نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۲

4.3
(43)

 

قرار بود با حنانه و پریا برویم بیرون. یک لیست از خریدهای خانه تهیه کردم و در کیفم گذاشتم. لباس پوشیدم و آرایش مختصری کردم. رفتم جلوی آینه تا موهایم را شانه کنم. من یک قیافه معمولی داشتم. معمولیِ خوب. موهای سیاه صاف، لبهای نه خیلی باریک و نه خیلی پر، صورت نه خیلی لاغر و نه خیلی پر. تنها چیز زیبا در صورتم از نظر خودم، چشم و ابروهایم بود. چشمان سیاهی داشتم، با ابروها و مژه های پرپشت. این را از مادرم به ارث برده بودم. چشمم به عکس پدر و مادرم افتاد که به گوشه بالای آینه چسبانده بودم. عکس مال چند ماه بعد از عروسیشان بود که در سیزده بدر گرفته بودند. مادرم با همان چشم و ابروهای سیاه کنار پدرم نشسته بود و به دوربین لبخند میزد. دقیقا شبیه الان من بود.
بابا عادت داشت بگوید: «خدا رو شکر تو یکی به مادرت رفتی نه به من! حداقل یکی از بچه هام خوشگل شد.»
این را میگفت که سر به سر برادرهایم بگذارد، چون آن دوتا شبیه خودش بودند. روز به روز هم بیشتر شبیه میشدند. همین اول جوانی موهای جفتشان داشت میریخت.
صدای زنگ گوشی مرا از خیالاتم بیرون کشید. پریا بود که گفت: «ما دم دریم»
شالم را سرم کردم و راه افتادم. قبل رفتن رو به عکس پدر و مادرم گفتم: «خداحافظ»
پریا ماشین داشت، حنانه را قبلا سوار کرده بود. من عقب نشستم و گفتم: «سلام»
دوتایی شروع به حرف زدن کردند: «سلام. خوبی عزیزم؟ حالت چطوره؟ چه خبر؟ خب کجا بریم؟»
گفتم: «میریم خرید دیگه؟»
پریا ماشین را روشن کرد و گفت: «من باید عصری برم سالن، بریم اون مرکز خرید که نزدیک اونجاست؟»
حنانه گفت: «آره همونجا خوبه. چه خبر ترانه؟»
موهای فرفری حنانه در صورتش ریخته و شال کرمی به سر داشت. با آن قیافه ریزه میزه و بامزه، به من لبخند میزد. یاد پیام های صبح امیر افتادم. نیش من هم باز شد، اما با خونسردی گفتم: «خبر؟ هیچی. خودت چه خبر؟ امیر چطوره؟»
حنانه: «امیرم خوبه. گفتم دارم با شما میام بیرون، بهتون سلام رسوند.»
پریا با کمی ادا اطوار پرسید: «تو هرجا میری بهش گزارش میدی؟»
حنانه: «گزارش چیه؟ اون هر روز میگه چه برنامه ای داره منم میگم دیگه.»
پریا: «آخرش یاد نگرفتی یه کم خودت رو برای اون پسره دیلاق بگیری»
حنانه: «آخه واسه چی بگیرم؟ من از این رفتارا خوشم نمیاد»
نصف راه حنانه و پریا داشتند با هم بحث می‌کردند. من آن وسط نشسته بودم و چندان مداخله نمیکردم. خیابان‌ها چندان شلوغ نبود، اما چند جایی پشت ترافیک گیر کردیم. پریا دست برنمی‌داشت و حنانه را نصیحت می‌کرد که با امیر چطور رفتار کند و حنانه هم قبول نمی‌کرد. از یک جایی به بعد حوصله ام سر رفت. برای عوض کردن بحث از پریا پرسیدم: «این خواستگار جدیدت چی شد؟»
پریا: «بابا گفت جواب رد بدم»
من: «این یکی رو دیگه چرا؟»
پریا: «مادرش خیلی سوال میپرسید. بابای منم که میشناسید، خوشش نیومد دیگه. گفت ردشون کنیم.»
من و حنانه نگاهی رد و بدل کردیم، اما چیزی نگفتیم. نه خواستگار آمدن برای پریا موضوع جدیدی بود، نه جواب رد دادن خودش و پدرش. ما دیگر عادت داشتیم. حوصله نداشتیم باز هم توضیح بدهد چرا و چگونه پسره بخت برگشته در حد او و خانواده اش نبوده اند.
حوالی یازده و نیم به مقصد رسیدیم. ماشین را در پارکینگ گذاشتیم و پیاده شدیم.
از طبقه اول شروع کردیم. پشت ویترین تک تک مغازه ها ایستادیم و تماشا کردیم. بیشتر از همه پریا قصد خرید داشت. پریا در سالن آرایشگاه مادرش مشغول بود، میخواست چیزهایی برای کارش بخرد. من و حنانه هم همراهش وارد مغازه ها میشدیم، لوازم آرایش تست میکردیم و هر کداممان یکی دو تا چیز هم خریدیم. بعدش به مزون بزرگی رفتیم که پریا چندتا لباس برای عروسی یکی از فامیل هایش پرو کند. زمان زیادی آنجا سپری شد اما در آخر پریا خرید نکرد و گفت بعدا برمیگردد. چند جای دیگر هم رفتیم و حنانه هم چندتا لباس راحتی و تیشرت خریدیم. من هم یک مانتو برای کلاس‌هایم خریدم.
ساعت حدود دو بود که با یک عالمه ساک خرید سوار آسانسور شدیم و برگشتیم پایین. در آسانسور، جز ما سه نفر کسی نبود. به حنانه گفتم: «اون لباس سفیده رو باید میخریدی. حداقل پرو میکردی.»
حنانه: «میخواستم چیکار؟ اصلا رفته بودیم پریا لباس ببینه»
من: «آره ولی اون به تو میومد. نه پریا؟»
پریا: «آره، تولدتم نزدیکه. میتونستی اونو بپوشی»
حنانه آن روز زیاد حال و حوصله نداشت. گفت: «نه، امسال فکر نکنم خبری از تولد باشه»
پریا: «چی؟ چرا؟»
حنانه: «به امیر گفتم امسال جشن نمیخوام»
رو به من کرد: «قرار نیست که بگیره، نه؟ بازم که نمیخواد سورپرایزم کنه؟»
به دروغ گفتم: «نه. به من که چیزی نگفت»
حنانه: «جدی میگی دیگه؟ چون میدونم میاد به تو میگه»
