رمان پوراندخت پارت ۸
رمان پوراندخت
پارت هشتم تقدیم نگاهاتون عشقای من💗
_ به پدرم اطلاع بده که الان آماده میشم .
این جمله رو میگم و با خودم فکر می کنم که زمان خیلی زیادی برای حاضر شدن ندارم . و به خاطر کار زیاد کمی هم عرق کردم ولی وقت ندارم برم حمام عمومی .
که با صدای زدن های یکی از فکر بیرون میام
_ آقا آقا . برید سریع تر حاضر بشید .
آصف با عجله این ملات رو میگه و من بدون وقت تلف کردن به تندی به سمت خونه قدم بر می دارم . بعد از در اوردن چکمه هام بله پله ها میرم اون ها رو طی میکنم و وارد اتاقم میشم . و کمد رو باز میکنم و لباسی که توی خواستگاری صفورا و آسیه پوشیدم رو بر می دارم . و با استفاده از دستمال خیس شده کمی بوی عرق رو از بدنم بر داشته و بعد کمی از عطر مخصوص خودم میزنم و بعد لباسم رو تن می زنم ….
( گلی)
خودم رو توی آینه کوچیک اتاق می بینم . چادری با طرح گل های صورتی که مامان همین چند وقت پیش برام دوخته بود و روسری سفید با پراهن گل دار صورتی و شلوار گشاد رنگ سفید با جوراب های سفید . که برای پوشیدن جوراب ها کلی با مامان صحبت کردم و آخر به سختی راضی شد که من این رنگ جورابی رو بپوشم . داشتم همینطور خودم رو توی آینه بر انداز می کردم که در اتاق با شدت باز شد و من به سمت در برگشتم و با چهره ی عصبی مامان مواجه شدم . که چادر خاکستری رنگش رو یه قسمت به زیر بغلش فرستاده بود و یه قسمت دیگش هم زیر اون یکی دستش بود
_ ای خدا . ای خدا. خدایا من و بکش از دست این دختره ی بی حیا . از دست این دختره ی خیره سر . ای خدااا .
این جملات در حالی میگفت که با یکی از دستاش صورتش رو چنگ می زد . غمگین سرم رو پایین انداختم که صدای پای مامان رو نزدیکم شنیدم .
_ دختر مگه من نگفتم که توی اینه نگاه کن ها زشته؟ مگه من صد بار به تو نگفتم اگه زیاد توی آینه نگاه کنی دیوونه میشی ها؟ .
با صدای آرومی جواب دادم
_ چرا گفتید
مامان در حالی که کمی لحن صداش رو پایین می اورد گفت:
_ خب ؟ پس چرا بهش عمل نمیکنی ها؟ فقط یه دفعه نری خونه شوهر هی خودتو تو اینه نگاه کنیااا …
میگن دختره چقدر خود شیفته هستااا
بغضی توی گلوم میشینه و میخوام بگم چشم که صدای بابا ما رو به خودمون میاره .
_ زن کجایی دارم از دور اسبشون رو میبینم .
مامان با این حرف بابا سریع چادرش رو درست میکنه و بعد رو به من لب میزنه
_ گلی دیگه تاکید نکنما از اتاق اصلا بیرون نیا تا خود خان ( پدر کلانتر) بیاد یه چند کلمه ای باهات صحبت کنه و میخواد در اتاق رو ببنده ولی انگار یه لحظه ی آخر یه چیزی یادش میاد میگه:
_ راستی انقدر تو اینه به خودت نگاه نکن زشته . من رفتم
و بعد بدون اینکه اجازه ی صحبت به من بده ر اتاق رو می بنده و من رو تنها میذاره . چند ثانیه ای از رفتن مامان میگدره که صدای احوال پرسی چند نفر رو با هم میشنوم .
_ سلام غلام علی . خوبی؟ کم پیدایی قبلا بیشتر پیش ما میومدی
احساس میکنم این صدا باید صدای خان باشه چون خیلی صدای پر تحکم و محکمی داره که با صدای بابا شکم به یقین تبدیل میشه
_ سلام آقا . شما لطف دارید . به خوبی شما . چند وقتیه که کار های مزرعه زیاد شدن ولی باز هم توی خونه ذکر خیرتون زیاده
خان خوبه ای میگه و چند ثانیه بعد صدای متفاوت با صدای خان بلند میشه
_ سلام آقا غلام علی . حالتون خوبه؟
شوک زده به در و دیوار نگاه میکنم و بالا و پایین می پرم و هی زیر لب اروم زمزمه میکنم:
_ واییی چه صدای خوبی داره . خدا جونممم..
