نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پوراندخت

رمان پوراندخت پارت ۲

4.1
(41)

رمان پوراندخت

پارت دوم تقدیم نگاهاتون

_ نمیدونم آصف . نمیدونم

_ چی بگم جهان خان. ایشالله که هر چه زودتر همه مشکلاتتون حل میشه . حالا بیاین بریم سمت اتاق پدرتون وگرنه عصبانی میشن

این جملات رو  آصف با لحن دلسوزانه گفت که ازش بعید بود . ولی خب الان لحن دلسوزانه آصف مهم نیست . فعلا باید بریم پیش شیر خان( اسم پدرش)

_ بریم

این کلمه رو در حالی میگم که داریم از پذیرایی مون رد می شیم و به سمت پله های کم ارتفاع خونه مون میریم .  و پذیرایی که دیواراش رنگش طوسی هست و  سه دست مبل سلطنتی رنگ طوسی امیخته با طلایی  و پرده های طوسی داره . طوسی ازش خوشم نمیاد ولی خب سلیقه ی شیر خان هست و کی میتونه با اون مخالفت کنه؟  از پله ها که بالا رفتیم در  اولین اتاق، یعنی اتاق شیر خان پدرم رو میزنیم . و بعد از شنیدن صدای بیا تو  . با آصف وارد اتاق شیرخان میشیم . شیرخانی که عاشق طیف های رنگ طوسیه و علاوه بر پذیرایی اتاق خودش هم کاملا طوسی کرده و در حال حاضر  روی صندلی چوبی قدیمیش نشسته و داره تکونش میده و به بیرون نگاه میکنه.  طبق فرمایشات که از بچگی بهم گفته به حالت تعظیم میشینم و یکی از دست هام رو روی زانوم می ذارم و با صدای جدی ندا می کنم:

_شیر خان گفته بودید خدمت برسم . مشکلی پیش اومده یا از من خبط و خطایی سر زده که من رو خواستید؟

شیرخان با وجود اینکه کمی پیر شده اما همچنان با صدای رسایی میگه:

_بله .  گفتم بیای اینجا تا درباره ازدواج باهات صحبت کنم..

چشمام رو از عجز میبندم و نفس عمیقی می کشم .

_ بفرمایید من سر اندر پا گوشم .

شیرخان خوبه ای زیر لب زمزمه میکنه و ادامه میده

_ تو میدونی که توی این دوره و زمونه ما داشتن زن زیاد نعمت و تو دو زن بیشتر نداری

آخه پدر من با این دو تا زن تمام نیاز های خودم رو برطرف کرده و می کنم . دیگه چه نیازی به زن جدید دارم . این جمله ر‌ آروم توی دلم میگم وگرنه اگر این صحبت ها رو جلوی شیر خان میکردم . همین جا توی همین حیاط فلکم می کرد.

و شیرخان بعد از سرفه ی کوتاهی دوباره نفس می گیره و صحبتش رو کامل میکنه

_ الان اسدلله، پسر مشتی عادل میخواد زن دومش رو بگیره و از من اجازه خواسته . خب تو با خودت نمیگی من دو تا زن دادم ، پسر سر به هوای مشتی عادل هم دو تا زن ؟

این جمله های آخر رو با داد میگه و من از مشتی عادل و پسرش تنفرم بیشتر  میشه چون از نظر پدرم ما همیشه بخاطر دلایلی باید از اونها جلوتر باشیم و اگه اون یه زن گرفت ما باید دو تا زن داشته باشیم ، وگرنه به بقیه مردم کاری نداره مثلا الان اصغر پسر اوس کریم چهار تا زن داره و شیرخان براش یک ذره هم مهم نیست ولی بحث که به مشتی عادل و پسرش میرسه قیامت به پا میکنه.  و   من برای حفظ آرامش بینمون با لحن آرومی میگم:

_ شما بفرمایید من چیکار کنم تا همین الان انجام بدم

شیر خان آروم از صندلیش بلند میشه و میگه:

پسر جون تنها کاری که میتونی انجام بدی این
که زن بگیری

بله از همون چیزی که بدم میومده باز داره سرم میاد . آخه پدرم من ۲ تا زن بس نیست ای خدا..

