رمان هزار و سی و شش روز پارت سیزدهم
🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت سیزدهم🌒
_سلام من دختر همون مردی هستم که زنگ زدین و گفتین تصادف کرده
_سلام نگران نباشین پدرتون توی اتاق عمل هستن
سعی کردم ارامش خودمو حفط کنم و بعد پرسیدن اتاق جراحیی سراسیمه رفتم
روی صندلی نشستم و انتظار کشیدم
ساعت از سه شب گذشته بود و هنوز از اتاق عمل بیرون نیومده بودن و هر پرستاری که در رفت و امد بود هیچ خبری نمیداد و این دلشوره م رو بیشتر میکرد
گوشیم زنگ خورد
میدونستم کسی جز مامان نبود و اگر جوابشو نمیدادم نگران میشد
_جانم مامان
_ماهین مادر کجا موندی ساعتو دیدی؟
_ببخشید مامان مجبور شدم دیگه نگران نباش خونه دوستمم شب اونجام
_باشه مادر منم خونه مادربزرگت موندم
_خوبه
_از بابات خبری نشد؟
نمیخواستم تا وقتی از اتاق عمل نیومده حرفی به مامان بزنم پس بازم دروغ سر هم کردم
_مامان جان زنگ زد گفت ماشینش خراب شده توی جاده مجبور شده امشبو اونجا بمونه تا فردا
_پوفف فقط میخواست ابروی منو ببره
_اشکال نداره مامان اولین بارش نیست که توعم غصه نخور
_باشه مادر من میرم بخابم مراقبت کن
_چشم مادر خدافظ
_خدافظ
دایی با دوتا چای به سمتم اومد و گفت:
_مادرت بود؟
سری تکون دادم
_نگفتی بهش؟
_نه
_چرا؟
_نتیجه عمل مشخص شد بهش میگم
چیزی نگفت منم خیره شدم به بخار چای
_تو واقعا نگران بابات نیستی؟
_نگران بودن من باعث خوب شدنش میشه؟
_نه ولی باباته خب
پوزخندی زدم و گفتم:
_پدری که فقط اسم پدرو یدک میکشید
_اینطوری نگو اون دوستت داره
جوابی چز پوزخند نداشتم
_دایی
_جانم
_میدونی چرا من اینقدر وابسته اون پسر شدم که بعد از دو سال و خورده ای هنوزم با شنیدن اسمش بند بند وجودم داره میسوزه و خاکستر میشه؟
_نه
_چون کارایی که بابام برام نمیکرد رو اون میکرد
دایی سکوت کرده بود و منتظر ادامه حرفم بود
_اون برام پارتنر نبود، یه پدر مهربون بود من دخترش بودم وقتایی که ناراحت بودم با قربون صدقه رفتناش حالمو خوب میکرد و باعث میشد فراموش کنم دردمو
قلپی از چای خوردم تا بغضم رو عین همه ابن سالها مخفیش کنم و ادامه دادم
_اوایل از تکواندو خوشم نمیومد خب زوری فرستاده بودنم من اصلا اهل ورزشای رزمی نبودم روحیاتم باهاش جور نبود و دلم نمیومد کسیو بزنم، هروقت مبارزه استاد مینداخت بازنده ش من بودم
یادته چند بار به بابام گفتم چه رفتاری باهام داشت؟ چقدر تحقیرم کرد؟ چقدر سرم داد زد و دعوام کرد؟
ولی اون نه، درسته که راضی نبود باشگاه مختلط برم ولی اینقدر باهام حرف زد و با ملایمت باهام برخورد کرد و بهم انرژی داد که باعث شد اعتماد به نفسی که پدرم بهم نداده بود برگرده و بتونم مبارزه کنم
_اشتباه کردی ماهین، من مرده بودم که به اون پناه بردی؟
_ میدونی دایی سن بلوغ بود و کله م پر از باد و اونموقع حرفای اون فقط به روح خراش خورده م تسکین میداد پس اونو الویتم قرار دادمش
_نمیدونم به کجا سرمو بکوبم از دست سرتقیات
لبخندی زدم و به چشمای غم زده ش نگاه کردم
_اونم بهم میگفت سرتق، ما خیلی باهم دیگه دعوا داشتیم، اون خیلی غیرتی بود شاید غیرتش بیجا بود ولی خیلی لذت بخش بود
برام جالب بود که برای اولین بار برای یه نفر مهم بودم و همینا باعث میشد عشق و وابستگیم بهش بیشتر بشه
_پس چرا ازش جدا شدی.
