رمان هزار و سی و شش روز پارت یازدهم
🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت یازده🌒
لباسو توی کاور گذاشتم و در کمدمو بستم
نگاهی به طراحیم انداختم و کارایی که مونده بود رو انجام دادم
زیبایی لباس قطعا روی پوست سفید مادر و دختر چندین برابر خواهد شد
طراحی هارو داخل پوشه گذاشتم و نشستم رو تختم
گوشیمو برداشتم و رفتم داخل گالریم
نصف گالریم عکسامون بود و بقیه ش پر شده بود از طراحی
عکسایی که اوایل تموم کردنمون شده بود دلیلی برای گریه هام
نمیدونم چرا هنوزم داخل گالریم نگهشون داشته بودم
تو الان صاحب یه زندگی و این درست نیست به یه مرد زن دار فکر کنم پس تصمیم گرفتم پاکشون کنم
دستم روی دکمه Delete نمیرفت و برام سخت بود خاطراتی که هشت ماه طول کشید تا ساخته بشه با یه دکمه به فراموشی سپرده شه
عصبی گوشیو خاموش کردم و انداختمش روی میز عسلی
دستی رو صورتم کشیدم
واقعا تا کی قراره با فکر بهت روزامو سر کنم؟!
تا کی قراره با فکر کردن بهت گند بزنم به قشنگترین روزای عمرم؟!
قلبم میسوزه وقتی یاد اون خاطرات قشنگ میوفتم که الان با به یاد اوردنش یه بغض سنگین گلومو تسخیر میکنه
به همه میگم بیخیالت شدم ولی نمیتونم
نمیتونم دلتنگیمو تخلیه کنم
میدونستی دو ساله که چشمام بارونی نمیشه؟!
تو اینقدر غمت سنگین بود که حتی اشکامم برای بیانش کمه
هزاران بار خواستم برگردم، ولی نمیخواستیم خب
اگر میخواستی منو با رفتارات راه رفتنو نشونم نمیدادی اما بیخیالش ولی….
همیشه برام سوال بود چجوری اینقدر راحت تونستی اونو جای من بزاری؟!
اونم با سرما خوردن ساده ت تب میکرد؟
اونم بخاطرت تو روی همه ایستاد؟
ملاکات که همشونو داشتم اونم داشت؟
خیلی بهش حسودیم میشه، مگه من چی کم داشتم ازش؟
پسرای فامیل تو ارزوی یه لبخند ساده از من بودن و من ارزوی یه بار دیگه خندیدنت برای من رو به گور خواهم برد
خوابیدم…..
خوابیدم تا بیشتر خاک روی خاطراتمون رو بر ندارم تا شاید زنده بشن
_خیلی قشنگن ماهین مطمئنم عاشقش میشن
بی توجه به ذوق خانم عباسی گفتم:
_اهوم
رو برگردوند و گفت:
_ بی ذوق
از ساعت هفت صبح تا نه و نیم شب دوخت لباس طول کشید و ریزه کاری هاش موند برای فردا
تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم
بابا طبق معمول تو اتاق خودش داشت با تلفن صحبت میکرد و مامانم جلوی تلوزیون
_سلام
_سلام مامان جان خسته نباشی غذات رو گازه لباساتو عوض کن بیا
_میل ندارم مامان
_یعنی چی؟ من اینهمه زحمت میکشم درست میکنم اخرشم میل ندارم؟ یه ساعت بخاطر تو پیازارو نگینی کردم چشام دریاچه اشک شد اونوقت نمیخوری؟ میل نداری؟
وقتی مظلوم خودش رو جلوه میداد یعنی قرار بود از در احساساتم وارد شه تا بتونه غذا به خوردم بده مجبورا برای اینکه ناراحت نشه باشه ای گفتم
بعد عوض کردن لباسام رفتم اشپزخونه که دیدم غذامو برام گذاشته رو میز
بشقاب برنجی که برام کشیده بود رو برداشتم و نصف برنجو خالی کردم تو قابلمه
_پس چیشو خوردی تو؟
_مامان مگه معدم جورابه؟
سری تکون داد و من مشغول ریختن فسنجون روی برنجم شدم
نامرد گفت اینهمه پیاز خورد کردم در صورتی که فسنجون اصلا پیاز نداشت
روبروم نشسته بود و خیره نگاهم میکرد و این نشون دهنده این بود قراره بهم مطلبی رو بگه ولی داره توی ذهنش مطالبی که قراره بهم بگه رو دسته بندی میکنه
_خب؟
_چی خب؟
_حرفی که یه ساعته داری با خودت میگی تو مغزت
_با کیان صحبت کردی؟
میدونستم مطلب اصلیش این نبود ولی حرفی نزدم و جوابشو دادم
_اره
_چی گفت؟
_هیچی حرف خواهر برادری
_خوبه خویه تا دیروز یکیتون پرورشگاهی بود الان شدین خواهر برادر؟