بر خلاف میلم لب می زنم:

_خب الان میتونم بپرسم شما  کی رو برای همسری من انتخاب کردید؟

شیرخان خشک و سرد میگه:

_ گلی ،دختر غلام علی . دختر خوب و با وقار و آفتاب مهتاب ندیده ای هست و مثل این صفورا و آسیه زن اول و دومت سرخاب سفیداب نمیکنه…

به این جمله ی پدرم توی دل میخندم . آخه انگار نه انگار که این صفورا و آسیه رو هم خودش انتخاب کرده . پوفف

_چشم پس به غلام علی سریعتر بگید که بریم خواستگاری

_ بهش گفتم . و اونم گفت که دخترش رو برای فردا آماده میکنه

هه پدرم بریده و دوخته فقط میخواسته تنم کنه ای خداا . آخه پدر من از این خیاطی ها واسه من نکن🤣🤣

_ چشم شیرخان . برای فردا خودم رو آماده میکنم

_ خوبه…

از مادرم کوزه آب  سفالی رو که خودم درست کرده بود گرفتم و کفش های آبی و سفیدم رو پوشیدم و راه افتادم به سمت رودخونه . هوا به شدت گرم بود و بابا هم که نمیذاشت این روسری ها رو در  بیاریم تا یکم باد به سر و کلمون بخوره . همینجور که داشتم میرفتم یکدفعه روسری یکم کنار رفت با خودم گفتم بذار برم کنار رودخونه درست میکنم . که صدای پای چند تا اسب شنیدم و تا خواستم  روسریم رو درست کنم که مردی موهام رو نبینه  . دو تا اسب سوار از کنارم رد شدن  و من محو چشمای مشکی یکیشون شدم . ای وای خاک به سرم شد  زل زدم تو چشای پسره مردم و موهامم که بیرونه حتما بابا منو میکشه . چیکار کنم . تا لحظه همینجور کاسه ی چه کنم چه کنم دستم بود که اینکه به خودم اومدم و کوزه رو گذاشتم   زمین و موهام رو دادم تو  تا از این به بعد کسی موهام رو نبینه . و بعد به راهم ادامه دادم . بعد از اینکه مسیر همیشگی رو طی کردم به رودخونه رسیدم . رودخونه ای که موقت و تا چند وقت دیگه خشک میشه ومن  مجبور میشم برم دریاچه اصلی که خیلی دوره. این فکر ها رو از ذهنم پس زدم و نگاهم رو به دریاچه ی زیبای  و آبی رو به روم دوختم و بعد کوزه رو گرفتم و به سمت آب بردم و اون رو پر از آب کردم  .  و بعد از پر شدن کوزه . روی چمن های طبیعی و بکر کنار دریاچه نشستم و  همه جا رو تماشا کردم . واقعا منظره دلنشینی بود . صدای آواز پرنده ها و آسمان آبی و چند تا درخت که کنار دریاچه بودن و با دریاچه ای که آبش خیلی زلال بود .
اما من بیشتر از این نمیتونستم توی این طبیعت دلنشین وقت بگذرونم چون باید هرچه سریعتر میرفتم و کوزه رو به مامان میدادم تا آب داشته باشیم . به همین دلیل اینجا موندن رو دیگه جایز ندونستم و از جام بلند شدم و دستی به مانتو کهنه اما خوشرنگم کشیدم و خاک رو تکوندم و کوزه رو از روی چمن های سبز رنگ برداشتم و راه افتادم به سمت خونه ی کوچیکمون . بعد از اینکه مسافتی که اومده بودم و طی کردم ، به خونه ی آجری مون رسیدم و در خونه رو باز کردم و وارد حیاط کوچیک خونه شدم و داد زدم:

_من اومدم . آب آوردم مامان

صدایی نشنیدم و  وارد خونه شدم و گفتم :

_ مامان ؟

که صدای مامان از اتاقم اومد که در پاسخ حرف های من بود:

