رمان هزار و سی و شش روز پارت هشت
🌒رمان هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت هشتم🌒
حین خوردن صبحانه داییم نگاهش به من بود
با هزار بدبختی سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم زیر اون نگاهای نافذش که تا عمق وجودمو میسوزونه بعد کلی کلنجار با صبحانه م گفتم:
_دستت درد نکنه مامان
دایی گفت:
_تو که چیزی نخوردی
مامان گفت:
_همیشه همینه هرچی میگم بخور میری دانشگاه سرکار ضعف میکنی گوش نمیده
مادر من خبر نداشت که بدن من تغذیه ش اب و غذا نیس
تغذیه بدن من فقد گرمای بغلت و حرفای قشنگت بود که حالا سهم یکی دیگس
بعد از خدافظی با مامان اینا اسنپی دایی برام گرفت
هرچقدر اصرار کرد باهام تا محل کارم بیاد قبول نکردم و رفتم
کار زیادی تو گالری نداشتم و فقط چند تا طرح نیمه کارمو میکشیدم و ارائه میدادم
خانومی به همراه یه دختر جوون با مو طلایی وارد شدن و به سمت مدیر گالری رفتن
بعد از کمی صحبت به سمتم اومدن
_ماهین جان
_جانم
_این خانوم و دختر نازشون از کیش برای کشیدن طرح لباس مجلسیشون برای عروسی پسرش اومدن و مثل اینکه تعریفتو زیاد شنیدن و میخوان شما کارشونو انجام بدین
سری تکون دادم و گفتم:
_حتما
بعد از سلام با اون خانوم و دخترش مشغول سوال برای طرح و رنگ و مدل لباسشون شدم
لباس ست با دخترش میخواست به رنگ قرمز جیغ که با پوست سفیدشون تضاد قشنگی داشت
بعد از گفتن زمان حاضر شدن طرحشون خداحافظی کردن و رفتن
طرحای قبلیمو کامل کردم و به خانم عباسی (مدیر گالری) ارائه دادم میخاستم از اتاق خارج بشم که گفت:
_ماهین جان این خانوم و دختری که امروز اومدن پیشت شوهرش یکی از برجای دو قلوی کیش رو ساخته و نامشون زبون زده اگر بتونی طرحی بکشی که خوششون بیاد نونت تو روغنه و با ادمای معروف دیگه نشست و برخاست داری، شاید تو همین نشست و برخاست ها یکیشونم برای پسرش تورو خاستگاری کرد هان؟!
جمله اخرشو با خنده گفت و من بی توجه بهش گفتم:
_من برای طرح هام از جون و دل مایه میزارم در ضمن اگرم خوششون نیاد دلیل بر زشت بودن طرحم نیست سلیقه شون بوده و محترمه برای من
خانم عباسی چیزی نگفت و با یه خسته نباشید اتاق رو ترک کردم
از گالری که زدم بیرون هوا تاریک بود و ساعت هشت شب رو نشون میداد
هوا سرد بود ولی دلم قدم زدن با خیال تورو میخواست
کم کم هوا بارونی شده بود و راهمو تند تر کردم
اون طرف خیابون یه پسر دختر با گرفتم کت پسر بالای سرشون و خنده کنان میدویدن
پوزخندی زدم، اگر ادم بودی الان ماهم جای این دوتا بودیم
نمیتونستم خودمو درک کنم
رفتارام ضد و نقیض بود، یک بار دلتنگت میشدم و میگفتم ای کاش بودی یه بارم با تنفر میگفتم تو لیاقتمو نداشتی
نفس عمیقی کشیدم و کلید انداختم در حیاط
وارد خونه شدم و مامان گفت:
_بچه صد دفعه بهت گفتم از گالری میای یا بگو بابات بیاد دنبالت یا اسنپ بگیر تو این سرما پیاده پا شدی اومدی؟
_اولن سلام
دوما من منت اونو نمیکشم بهش زنگ بزنم بگم اقای ترابی اگر وقت دارین و لطف میکنین میشه بیاین دنبالم سوما هوا سرد نبود و نزدیک خونه بودم که بارون اومد چهارما دایی علی کو؟
_منکه هرچی بهت بگم تو بازم حرف خودتو میزنی، اون باباته دوست داره بعدشم وظیفه شه بیاد
_بابایی که فقط اسم پدر رو یدک میکشه
_داییت رفت خونه خاله ت از دستتم ناراحت بود میگفت دو روزه اومده خونمون هر دو روز بیرون بودی
_مامان جان بیکار نبودم که
مامان چیزی نگفت و رفتم داخل اتاقم
لباسامو عوض کردم و به طرح اون خانوم و دختر فکر کردم
یکمی از طرح لباس مادر رو کشیدم لباسی یقه دلبری با یقه های سنگ کاری شده ظریف و از کمر به پایین کمی پفی که سنشو کمی پاییتر میورد و برای دختر هم همون مدل رو روی کاغذ دیگه ای کشیدم