_اونموقع تو اون حس خوب غرق بودم نمیفهمیدم ولی یهو به خودم اومدم دیدم من دقیقا عاشق کسیم که عین بابام شده و اونجا بود که حس کردم بزرگترین حماقت زندگیمو کردم
پوزخندی زدم و گفتم:
_بزرگترین و قشنگترین حماقت زندگیم
_ماهین به خودت بیا، کدوم قشنگی؟ یه نگاه به خودت انداختی من نمیگم کار بابات درست بود ولی اینکه به یکی به غیر من پناه بردی صدرصد غلط بود، من تورو میشناختم من میدونستم وقتی عصبی باید چطوری باهات رفتار کنم ولی اون چی؟ اون میدونست؟ اون فقط از روی عوضی بازی اومد سمتت
_دایی میشه ادامش ندیم؟
نگاه عصبی بهم انداخت و روشو برگردوند
من بخاطر تو به کسی که حق پدری به گردنم داشت پشت کردم
نگاهم به دیوار روبروم بود که دکتر اومد بیرون
بلند شدم و رفتم سمتش
_دکتر چیشد؟
_متاسفانه به کما رفتن فقط دعا کنین به حالت مرگ نباتی نره
نگاهم چفت تختی بود که پشت دکتر بود
بابام روش با چشمای بسته خوابیده بود
سریع تخت از بغلم رد و من رفتنشون رو نگاه میکردم
دستی روی شونم قرار گرفت و به اغوشش کشیدم
_نگران نباش خوب میشه
_نمیتونم بگم ایشالا
ساعت پنج صبح بود و لباسا اذیت میکرد
بخاطر حمله عصبی نمیتونستم درست رانندگی کنم و دایی هم باهام تا خونه اومد
حمومی کردم و لباسی پوشیدم و رفتم پایین که دایی با مامان داشت صحبت میکرد و قضیه بابا رو بهش میگفت
از پله ها پایین اومدم و گفتم:
_چیشد؟
_هیچی شوکه بود داره میاد بیمارستان
سری تکون دادم و راه افتادیم
_ماهین این باباته که اینجا خوابیده واقعا؟
باورش نمیشد که یه روزی بابام ضعیف روی تخت خوابیده باشه حقم داشت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اره مامان
_نکنه خوابه بازم؟
_نه
شوک بهش وارد شده بود و فقط میخندید
مادربزرگم با شیون و داد اومد اخمی کردم اینا از کجا فهمیدن؟
_وای خدایا اوغلارم(پسرم)
سمت مامان اومد و گفت:
_چکار کردی پسرمو هان؟ بالاخره راحت شدی؟ دلت خنک شد حالا
دیگه داشت زیاده روی میکرد اگر به من چیزی میگفت کاریش نداشتم و میزاشتم پای ناراحتیش و سکوت میکردم ولی مادرم نه
_پسر تو بی حواسی کرده تصادف کرده چه ربطی به مامانم داره؟
عمم که دید داره بحث بالا میگیره سریع مادربزرگم رو برد یه طرف دیگه
کیان رو دیدم که اونجا با سکوت ایستاده
وقتی بچه بود خیلی به بابا وابسته بود و میشه گفت بابا اونو خیلی بیشتر از من دوست داشت ولی با بزرگ شدنش اونم عین من دور شد و رابطشون کمرنگ شد
سه روز از کما رفتن بابا میگذشت
تو این سه روز مامان گه گاهی میومد سر میزد و مادربزرگمم وقتایی که من نبودم زودی میومد و میرفت و حال بابا هیچ تغییری نکرده بود
با کلی صحبت پرستار اجازه داد برم به بخش مراقبت های ویژه با بابا صحبت کنم
لباسای مخصوص رو پوشیدم و به اتاق رفتم
نشستم کنار تخت و دستمو توی دست بابام گذاشتم
بابایی که هیچوقت حامی م نبود و همیشه روی زخمهام نمک میپاشید
_بابا هیچوقت بیدار نشو، اگر بیدار بشی من دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و تمام حسرتا و عقده هامو بهت میگم اونموقع از عذاب وجدان میمیری
بیدار نشو چون اگر بیدار شی مادرم امیدی برای زندگی دوباره نداره دیگه امیدی برای تموم شدن کابوسی به نام تو نداره
احساس میکردم حرفامو شنید چون به دستم فشار کمی وارد شد