_ سلام . برای چی صدات رو انداختی رو سرت  . به سلامت اومدی

به سمت در اتاقم رفتم و مامان رو دیدم که داشت چرخ خیاطیش رو از روی طاقچه برمی داشت . و بعد میز کوچیک چوبی رو کمی اونور تر گذاشت و خودش پاهاش رو دراز کرد و به دیوار تکیه داد و بعد چرخ خیاطی رو روی میز گذاشت و میز رو به سمت خودش کشید

_ دیر کردی

این صدای توبیخ گر مامان بود و من سرم رو پایین انداختم تا با مامان چشم تو چشم نشم.

_ حرف من جواب نداشت ؟ میگم چرا دیر کردی ؟

همونطور که سرم پایین بود با صدای آروم گفتم:
محو طبیعت شده بودم آخه

و این بار صدای چرخ خیاطی هم همراه با صدای مامان بود.

_من نمیدونم آخه این طبیعت و دریاچه چی داره که تو محوش میشی . ای خدا .

و بعد  همونجور که داشت با چشمای ریز شده به چرخش نگاه میکرد ادامه داد:

_ راستی دختر جون تو دیروز به چرخ خیاطی من دست زدی چون احساس میکنم اینجاش یکم فرو رفته.  آخه پریروز این فرورفتگی نبود

با این حرف مامان  سرم رو سریع بالا آوردم و رنگ از رخسارم پرید . نکنه فهمیده باشه که من بهش دست زدم و انداختمش

نمیدونم مامان چی توی چهره ام دید که گفت:

_ چشمم روشن . پس به چرخ منم دست زدی؟ ها؟

ترسیده سرتکون دادم که سریع بلند شد و اومد گوشمو و گرفت و پیچوند . که آی بلندی گفتم

_ آره باید دردت بیاد دختر جون . مگه من نگفتم این چرخ یادگار مادربزرگمه  و دست نزن بهش هان؟ گفتم یا نگفتم؟

از شدت درد گوشم نمیتونستم چیزی بگم ولی آروم گفتم:

_چرا چرا

مامان هم که انگار قصدش اذیت کردن من بود گفت:

_ بلندتر بگو  نشنیدم

چشامو  از درد بستم و بلند گفتم:

_چرا چرا گفتی مامان

و بعد گوشمو ول کرد و چند قدم عقب رفت . و من دستمو روی گوشم گذاشتم و مامان گفت:

_ پس دیگه نبینم  بهش دست زده باشی و بندازیش..

همونطور که گوشم رو می مالیدم سریع جواب دادم:

_ بله بله  . مطمئن باش مامان که دیگه دست نمیزنم

_ خوبه..

و بعد خواست به سمت چرخ خیاطیش بره که برگشت سمتم و گفت:

_راستی اون  قابلمه غذای باباتم گذاشتم کنار قالی برش دار براش ببر مزرعه

_ چشم .

و بعد دوباره صدای چرخ خیاطی فضای اتاق رو پر کرد و من از اتاق بیرون اومدم و از روی قالی قابلمه غذایی که مامان یکی از دستمالش رو دورش پیچونده بود رو بر داشتم و بعد از پوشیدن دمپایی هام راه افتاده سمت مزرعه.

تو راه به این فکر میکردم که مامان چه غذایی برای بابا گذاشته و اخر سر طاقت نیاوردم و فهمیدم که بادمجون کبابیه .. غذای مورد علاقه ی بابا . تا اینکه رسیدم به مزرعه  . و بابا رو دیدم که زیر درخت گردو  دراز کشیده بود داده بود و کفش هاش رو در آورده بود ‌. و کلاه حصیریش رو روی صورتش گذاشته بود ..

_ سلام بابا جان

بابا با این حرفم متوجه من شد و کلاهش رو از روی صورتش برداشت و گفت :

_سلام دخترم

و بعد چهار زانو نشست و دستاش رو گذاشت روی کاسه ی زانوش و گفت:

_غذا رو  بده به من دخترم

غذا رو به سمتش گرفتم و بفرمایید گفتم و بابا هم غذا رو گرفت و من هم وایسادم بالای سرش  تا غذا رو بخوره و ظرف رو برگردونم..

