رمان چشم های وحشی پارت ۶۳
# پارت ۶۳
همگی دور میز نشسته بودیم
کامیار از جایش بلند شد و ایستاد.
کامیار : لطفا اگه ممکنه چند لحظه به من توجه کنید.
بابا فنجان قهوهاش را کمی مزه کرد و خطاب به کامیار گفت:
بابا: چی شده پسرم ؟
کامیار : من و گل چهره باید یک خبری رو بهتون بدیم.
عمه شکوه: خیر باشه شاه داماد.
دست خودم نبود ؛ اما از نگاه کردن به چشم های بابا خجالت میکشیدم.
کامیار دستش را روی شانهام گذاشت.
کامیار : عمو جون شما دارید پدربزرگ میشید.
قهوه در گلوی بابا شکست و به سرفه افتاد.
عمه شکوه دستی به شال روی سرش کشید.
عمه : شوخی میکنید دیگه؟
کامیار: نه، همونطور که گفتم من و گلی داریم بچه دار میشیم.
آن لحظه دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا از شرم در خود میبلعید.
عمه با مهر در آغوشم کشید.
عمه: میشنوی بهادر خان، داری صاحب نوه میشی
بابا لبخند روی لب هایش نشست.
عمه شکوه صورتم را بوسید.
عمه: الهی عمه فدات بشه مامان کوچولو.
وای اگه مامانت بفهمه از خوشی بال درمیاره.
کامیار متوجه نگاه نگرانم شد.
کامیار : جسارتا عمه خانوم ما نمیخواهیم تا زمان عروسی کسی از بارداری گلچهره اطلاعی پیدا کنه.
بابا: مونس و جهان گیر ، هر کسی نیستن پسر
این بچه نوه اون ها هم هست.
کامیار : هرچی شما بگید عمو جون.
دستم را روی شکمم کشیدم
هنوز هم باورم نمیشد که موجودی کوچک درون بطنم در حال شکل گرفتن بود.
مادر شدن حس شیرینی داشت.
یک چیزهایی هیچوقت عادی نمیشود .
بچه دار شدن مثل یک جادو میماند.
مثل افسانه اي شیرین و عجیبوغریب کـه سخت میشود باورش کرد.
آخر چطور میشود یک دفعه مادر شد
همین که نخستین بار نقطه ای تپنده را نشانت میدهند و میگویند
این بچه شمااست
همه ی چیز تغییر میکند
دستت را میگذاری روی شکم ات
و حس میکنی از هم اکنون باید قویتر باشی.
…………………
یک ربعی میشد که کلاسم تمام شده بود و کنار دانشکده منتظر کامیار ایستاده بودم.
هوا سرد بود و نم نم داشت برف شروع به باریدن میگرفت.
شال گردنم را بیشتر بالا کشیدم و دست هایم را درون جیب هایم فرو بردم.
ماشینی کنار پایم ترمز کرد. و شیشه را پایین داد.
_ سوار شو ، من میرسونمت
_ مزاحم نمیشم کامیار قراره بیاد دنبالم.
_ با این برف از سرما قنیدل میبندی، نگران کامیار نباش سوار شو.
تردید داشتم؛ اما حق با شروین بود دلم نمیخواست با شرایطی که داشتم سرما بخورم.
دلم را به دریا زدم و سوار ماشینش شدم.
_ ببخشید که مزاحمت شدم.
_ این چه حرفیه، سردته؟ الان بخاری رو روشن میکنم.
_ متشکرم.
گشنه بودم و ضعف کرده بودم
_ چیزی شده ؟ حالت خوبه ؟
دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
_ یکم ضعف کردم یک چیز شیرین همراهت داری ؟
_ چند لحظه صبر کن.
ماشین را گوشه خیابان نگه داشت و پیاده شد.
خیلی نگذشته بود که با لیوانی حاوی آبمیوه کنارم نشست.
_ بگیر ، شیرینه حالت رو جا میاره.
تشکری کردم و لاجرعه آب میوه را سر کشیدم.
_ ممنونم شروین.
_ کاری نکردم که الان بهتر میشی .
ماشین را روشن کرد
گرمای ماشین باعث شده بود خوابم بگیرد.
سرم سنگین شده بود. و دیدم داشت تار میشد.
بعید بود که همه این حالت ها بخاطر خواب آلودگی باشد.
با صدایی که از ته چاه میآمد نالیدم.
_ حالم بده، لطفا نگه دار.
صدای خندهی شروین آخرین چیزی بود که میشنیدم و از هوش رفتم.
باید دوام میآوردم
حتی اگر طنابِ طاقتم ،به باریک ترین رشته اش رسیده بود.
حتی اگر از زمین و زمانه بریده بودم
حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن کم آورده بودم
باید در ذهنم مرور میکردم
تمامِ
آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ،
زیرِ دست و پایِ روزمرگیم جولان میدادند.
تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودم نمی شود ،
اما شد .
تمامِ آن لحظه هایی که
فکر میکردم پایانِ راه است ؛ اما نبود
باید دوام میآوردم.
…………………….
چشم هایم را که باز کردم همه چیز برایم گنگ بود.
روی صندلی نشسته بودم و دست و پایم به صندلی بسته شده بود و روی دهانم چسب بود.
قطره اشک از گوشه چشمم شروع به غلتیدن کرد.
نگاهم را به اطرافم دوختم در اتاق تاریکی زندانی شده بودم.
در باز شد.
خودش بود که وارد اتاق میشد.
صندلی دیگری را که کنار در بود را کشید و روبه رویم گذاشت و نشست.
_ خیلی سعی کردم حتی بوی تورو
از تک تک سلولهای پوستم ، بيرون کنم ؛ اما پوستم کنده شد.
ولی تو بيرون نشدي.
سعی کردم
تو رو به آخر دنيا تبعيد کنم. چمدان هايت رو
آماده کردم برايت بليط سفر خريدم در اولين ،
رديف کشتي برايت جا رزرو کردم وقتی کشتي حرکت کرد.
تازه فهميدم تو اسکلهام ، تازه فهميدم اونی که به تبعيد ميره ،منم نه تو.
چسب روی دهانم اجازه هیچ حرفی را نمیداد.
چسب را در یک حرکت آنی کند.
فریاد کشیدم.
_ خیلی پستی.
_ من بهت فرصت انتخاب دادم، داشتن یک زندگی عاشقانه در کنار هم.
از همون اول دیدمت عاشقت شدم ، دوستت داشتم ؛ اما تو کامیار رو انتخاب کردی.
اون پسر عمو بی همه چیزیت برای دومین بار چیزی که سهم من بود رو گرفت.
نالیدم.
_ مگه دوست داشتن زوریه؟ تو رو خدا بزار برم، اگه دوستم داری چطور میتونی باهام همچین کاری بکنی.
_ یادم رفت بابت بچه تون بهت تبریک بگم.
یخ کردم.
نا خودآگاه نگاهم روی شکمم افتاد.
_ کدوم بچه؟ چرا چرند میگی؟
_ یعنی میخواهی بگی من دروغ میگم؟
_ البته.
_ اما من اینطور فکر نمیکنم.
در اتاق باز شد
از چیزی که میدیدم خون داشت در رگ هایم یخ میبست.
انگار زبانم بند آمده بود.
بریده بریده گفتم:
_ تو ، این جا چیکار میکنی؟
(خوشگلا کامنت یادتون نره،❤️💋)
خداکنه بلایی سر گلچهره نیاد.😭
شروین بدجنس و بد ذات😡
امیدوارم.
ممنون که خوندی عزیزم
نویسنده عزیز م خسته نباشی 🌹 دوباره که این دختر سادگی کرد بلایی سرش نیاد
مرسی نسرین جان.
ممنون که خوندی گلم🌹
حمایتتتت🤍🫂
💗💗💗💗
چرا حس میکنم تیناسسست💔😐😂
باید منتظر موندی ببینیم درست حدس زدی یا نه
❤️
واقعا این دختر خیلی خنگه.یعنی نمیفهمه با کسی که رقیب شوهرشه نباید بره,اون هم وقتی که اینقدر روش حساسه.😒
درسته و بعدی اخلاقش اینکه جوانب رو در نظر نمیگیره.
متشکر که خوندی کاملیا جان❤️
😘😘😘مرسی از شما خانوم.😍
بدی اخلاقش🙂🙂🙃
وای آره حرصم میاد از اون طرف کامیارم چند بارم بهش گفته بوداا
اووو امیدوارم بلایی سرش نیاددد😬
خسته نباشی قشنگ بود🙂❤️
حمایت🫂✨️
ممنون مهربون🌹
عالی و نفس گیر..دوست دارم خرخره شروین رو بحوئم مردک پست و رذل گلی هم بی احتیاطی کرد سوار ماشینش شد اَه🤬
درسته عزیزم
ممنون که خوندی لیلا جان❤️
من که میگم انی هستش ممنون عزیزم 💚
متشکر که خوندی.
باید ببینیم حدس تون درست درمیاد یا نه😉🤔
💕💕💕💕
یعنی واقعا….هیچ کس نیست رمان منو تایید کنه؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خسته نباشی نویسنده جان
حمایتتت❤
ممنون عزیزم ❤️
بدترینن لحظه تمومش کردیییی😞🔪
خسته نباشید🥲❤
چرا بد ترین لحظه.
یکم هیجان که خوبه🙂
امروز پارت میدی ؟؟
بله عزیزم