ولی با یادوری اینکه ممکن صدام رو بشنون دیگه بالا و پایین پریدنم رو ادامه نمیدم . و به یکی از پشتی های اتاق تکیه میدم و زانو هام رو توی بغلم می گیرم و سرم رو روی کاسه ی زانوم میذارم . دیگه صدایی ازشون در نمیاد و به خاطر همین خیلی کنجکاوم بدونم چی میگن پس بخاطر همین با حالت نیم خیز به سمت در میرم و سعی میکنم درمون رو بدون صدای غیژ باز کنم . که موفقم میشم و با احتیاط یکم سرم رو از در بیرون میارم. خان و پسرش روی مبل نشسته اند و پشت به هستند و مامان و بابا روی زمین روبه روی اون ها
_ خب غلام علی خودت هم میدونی که برای چی به اینجا اومدیم درسته؟
جا می خورم از اینکه اینقدر سریع و به صراحت خان این حرف رو میزنه و مطمئنم که مادر و پدرمم همینجور مثل من شوکه هستند
_ بل..ه آقا متوجهم.
خان خوبه ای میگه و صحبتش رو از سر میگیره:
_ لازمه یکسری توضیحاتی درباره ازدواج پسرم با دخترتون رو بدم .
مادرم و پدرم سر تکون میدن و خان باز خوبه ای میگه . انگار علاقه ی زیادی به گفتن این کلمه داره که مرتبا تکرارش میکنه
_ پسر من ۲ زن دیگه داره و دختر شما میشه زن سومش . اینم باید بهتون بگم که دو تا زنش صیغه هستند و عقد دائم نیست
مامان هول زده سر تکون میده و میگه:
_ خان شما میخواید دختر من رو هم صیغه پسرتون کنید یا نه عقد دائم؟
_ خانم اگر اجازه بدید عرض می کنم
مامان که انگار از این صحبت خان کمی خجالت کشیده سرش رو پایین میندازه و خان دوباره به صحبتش ادامه میده
_داشتم می گفتم بله اون دو تا زن دیگه جهان صیغه هستند . و من به خاطر اینکه بین ما و روستاهای دیگه صلح برقرار بشه اون ها رو صیغه ی جهان کردم .
عه پس اسمش جهان .چقدر هم عالی
_ و خب دختر شما میشه اولین و آخرین زن جهان که از همین روستای خودمون هست
با این حرف خان میتونم ببینم که برق اشکی توی چشمای مامان و حتی شاید هم بابا جا خوش کرده .
_ ممنون خان خیلی لطف کردید . نمیدونم چجوری باید این لطف شما رو جبران کنم که از بین این همه دختر ، دختر من رو انتخاب کردید.
متوجه میشم که خان با این حرف بابا سری به نشونه تایید نشونه میده و میگه:
_من چیز زیادی از دخترتون نمیخوام . فقط چون دختر های دیگه از روستای های دیگه هستند و دختره شماست که از روستای خودمه ازش میخوام که وارثمو برام بیاره ….
که صدای چی گفتن تقریبا بلند جهان بلند میشه….
این داستان ادامه دارد….
عزیزای من ببخشید که این چند روز پارت ندادم حتما حتما سعیم رو میکنم که فردا یه پارت طولانی بفرستم 💗 . ممنون از همه حمایت هاتون💞
🎉
میشه زودتر پارت بزاری ؟ رمانت خیلی قشنگه و مشتاق ورود پوراندخت هستم💞
چشم حتما سعی میکنم از این به بعد زودتر پارت بذارم💗 . لطف داری زیبا🌸
خیلی زیبا بود جای حساس تموم شد😟
مامان گلی چرا انقدر حرص دراره خدااااا😤😤
یه چیزی الان مامان گلی میشه مامان بزرگِ مامانبزرگت وای چه جالب ببینم هیچکدوم از اخلاقاتون بهش نرفته ؟🤣🤣
مرسی عزیزم💓 . واقعا مامان گلی حرص دراره😂 . نسبتش رو بعدا خودت میفهمی دیگه 😉 .
چه با کلاس زناش صیغه ان 😂 😂 😂 🤦♀️ 🤦♀️
البته خیلیم هردوشون روانین 😂 🤦♀️
امیدوارم نزنن گلی رو بکشن 😂 🤦♀️
زن صیغه ای کلاسش کجا بود 🙄
اَه اَه 😑😑
😂😂
امیدوارم نکشنش😂 . راستی تو شخصی ضحی بهت یه پیامی داد خوندی؟
عالی بوددددددد
مرسی سحر جان💕
خیلییی خوب مثل همیشه😍
ممنون عزیزم❤️
سلام به همه ی عزیزایی که رمان لادن رو میخونن❤️🤣
لادن پارت نهم رو فرستاد خوشحال باشید💃🤣❤️