گردنم به نشانه اعتراض صدایی داد و چراغ مطالعه مو خاموش کردم و از پشت میز طراحیم بلند شدم
مامان برای شام صدام زد بابا اومده بود بی حس نگاهی بهش کردم و سلام دادم و اونم با سر سلامی بهم داد
قطعا اگر چند سال پیش بود میرفتم اتاقم و گریه میکردم ولی حالا…
حالا به یه ورمم حساب نمیکردم رفتاراشو
بعد از شام و شستن ظرفا میخاستم برم داخل اتاقم که شروع کرد به بهونه گیری برای داغون کردن اعصاب نداشتم
_کار هروزت همینه دیگه شام رو میخوری یه ظرف میشوری پا میشی میری اتاقت یا تو گوشی یا طرحات همیشه هم که برج زهرماری و حوصله هیچکسو نداری تا مبادا یه چیزی بهت بگیم بهتون بر بخوره
عادی شده بود رفتاراش برام
نسبت به رفتارای پدرم خنثی شده بودم و حرفاش نمیتونست اعصابمو بهم بریزه
خیلی خونسرد و اروم گفتم:
_بابا باز خوصله ت سر رفت اومدی سراغ من؟
داد کشید
_این چه طرز صحبت با منه؟ هان؟
_بابا اگر تو حوصله ت سر رفته تاوانشو نباید من پس بدم پس بیخیال من شو
بلند شد و به سمتم اومد هیچوقت ازش نمیترسیدم من زخمای کمربند و ضریب دستشو چشیده بودم و ترسم خیلی وقت پیش ریخته بود تو صورتش نگاه کردم
دستشو اورد بالا که کیان دستشو گرفت:
_بابااا
_ولم کن، این دختر پرو شده تا شب بیرونه هر گوهی دلش میخواسته خورده هرکیم تا میاد باهاش حرف بزنه هی مامانت میگه کاریش نداشته باشین همین رفتارای مامانت اینو به گوه کشید
پوزخندی زدم
شاید دربرابر حرفایی که درمورد خودم میگفت سکوت میکردم ولی مامانم نه
_باز کم اوردی خواستی سر مامان اوار شی؟ فک کردی الانم پنج سال پیشه که با دعوا و فوش بخوای ازارش بدی و بخاطر ما مجبور بشه ساکت بشه؟ بابا بس کن من بیست سالمه کیان شونزده سالشه هرکدوم از ماها عقل داربم شعور داریم تو نمیتونی برای ماها تایین تکلیف کنی، مادر من کم برامون نزاشته بلکه نبودن های تورو هم برای ما پر کرد پس حق نداری الکی اذیتش کنی بسه هرچقدر بخاطر ما جلوی تو کوتاه اومد
کیانم پشت من شروع کرد
_بابا توروخدا بسه سنی ازت گذشته یکم عاقل شو
بابا که دید کم اورده عصبی رفت داخل اتاقش
مامانم با بغض لبخندی زد و گفت:
_میدونستم اینهمه موندن و جون کندنم ثمری داره
دیگه خیلی نامردی بود اگر جلوی بابا در نمیومدیم اون اینهمه سال سختیای مارو یک تنه به دوش کشید تا به جای خوب برسیم و درست بار بیایم پس حداقل حقش پشتش در اومدن درمورد حرفای چرت بابام بود
لبخندی به روش پاشیدم و رفتم داخل اتاقم
رو میز بغل تختم یه جعبه بود درشو باز کردم توش کاغذ بود
_دوست داشتم بیشتر پیشت بمونم ولی یک تحمل بابات بیشتر از 24 ساعت برام واقعا طاقت فرسا هست دو وقتی دیدم داری ازم فرار میکنی نخواستم خودتو ازم پنهون کنی و شاهد دیدن ذره ذره اب شدن دختر کوچولویی که غم دلش زیاده که حتی حاضر نیست درموردش به داییش همدش حرفی بزنه رفتم پیش خاله ت اینا تا بهشون یه سری بزنم چون هنوز پیششون نرفته بودم ولی بازم بهت سر میزنم و هرموقع بخوای توی هر ساعت از شبانه روز در خدمتم برای صحبت با الی خانومم
لبخندی زدم دایی مهربونم بخاطر اینکه اذیت نشم رفته بود ولی نمیدونست با بودنش هر چند کم چقدر بهم ارامش داده بود
ورقه دیگه ای هم داخل جعبه بود
_در ضمن فکر نکن فراموشم شده تولدت، میدونم هیچ چیزی جز دیدن اون دیگه نمیتونه خوشحالت کنه ولی چون میدونم بی لیاقته و ارزشتو نداره نمیتونم برات کادوش کنم و بیارمش و علا هرجایی توی هر سوراخی بود برات پیداش میکردم و میاوردمش الانم هیچ چیزی به عنوان کادو به ذهنم نمیرسه اگر خودت چیزیو مد نظر داری امر بفرما بنده برات بیارم
دوست دار تو دایی علی
نفس عمیقم قفسه سینه م رو به لرزه انداخت
بی لیاقت بودی ولی خیلی خیلی دلم میخاست ببینمت بازم ولی….
