی رو درموردش صحبت کنیم
داستان درمورد استلا و ویل، هر دو با بیماری فیبروز کیستیک دست و پنجه نرم میکنند که یک بیماری دستگاه تنفسی است که زمینه عفونتهای مختلف باکتریایی را در بدن ایجاد میکند. این دو با یک مشکل مواجهند و آن این است که اونا نباید همدیگه را لمس کنند زیرا یکی از آنها بیماری دیگری علاوه بر فیبروز کیستیک دارد که منتقل میشود.
من فیلمشو دیده بودم ولی چون دوسش داشتم کتابشم خریدم و خواستم توعم بخونیش ولی فکر نکنم خونده باشیش
بعد تموم کردنمون دیگه سمت این کتاب نیومدم و همونطور روی میزم خاک خورده بود
بعد خوردن شیر و کیکم سینی رو بردم اشپزخونه و لیوانمو شستم و تا اومدن دست خیسمو با لباسم خشک کنم مامان عین جن وارد شد
_ماهیننن
سریع دستامو از لباسم دور کردم
_چشم چشم ببخشید حواسم نبود
مامان همیشه سر اینکه دستای خیسمو با لباسم پاک میکنم و شکمم و کلیه م سرما زده میشه باهام دعوا میکرد برای همین مجبور بودم وقتی هست دستامو با حوله خشک کنم
بعد خشک کردن دستم و با ترس از بغل مامان رد شدن نگاهی به در اتاق کیان انداختم
در زدم و وارد شدم، روی تخت نشسته بود و سرش تو گوشی بود
لبخندی به لب داشت و چشماش از فرت خوشحالی برق میزد
_سلاام
ترسید و سریع گوشیو خاموش کرد
لبخندی زدم و جلو رفتم، دقیقا شبیه من بود
منم همین رفتار رو داشتم و بخاطر همین رفتار مامان مدتها ازم گوشیو میگرفت و توی تحریم بودم
_نیومدم که چغولیت رو به مامان بکنم اومدم حرف بزنم
_باشه ابجی بشین
_میدونم دوستش داری
رنگ از رخش پرید
_کیو؟
_اقای کیان منو نمیتونی گول بزنیاا
پوکر فیس شد و گفت:
_اره میخامش خیلیم میخامش
_اونم تورو میخواد؟!
_معلومه که میخواد اگر نمیخواست که باهام صحبت نمیکرد، حرفای عاشقانه نمیزد
_چت کردم و حرف عاشقانه زدن دلیل بر عاشق بودن نیست
_پس چی؟
_کیان دنیای مجازی اینطور ارتباطات یعنی تو داری انتخاب میکنی کی کمر همت به قتل دلت ببنده
ادما تو دنیای مجازی همه چیزشون دروغه، عشقشون، رفتاراشون، حرفاشون
خیلیا بخاطر ارضای هوساشون، خیلیا بخاطر تنهایی و سر رفتن حوصلشون وارد این فضا میشن و براشون مهم نیست طرف مقابلشون چه حسی بهش داره
بیشتر از این حرف زدن جایز نبود پس بلند شدم و گذاشتم تو دریای افکارش غرق بشه تا بتونه خودشو نجات بده
_ابجی
_جانم
_مرسی که هستی
لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم
وارد اتاقم شدم و به مهمونی جمعه اخرین هفته سال 1402 فکر کردم
هرسال این مهمونی گرفته میشد ولی از دوسال پیش دیگه لذتی برام نداشت
سمت کمدم رفتم، میدونستم اگر لباس مشکی بپوشم دایی از گیسام اویزونم میکنه پس تصمیم گرفتم دنبال لباس دیگه ای بگردم
بعد کلی اینور اونور کردن رگال لباسا یه شومیز شیری کوتاه با شلوار فاق بلند مشکی دمپا انتخاب کردم، سنگین بود و قشنگ.
شلوارم رو خودم طراحی کرده بودم و دوخته بودم
مدلشو دمپا انتخاب کردم تا باب میل تو باشه و بخاطر کوتاه بودنش ناراحت نشی
فقط یک بار پوشیدمش اونم برای تو و تو با تحسین به دوخت تمیز و اندازه دقیقم نگاه میکردی
بعد از اون یادم نمیاد پوشیده باشمش
ذاتا هر لباسی که برای تو میپوشیدم رو توی بقچه ای گذاشته بودم و انداخته بودمش اشغالی تا بتونم فراموشت کنم، غافل از اینکه توی قلبم هروز نفس میکشیدی.
به قول استاد شهریار:
چشم خود بستم کـہ دیگر چشم مستش ننگرم! ناگهان دل داد زد: دیوانه! من میبینمش
پارت زیبایی بود
خسته نباشی گلم💗
مرسییو❤🫂
خیلی قشنگ بود اکلیلی شدم🤩🤒 زود به زود پارت بذار در ضمن قول داده بودی در مورد پدر ماهین هم بنویسی😂 کیان خیلی بچهست میگه حرفهای عاشقونه میزنه چقدر تو دنیای فانتزیش غرقه🤦♀️ حالا خوبه یه آدم باتجربه کنار خودش داره
میگم دایی علیرضا مجرده؟🧐
چشم از این به بعد حتما زود به زود میزارم امتحاناتم تازه تموم شده گفتم سریع بزارم رمانو😂
پارت بعدی شاهد یک شوک بزرگی درمورد پدر ماهین خواهید شد😈😂
شونزده سالشه دیگه😂جوان و خام
اره والا😂
بله بله مجرده😈😂😂😂😂
منتظرم🤩
توصیفاتت خیلی خوب و کامل هستش
عالی بود دختر.
خسته نباشی 🌿
مرسیی💚💚
سعیدی واسه رمانم کامنت نذاشتی😟🤢
نخوندم لیلا جونی
امشب حتما میخونم و کامنت میزارم واست
و همینطور من:))
چه دایی باحالی داره😂
یاد کیان رمان خودم افتادم💔
خداقوت نویسنده بشدت حمایتت میکنم😎
تنکسسسس❤❤
مثل همیشه عالی و زیبا
خسته نباشی اداجان❤️
شدیدا جذب رمانت شدم🙂
قربونا بشم
مرسی که خوندیش❤