با قابل باورترین حالت ممکن سرم را به علامت نه تکان دادم.
حنانه: «خب خوبه. چون فکر نمیکردم حرف گوش بده»
مثل اینکه درست فکر کرده بود. برای اینکه چیزی را لو ندهم، بحث را عوض کردم: «کجا ناهار بخوریم؟»
از آسانسور بیرون آمدیم. طبقه هم کف چندتا رستوران داشت. پریا یکی را نشان داد و گفت: «اینجا خوبه من قبلا اومدم»
وارد همانجا شدیم و پشت میزی نشستیم. کوه ساک های خریده را کنار دیوار گذاشتیم. پیشخدمتی درجا آمد، چندتا منو به دستمان داد و رفت.
پریا منو رو روی میز انداخت و به حنانه گفت: «حرف بزن ببینم حنا. چرا گفتی تولد نگیره؟»
حنانه جواب داد: «حال مادر امیر هیچ خوب نیست. چند روز پیش باز به خاطر قلبش رفت بیمارستان. امیر خیلی نگرانه بچه ها. گفتم خودش رو درگیر تولد نکنه. خودمون دوتایی میریم کافه ای جایی، فوقش شما دوتا بیاید همین»
من که صبح از این اطلاعات بی خبر بودم، حالا داشتم نگران میشدم. گفتم: «شاید تا اون موقع مادرش بهتر بشه. یه ماه مونده.»
حنانه به علامت منفی سری تکان داد: «خیلی حالش بده ترانه. دکتر میگه همینطوری پیش بره، قلبش زیاد دووم نمیاره. امیر و پدر و برادرهاش خیلی نگرانن.»
پریا بی توجه به روحیه بد حنانه گفت: «تو چرا انقدر ساده ای! نمیشه که تولد تو کنسل بشه. مادرش مهم تره یا تو؟»
حنانه با دلخوری به او پرید: «این چه حرفیه میزنی؟ مادرش خیلی خوب و مهربونه، دیگه اینطوری نگو»
پریا ادای او را درآورد «مادرش خوب و مهربونه! تو کی مادر اونو دیدی؟»
حنانه: «عید من و پدر و مادرم رو دعوت کردن خونشون. مگه تو نمیدونی؟»
پریا: «نه. تو میدونستی ترانه؟»
گفتم: «آره. من و حنا کلی تو گروه در موردش حرف زدیم. عکس خونشونم فرستاد، مگه ندیدی؟»
پریا: «من که عید سفر بودم، وقت نداشتم. چرا بعدش بهم نگفتید؟ عجب نامردهایی هستید»
پیشخدمت برگشت تا سفارش بگیرد. باعث شد چند دقیقه ای گفتگویمان متوقف شود. تا رفت، پریا صندلی اش را جلو کشید و با اشتیاق گفت: «خب تعریف کن ببینم. رفتید خونشون چیکار؟»
حنانه: «رفتیم که خانواده هامون آشنا بشن.»
پریا: «مگه اونا نباید میومدن خونه شما؟ یعنی چی که شما خودتون رو سبک کردید رفتید؟»
حنانه چشم غره ای رفت و رویش را از پریا برگرداند. من پادرمیانی کردم: «پریا انقدر اذیتش نکن دیگه. میبینی امروز حوصله نداره، حساسه.»
پریا هم با حالت قهر برگشت و دیگر کسی چیزی نگفت. تلاشی برای آشتی دادنشان نکردم. این دوتا عادت داشتند همیشه قهر کنند، درست میشد، چیزی نبود. هر کس گوشی اش را از کیفش بیرون کشید و مشغول شد تا غذا برسد. دوتا پیتزای بزرگ سفارش داده بودیم که سه نفری بخوریم، با یک سالاد سزار و سیب زمینی بزرگ. بدون حرفی مشغول شدیم. چند لقمه از غذا که خوردیم اخم های همه باز شد. پریا خودش پیش قدم شد: «باشه حناجون، ببخشید. تعریف کن ببینم رفتید خونشون چی شد؟»
من نیز حنانه را تشویق کردم: «بگو دیگه بهش حنانه. الکی اعصاب خودتو خرد نکن»
حنانه کوتاه آمد و شروع به صحبت کرد. چیزهایی از خانواده امیر و خانه و زندگیشان گفت که قبلا برای من تعریف کرده بود: «خیلی خوش برخورد بودن، پدر و مادر من که خوششون اومد. خونشون خیلی قشنگ بود، حیاط دلبازی هم داشت. بذار عکسشو نشون پریا بدم… برادر وسطیش هم بود، بزرگه که میدونید ایران نیست. تازه باباش بهم عیدی هم داد»
در آخر اضافه کرد: «آره دیگه. گفتیم بهتره خانواده‌ها آشنا بشن. آخه میدونید من و امیر این یکی دو هفته حرفامون رو زدیم، تصمیم گرفتیم امسال ازدواج کنیم.»
پریا با تعجب گفت: «جدی؟»
من که در جریان خواستگاری بودم با تعجبی ساختگی گفتم: «جدی حنا؟ کی؟»
حنانه بالاخره لبخند زد: «هنوز دقیق مشخص نیست. امیر یه کم درگیر کار و مادرشه. بعدم راستش پدرش قول داده کمک کنه اول یه خونه کوچیک بخریم. فکر کنم تا آخر تابستون رسمی بیان خواستگاری.»
هیجان فضا را پر کرد. سه نفری ذوق کردیم. پریا هزاران سوال داشت: «چه مدل لباس عروسی دوست داری؟ میای سالن ما دیگه؟ موهات چه مدلی باشه؟ هفته پیش یه عروس داشتم، بذار نشونت بدم خیلی خوشگل شد… چه مدل حلقه ای میخوای؟ اینا که تازه مد شده رو دیدی؟ کجا میخواید خونه بخرید؟ امیر چی بهت کادو میده؟ زیر لفظی چی؟ مهریه چقدر؟»
من هم آن وسط گاهی سوالاتی میکردم، اما بیشتر گوش میدادم شاید چیزی گفت که به درد مراسم خواستگاری غافلگیرانه اش خورد. یک ساعتی همانجا نشستیم. سه نفری ناهار خوردیم و حرف زدیم. حنانه با ذوق و شوق از برنامه‌هایش برای آینده و ازدواجش می‌گفت. آدم با دیدنش حال خوبی پیدا می‌کرد، برایش خوشحال میشد. میدانستم قرار است به خاطر او، با تمام توان به امیر لعنتی کمک کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara Abbasi
Sara
23 روز قبل