که حرف بابا متعجبم کرد:

_بشین دخترم  . بشین . باید باهات حرف بزنم

بابا از من میخواست کنارش بشینم چون می خواست باهام حرف بزنه؟ یعنی چه حرفی؟

به آرومی نشستم و بابا هم گره پارچه رو باز کرد و در قابلمه رو برداشت و بابا دیدن غذا گفت:

_ به به چه غذایی . اوممم

و بعد نگاهی کوتاه بهم انداخت و گفت:

_تو غذا خوردی؟ اگه نخوردی بیا پیش من بخور

با اینکه گشنم بود اما گفتم:

_ نه نخوردم .شما بخورید من میرم خونه میخورم

لبخندی زد و گفت:

_هر طور میلته بابا جان

و بعد قاشقش رو برداشت و یه لقمه خورد و گفت:

_ اوممم به به چه غذایی . مطمئنی نمیخوری؟

سرم رو به حالت نه تکون دادم .  و کنکجاوانه پرسیدم:

_ بابا جان گفتید باهام کاری دادید . میشه..

و بعد حرفم رو قطع کرد و همونطور که غذاش رو قورت می داد گفت:

_ آره گفتم بیای اینجا تا درباره……

این داستان ادامه دارد….

خوشگلا اگر حدسی، پیشنهادی و یا انتقادی دارید حتما بگید ، خوشحال میشم💖…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زی زی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

عه این رمانو هم باز تو سایت رماندونی تعریفشو میکردن
عه شمایی که🫀😂
من باید یه لیست بنویسممم یه عالمه رمان قراره بخونممم

زی زی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

عه جدی ماشالا خانوادگی نویسنده این🫀😂

توچت رومااا سایت رماندونی😂

والا خیلی زیادن 😂😂😂😂نمیدونم کدومو اول بخوننمممم اصن

لیلا ✍️
1 سال قبل

این قدیمیا چرا انقدر از زمین و زمان عاصی بودن انگار منتظر دعوان🤣

پوراندخت قراره زن جهان خان شه درسته ؟
من موندم اگه پسر عادل خان ده تا زن بگیره یعنی جهان خان باید یکی ازش بیشتر داشته باشه کشته مرده افکار شیرخان شدم مگه مسابقه ست پوففف

نمیدونم ولی به نظرم با ورود پوراندخت به عمارت دردسرهای جدید اونم با دو تا هَووش شروع میشه داستان تازه داره هیجان انگیز میشه

خسته نباشی لادن جان😊

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

عه آهان🤨
بیصبرانه منتظر پارت بعدی هستم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

وای لادن نگو که زن چهارمم میبره😲

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

وای
چرا امروز همه دارن به من استرس میدن🤕

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

چرا مگه چیشده ؟
استرس چی !

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط لیلا ✍️
لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

شدیدا منتظر ورود پوراندخت هستم

من1
من1
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

پورانداخت مادر بزرگته یا گلی یا یکی دیگه؟😁

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

چرا شما نویسنده ها انقدر بد شدین😂
اون از لیلا که نمیگه تهش بهم میرسن یانه اینم از تو که نمیگی کدومشون مادر بزرگته😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

هی ، هی پشت سر من چی واسه خودت میگی هان😂 اگه بگم که دیگه خوندن رمان مزه نداره به خاطر خودتون هیچی نمیگم🤗

Miinnaaa
Miinnaaa
1 سال قبل

وویییی رمانت خیلی باحالههه 😂😂😭
دلم میخواد ببینم اخرش چی میشه
فقط تروخدا نگو این جهان خان زن چهارم میبره که دیوونه میشم 😂💔
بعد اینکه میگم چیز
الان این دختر دافه که اسمش گلی بود و خیلی خوشگل اینا بود
مامان بزرگتونه؟ 🌚😂

Miinnaaa
Miinnaaa
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

صددرصد میخونم لادن جون😂😂😭💛

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x