رمان هزار و سی و شش روز پارت 30
واقعا معذرا میخوام بابت پارتگذاری نامنظمم، هر کلمه ای که برای هر پارت مینویسم حس میکنه تیغی روی قلبم گذاشته شده و هزار بار خودمو سرزنش میکنم که چرا شروعش کردم و نمیتونم ادامه ش بدم اما بخاطر وجود شماها سعیمو روی هزار گذاشتو تا حداقل بتونم ب پایانش برسونم!
حلالم کنین بابت نا منظمی👋🏻
خیره به خاک خیسی ک اونو ازم فرسنگ ها دور کرده بود خیره شده
-اگر بخوام صادق باشم، باید بگم دوریت خیلی سخته
با بغض لبخندی زدم
-خیلی هاا، حالا درسته که تو بزرگترین اشتباهم بودی اما….
مثل گلی که دونه دونه گلبرگاشو میکندم قلبم هم پر پر میشد
-از اون اشتباهایی که اگر صدبارم برگردم عقب، بازم با پرویی تمام تکرارش میکنم.درسته که تو دو سال پیش رفتی اما دلم خوش بود حداقل هستی، الان با چه دلخوشی زندگیمو ادامه بدم هان؟ با فکر کی شبا بخوابم؟ مگه نگفتی تا ابد دیگه کنار خودتم پس چرا منم نبردی؟ چرا نزاشتی باهم بمیریم؟
اشکام رو پاک کردم و گل دیگه ای برداشتم
-زنت که ادعای عاشقیش پست ها و استوریای اینستا رو ترکونده بود حتی نیومد برای اخرین بار ببینتت
زخم چرک کرده حسرت های این دوسال از گونه هام سرازیر میشد و دلمو میسوزوند
-چرا ولم کردی اراز؟ من چی کم داشتم که اونو بهم ترجیح دادی؟ گفتی توضیح میدی همه چیو ولی ندادی! حتما دیدی بهونه هات موجه نیس مردنتو ترجیح دادی به جواب پس دادن. اما نگفتی این دختر رفتنت براش کم بود که حالا مردنت هم بهش اضافه شد؟
گرمای هوا و ضعف بدنم نمیزاشت بیشتر بشینم و حرفای ناتمومم رو تموم کنم
به کمک درخت بلند شدم و مانتوی خاکی ام رو تکوندم
به سمت ماهانی که به ماشین تکیه داده بود رفتم
-بریم
سری تکون داد سوار شدیم
در طول راه نه اون صحبت میکرد و نه من، انگار هردو میدونستیم وقت مناسبی برای یک کلام صحبت هم نیست
چشم هامو بسته بودم که ایستاد و پیاده شد و بعد از چند دقیقه برگشت
از داخل کیسه شیرکاکائو و کیکی برداشت و به سمتم گرفت
-رنگ به رو نداری، اینو بخور بعد بریم
-میل ندارم
پوفی کشید و فکر کردم بیخیال شده اما با فشرده شدن نی شیرکاکائو روی لبم فهمیدم سر سخت تر از این حرف هاست
با صورتی جدی شده گفت:
-بگیرش
سرتقانه بازهم گفتم:
-گفتم میل ندارم بیخیال شو
اون هم بدتر از من سری بالا انداخت و تکرار کرد
-ماهین بگیرش
ب اجبار از دستش گرفتم و قلپی ازش خوردم
با پایین رفتن محتویات شیرکاکائو از گلوم خاطره ای پشت پلک هام زنده شد
-بفرماییدد اینم از شیرکاکائوتون که سفارش داده بودین
-پس دوناتم کو؟
-عه! تو که دونات نخواستی
-آراز
-چشم چشم نخور منو
از داخل کاپشنش بسته دونات رو در اورد و به سمتم گرفت
با ذوق از دستش قاپیدم و بازش کردم
-دست شما درد نکنه پسرم
-وای وای، تا دو دقیقه پیش بخاطر دونات نخریدن کم مونده بود قورتم بدی الان شدم پسرت دخترم؟
-با من سر شیرکاکائو و دوناتم شوخی نکن
-چشم خانوم چشم، اصلا کل شیرکاکائو ها و دونات های دنیا برای شما
قطره اشکی سمج از گوشه پلکم سرازیر شد
من عاشق شیرکاکائو با دونات بودم و هربار میرفتیم بیرون یا ناراحت بودم برام این ترکیب رو تجویز میکرد
حالا اون نیست و یکی بجز اون داشت این ترکیب رو برام میخرید و به دستم میداد
-ماهین؟ چرا نمیخوری؟
-گفتم که میل ندارم
-میخوای یه چیز دیگه بگیرم؟
سری بالا انداختم و گفتم:
-نه لطفا زودتر بریم کارو انجام بدیم برم خونه
سری تکون داد به سمت اگاهی رفتیم
فضای خفه اتاق عاصی ام کرده بود و دعا میکردم هر چه زودتر خلاص بشم.