_بابا میدونستی دوساله دخترت که بخاطر گریه هاش معروف بود یه اشکم از چشماش نیومده؟ میدونستی دلش شکسته و هیچ چیزی التیامش نمیده
شاید اگر رفیقم بودی بعد اون اتفاق کذایی میتونستی مرحمم باشی و کمکم کنی دوباره بلند شم و از نو بسازم ولی نخواستی بابایی نخواستی
پرستار از پشت شیشه هشدار داد که سریع بیام بیرون
بلند شدم و پیشونیشو برای اولین و اخرین بار بوسیدم و دم گوش بابا زمزمه کردم
_هیچوقت بیدار نشو بابا هیچوقت
و به سمت در رفتم که صدای جیغ دستگاه نوار قلب بلند شد و پرستارا سراسیمه وارد شدن و منو از اتاق انداختن بیرون
از پشت شیشه نظاره گر غوغای داخل اتاق بودم دایی رسیده بود و با دیدن من سریع دوید سمتم
پرستارا دستگاه شوک رو داخل بردن و به تنش چسبوندن و بهش شوک داد
قهقهه میزدم و به جون دادن بابام نگاه میکردم
دایی محکم بغلم گرفت و برم گردوند
_خوب میشه دورت بگردم خوب میشه نترس
هیچ ترسی از نبودش نداشتم
یکی از دوستام میگفت هروقت احساس کردی از یکی بدت میاد یا میخای ازش دست بکشی به دنیای خودت بعد نبودنش فکر کن
من به دنیای بدون بابام خیلی وقت پیش فکر کرده بودم و الان کاملا برای افتادن هر اتفاقی اماده بودم
صدای جیغ دستگاه نشون میداد بابام برای اولین بار به حرفم گوش داده و دیگه قرار نیست بیدار بشه
پرستارا ملافه سفید رو روی سرش کشیدن و یکی یکی از اتاق خارج شدن
دکتر با تاسف گفت:
_تسلیت میگم غم اخرتون باشه
به تکون دادن سری اکتفا کردم
_ماهین عشق دایی یه حرفی بزن
نمیتونستم حرفی بزنم فقط سریع گوشیمو در اوردم و شماره مامانو گرفتم
_مامان به ارزوت رسیدی
مامان سریع گفت:
_چی؟
به ملافحه سفیدی که روی پدرم کشیده شده بود نگاه کردم و پوزخندی زدم
_به ارزوت رسیدی مامان
_یع.. یعنی واقعا مرد؟ ت… تموم شد کاب…. وس هرشبم ما… هین؟
_اره قربونت بشم اره
مامان زد زیر گریه میدونستم گریه ش از سر خوشحال بودن برای تموم شدن کابوساش بود و ناراحتی برای پدرم که نتونست زندگی سالمی داشته باشه تا همه ازش راضی باشن و نتونن بگن خدا بیامرزتت
خیلی قشنگ نوشتی دختر وای که چه پارت تلخی بود دوست نداشتم بابای ماهین انقدر زود بمیره کاش مشخص میشد که چرا این همه ازش تنفر داشتن من توقع داشتم بابای خوبی برای ماهین بشه اما بهمون شوک غیر منتظرهای وارد کردی، ماهینم دیگه داشت زیادهروی میکرد هر چی بود باباش بود تو اون لحظه مگه آدم میتونه به اون چیزا فکر کنه!
در اینده بیشتر با پدر ماهین و اتفاقاتی که باعث شده ماهین اینقدر ازش نفرت پیدا کنه رو میفهمین و شاید یهش حق بدین
خیلی خیلیی ممنون از نظراتت لیلا ژونم❤
واییی چرا باباش مرددد🥲
خیلی پارت تلخی بود با اینکه از اول رمان نخوندم ولی خیلی خوب باهاش خو گرفتم قلمت عالیه عزیزم خسته نباشی
چونکه زیرا😞😂😂
مرسی فاطمه جونم خیلی خوشحالم کردی با کامنتت🫂🫂
خدای من مشخص نیست این مرد بوده یا نر، معلوم نیست چطوری با خونوادش رفتار کرده که از مرگش خوشحال شدن.
ایشالا در اینده ظلمایی که کرده رو میفهمین
مرسی از نظرتت🫂🫂
خیلی تلخ بود اون تیکه که داشت میگفت برنگرده باباش
معلوم نی چکار کرده خانوادشو 😖
هعی اری یکم بریم جلوتر میفهمین چقدر در حق این خانواده ظلم کرده😞
مرسی که خوندییی🫂
ای واییییی چرا مردددد🥺خسته نباشی خیلی قشنگ بود🥲💔
مرسی از نظرتتت 🫂🫂🫂