کاغذا رو داخل کادو گذاشتم، درسته که چهار تا کاغذ پاره بود ولی برای من خیلی ارزش داشت
گذاشتمش داخل جعبه و درشو بستم
روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و به حرفات توی چتای قبل تموم کردنمون فک کردم
_اراز
_جانم خانومم
_میشه دیگه به مهسا و فاطمه پیام ندی؟!
_برای چیـ؟
_خوشم نمیاد ازشون، میترسم
_از چی؟
_میترسم چون باهات صمیمین و تو بیشتر از من به حرفشون گوش میدی
_نمیفهممت ماهین چه ربطی داره من کی به حرفشون گوش دادم؟
_اراز لطفا یه بارم شده گوش بده به حرفم خاهش میکنم عشقم
_من غلام حلقه به گوش تو نیستم ماهین، من هرکاری صلاح بدونم میکنم
_اراز؟ جدی میگی اینو؟
_شوخی باهات دارم؟!
بغض داشت خفه م میکرد هیچی بهت نگفتم
بعد ده دقیقه بهم پیام دادی
_خانومم؟
_بله
_قهری؟
_نه قهر نیستم فقط غلام حلقه به گوشم رو ازاد کردم
_پوفففف، مث اینکه امروز افتاده رو دور پاچه گیری دور و برت نباشم بهتره خدافظ
اف زد و نفهمید من تا سه صبح به صفحه چتمون و ساعت انلاینیش زل زدم
(حمایت نکنین دیگ پارت نمیدم🥲💔)
خسته نباشی عزیزم.
حمایت❤️❤️
یه پیشنهاد بدم؟
ببین جمله ها یکم فاصله بزار خیلی بهم میچسبن یه کوچولو انگار رفتن تو دل هم دیگه
مرسی❤❤❤
چشم ممنون
اره ممنون بابت پیشنهادتت❤🫂
خسته نباشی مثل همیشه عالی🙂🫂
حمایت✨️
مرسیی
حتما❤❤
وای من عاشق این رمانم پارت ندی با من طرفی⚔️ خیلی داستان قشنگیه کشش خاصی داره که این از قلم زیبات نشات میگیره هم تنوع کلمات زیاده هم شخصیتها به خوبی توصیف شدن👌🏻
فقط یه سوال: این رمان تماماً از روی واقعیت نوشته شده؟
شخصیت ماهین واقعا الگوی خوبی برای جوونای کشورمون میتونه باشه با وجود دردای زندگیش محکم سرجاش وایستاده، کار میکنه…خیلی دوست دارم آراز وارد داستان شه و اینکع چرا پدر ماهین چنین رفتاری داره؟
چشم 🥲❤
میسیی❤❤
تماما از روی واقعیت نیست ولی شخصیت ها و داستان اصلی واقعیه
چون از پدربزرگ ماهین هم بی احساس بوده و توقع داشته هرچی پدر میگه بچها قبول کنن
راستی لیلا جون رمان منو توی تلگرامم میشه بزاری؟ خواننده های رمانم خیلی پایینه🥲
مگه گذاشته نشده؟ نگران نباش عزیزم اوایل مخاطب کمتره رو ویرایش و ظاهر رمانت کار کن خواننده بیشتر جذب میشه
لیلاااااا
امروز فک نکنم چون پارتاب قبلیم بیشتر خواننده داشت
چشم حتما🫂
گذاشتم عزیزم ناراحت نشو هر چی میگذره رمانت بیشتر از قبل داره قشنگتر و هیجانی میشه به تلاشت ادامه بده
مرسیییو
چشم حتما❤❤
هی کلی رمان دارم که نخوندم😅🤣
پارت گذاری هر روزه؟ خییلی منتظر پارتای بعدیم
با اینکه میدونم درس داری ولی خییلی دوست دارم بدونم چی میشه تهش
و اینکه ، بیاپیوی کارت دارم😶🔪
نه یک روز در میون
چش😂
عهه خب داداش من ، منه بدبخت صبح تاحالا منتظرم ، زودتر میومدی پیویم میگفتی دیههه🔪🔪🔪
آهان و نکته ای ک یادم رفت بگم اینه ک کمتر ب این باباش فوش بده بابا😶🔪😂 دیگ دشمن خونی ک نیس ، باباشه ..
🤣چون شما گفتی چشم
مرسی🤣🔪