ماهان با پرونده ای داخل اومد و پشت میز نشست
-خب شروع کنیم؟
سری تکون دادم و سوالاتش شروع شد
-اونشب کجا بودی و چطور دزدیده شدی؟
-از سرکار اومده بودم و تو حیاط تنها بودم، پیامی برام ارسال شد بعد خوندنش سرنگی داخل گردنم فرو رفت و بیهوش شدم
-بجز تو و اراز توی اون انبار کس دیگه ای هم بود؟
سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
– فقط منو اون بودیم
…………..
تلاش میکرد تا جدی باشه و مثل بقیه پرونده ها حلش کنه اما نمیتونست
سوالاتی که از ماهین میپرسید اول خودش و بعد هم اون رو ازار میداد
جونش به مویرگی وصل شد وقتی پرسید دست درازی هم صورت گرفته یا نه
با تکذیب کردن ماهین نفسی اسوده بیرون داد اما هنوز هم نمیتونست اون رد قرمزی روی صورت ماهین که به گفته خودش بعد خوردن قرص ها از خود بیخود شده و اینکار رو انجام داده نادیده بگیره
بالاخره یک ساعت و نیمی که برای هردوشون اندازه ده سال گذشت تموم شد
اینطور که پیدا بود این ماجرا سر درازی داشت و حالا باید دنبال اون شماره ناشناسی که ادرس رو فرستاده بود هم میرفتن تا بفهمن کیه و میتونه کمکی به روند پرونده بکنه یا نه
بی حرف ماهین رو رسوند و به سمت خونه ش روند
مغزش خسته بود، اون ادم عاشق ماهین بود ولی با کاری که کرد ریشه عشق رو توی دلش سوزوند
من هر دفعه واسه جفت رمانام خاک بر سر خودم میریزم که چرا تو مدرسه ها شروعش کردم چه کرمی داشتم چرا این کرم نذاشتم تو سه ماه تعطیلی شروع کنم🤣🤣🤣🤣
منم همین حرفو ب خودم میزنم🤌😂
واسه تو باید بخونم :
هفتاد روزه من از تو خبررررر ندارم🤣🤣🤣
دیقااا😂😂😂
آراز هم در حق خودش ظلم کرد هم ماهین ولی فک میکنم ماهان لیاقت عشق ماهین رو بیشتر از آراز داشته باشه
خسته نباشی ادا😎☕
اره واقعا
مرسی عزیزم
ممنون از نگاهت🙃❤
تو خیلی قدرت قلمت بالاست و از نویسندگیت احساس میباره. چرا بند دور خودت پیچیدی که حتماً باید سریع تموم کنی! مگه جنگه؟😂 هممون خسته میشیم شاید یک ساعت سر یه جمله گیر کنیم. خودم بارها اینقدر مغزم قفل میگرد که نمیتونستم رمان رو ادامه بدم و اینا طبیعیه
نمیخوام زیاد حرف بزنم فقط بدون که نباید فکر کنی با همون بار اول نوشتن یه پارت ایدهآل از آب در بیاد
اسکلت داستان رو درست کن مهم نیست کلمات تکراری باشند فقط اون صحنههای اتفاق رو بساز، بعد یه روز برو سر وقت همون پارت و ببین اشکالاتش کجاست، کجا رو باید کم کنی یا یه واژهی دیگهای بذاری بهتر میشه.
الان رمان سقوط رو یادته؟ اینقدر ایدهاش رو تغییر دادم کف کنی🤣😂 یعنی خودمم میگم این همون رمانه. اسمش رو هم گذاشتم یادگارهای کبود.
اینا رو گفتم تا بفهمی که نویسنده فقط با ویرایش چند باره میتونه به اون نتیجهی دلخوا۶ برسه و فکر نکنه چون اول کلماتش تکراری و بیجونه باید قلم رو کنار بذاره.
این مدت متاسفانه نه اوضاع روحی مساعدی داشتم و نه جسمی یعنی اینقدر تحت فشار روانی قرار گرفتم که تنها دلم میخاد این کار نیمه تموم نشه و بتونم تمومش کنم
اره منم اینکارو انجام میدم اما بعضی وختا خیلی میپیچه بهم🤦🏻♀️🚶♂️
از سقوط ب یادگار کبود ارتقاع یافت😂😂😂😂
بله دقیقا همینطوره
ممنون از توضیحات کیلیدیت لیلی جونم🙃❤
سلام دوستان عزیز🤗 خوشحال میشم مصاحبهام رو توی رمانبوک بخونید
https://forumroman.com/threads/%D9%86%D9%88%D9%8A%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%B3%D8%B1%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%85-%D9%84%DB%8C%D9%84%D8%A7-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C.52068/
من خوندم خیلی باحال بود انگار برنامه تلویزیونی دعوت شدی😅
🤣🤣 قربون خواهر کوچیکه خودم برم که در هر لحاظ فراموشم نمیکنه😍😘
قربون مصاحبش 😘🥰
وایی خواهر بزرگ و مهربونم🤗 جیغغغغ🤣💃🏽