خیلی خوبه فقط میشه نحوه ی پارت گذاری جوری باشه که رمانتون هر روز در سایت بروز بشه و پارت ها و ادامه رمان بیاد

نازنین
23 روز قبل

خسته نباشی عزیزم به قول یه عزیزی قلمت مانا….کجایی لیلا جان کتابت چاپ شد ما رو یادت رفت؟😔😔😔

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
23 روز قبل

سلام سلام سلام
نه اتفاقاً یادت بودم
خوبی؟ دو هفته‌ست مداوم سرکارم، رو به موتم
اگه هم باشم رمان‌بوکگ

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
23 روز قبل

بهتره زیر پست دوست عزیزمون چت نکنیم.
بیا رمان‌بوک
راستی رمان خوب خواستی، سان‌آی و ماوای حرمان رو بخون
این گوشه‌موشه‌ها یه نگاه سرسری هم به رمان ما بکن🤣

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
23 روز قبل

بخدا دیگه رمان نمی‌خونم همش درگیرم وقت سر خاروندن ندارم رمان بوک هم اوندفعه دیدی که همش اشتباه کامنت میذارم

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  نازنین
22 روز قبل

خوبه، اگه آرامشت رو به‌هم می‌ریزه کار درستی انجام دادی

راحیل
راحیل
22 روز قبل

ممنون عزیز خیلی بود ایشالله خبر های مهیج و شیرین نگار قلمت زیبا

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x