خنده ای کردم
_فعلا که شدیم
_خب چی گفت؟
_خصوصیهه
_با همه خصوصی با منم خصوصی؟
_مامان اگر میخواست میومد بهت میگفت حتما نخواسته دیگه
_من غریبه م؟ اگرم حرفی میزنم خوبیشو میخام از سر دلسوزی میگم و علا چکار دارم هی پاپیچش بشم که باهام صحبت کنه
_نگرانش نباش مامان اگر اتفاق مهمی بود پر جریانت میزارم
بلند شدم و بشقابارو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم
داشتم میرفتم بیرون که صدای پر بغضشو شنیدم
_ماهین
_جانم
_نمیخوام اونم عین تو باهام غریبه بشه نمیخوام بهش گیر بدم ولی نمیتونم میترسم
_مادر من این چه حرفیه من کی باهات غریبه بودم؟
_فکر کردی من بچه م؟ دوسال تمومه دیگه از مشکلاتت باهام حرف نمیزنی دوساله رنگ به چهره ت نیست دوساله خنده واقعی روی صورتت ندیدم من مادرم میفهمی؟! نگاه نکن دعوات میکنم من جونم برات در میره خار بره به پات جونم در میاد ولی اگر بهت گیر نمیدم گفتم بزرگ شدی نمیخام اذیتت کنم ولی دارم میبینم روز به روز بیشتر داری اب میری
_مامان من حالم خوبه نگرانم نباش مشکلیم ندارم تو خیلی گنده ش کردی و علا من هنوزم همونم
_نمیخوام با گیر دادنای الکیم کیانم عین تو همه مشکلاتشو مخفی کنه ازم
_نمیکنه مامان منم مخفی نمیکنم فقط دیگه خودم میتونم مشکلاتمو حل کنم و نمیام بار روی دوشت بزارم
_امیدوارم همین که میگی باشه
لبخندی به چشمای پر از بغضش کردم و سریع رفتم بیرون
مامانم خیلی کوچولو بود، بعضی وقتا احساس میکردم با بچه پنج ساله ای که توی بازی راهش نمیدن دارم صحبت میکنم و قانعش میکنم
دم عمیقی گرفتم و رفتم اتاقم
اینقدر خسته بودم که بی خیال فکر شدم و به خواب رفتم……
_ماهین مامان جان پاشو گوشیت خودشو کشت
_باشه مامان بیدار شدم
شماره ناشناس بود جواب دادم
_بله؟
فقط صدای نفس میومد
_الوو؟
هیچ چیزی نمیگفت پشت خط پس قطع کردم
اگر سال پیش بود میگفتم حتما تویی حتما دلتنگم شدی ولی مطمئن بودم تو اونطرف دنیا اینقدر کار و بار داری که حتی وقت یاد من افتاد برای ثانیه ای هم نداری
گوشیو گذاشتم سر جاش و رفتم سرویس
لباسامو پوشیدم تا بعد صبحانه علاف حاضر شدن نشم
_سلام مامی صبح بخیر
_سلام بهارم بیا صبحونه
نشستم سر میز و مشغول شدیم
_ماهین یادت نره فردا مهمونیو
_حواسم هست مامان امروز کارامو تموم میکنم که فردا کاری بود پیشتون باشم
_دستت درد نکنه عزیزم، بدو صبحونه تو بخور دانشگاه دیر نشه
بعد خوردن صبحانه و خداحافظی اسنپی گرفتم چون حوصله جمعیت رو نداشتم
سر کلاس نشسته بودیم
امروز نوبت من بود که شعر بنویسم پس ماژیکمو برداشتم و رفتم پای تخته
_دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی
لعنت به شایدی که محیا نمیشود
و توی دلم اضافه کردم
_لعنت به دلی که دست از انتظار نمیکشه
بچها همه توی فکر رفته بودن
برخلاف همیشه شعرم تا اخرین کلاس روی تخته موند و هیچکسی برای پاک کردنش دست دراز نکرد
(نیازمند حمایتتاتونم شدیدد🥲)
خیلی قشنگ بود مامان ماهین خیلی بامزهست🤗😂 ولی یکه خوردم اولش چطور اون پسره تونست ماهین رک ترک کنه و راحت ازدواج کنه اسمش یادم رفته🤦♀️ راستی پارت قبلی گفتی یه چیزی در مورد پدر ماهینه که شکه میسد چی بود؟ نذاشتی که
میشید😂گیر سه پیچ دادم به بابائه
😂😂
اراز
فعلا که تونست🙂
😂خاستم این پارت بزارم دیدم بهم ریخته میشه داستانم پس گذاشتمش برای پارت بعدی😂
قلمت عالیه و روایت جذابی داره داستانت.
من که خیلی دوست داشتم خسته نباشی عزیزم
ووخخ قلبممم🥺
تنکس عشقممم❤❤
زننننن دارهههههه؟😐😐چطوررر
خسته نباشی عالیییی💞
بله😞😂
میسییی❤