رمان کاوه پارت ۴۴
از پلههای چوبی بالا رفتم. نیاز به پرسیدن اینکه کدام اتاقم است نبود چون مسیر اتاق را بادکنکهای ایستاده مشخص می کرد از میان بادکنک سفید مشکی که رد شدم به اتاق رسیدم. نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. بیشتر رنگ خاکستری به چشم می خورد البته سفید هم داشت اما کمتر. با باز کردن کمد لحظهای ابروهایم بالا پرید. مردد دست به لباسها بردم. همه اش مارک بود! همان لباسهایی که با متین از پشت ویترین نگاه میکردیم، همانهایی که با وجود پول؛ اما وقت خریدش را پیدا نمیکردیم. راستی چرا متین را ندیدم؟ حتماً سرش شلوغ بوده. خبر آزادیام را نفهمیده؟! بیخیال نگاه از لباسها را گرفتم و در کشو را باز کردم.معلومات من در زمینه تشخیص رنگ کلا به چهار رنگ خلاصه میشد
قرمز و آبی و سفید و مشکی. این رنگها را من اصلا نمیشناختم! بعد از انداختن نگاه اجمالی به وسایل داخل کشو چیزی دستگیرم نشد. با پا در کشو را بستم و به سمت کمدِ سفید کنارش رفتم. این کمد کشو نداشت
تا در را باز کردم از کمد اول بیشتر خوشحال شدم
انواع توپها بود! حتی گلف هم بود!
توپ بسکت را برداشته و دریبل زدم
سرجایش گذاشته و از طبقه توپها پایینتر یک ساک مشکی ورزشی بود با کوله کوهنوردی. دستکش بوکس هم داشت که بوکسش طبقه آخر افقی گذاشته بودند. دو طبقه فقط کفش اسپرت و رسمی چیده شده بود. سایز پایم را از کجا داشتند؟! در کمد را بسته و سمت آینه کنسول خاکستری رفتم. کشوی هایش پر بود اما من جز اسپری و ادکلن و تافت مو نه اسم بقیهاش را می دانستم نه کاربردشان را! مابقی وسایل هم شامل ساعت و کمربند و باکسی هم با مربع های کوچک داخلش پر از کراوات های لول شده رنگی بود. خسته نگاهم را بالا آوردم و
و به چهره خودم در آیینه خیره شدم. این من نبودم! این ریش ها از صورت من بود؟ چرا انقدر پیر دیده میشدم!؟ ریش ایم را همیشه از ته میتراشیدم اما حالا به راحتی میتوانستم ببافم. چقدر زشت شده بودم. نگاه از چهره کهنه.ام گرفته و به بقیه تجهیزات اتاق دوختم. شیرجهای روی تختِ سفید زدم که صدای فنرش بلند شد. خیلی نرم بود. جان میداد برای ساعت ها خوابیدن. دستم را تکیهگاه سرم کردم.
بهشدت دلم خوابیدن می خواست؛ اما الان نمیشد. از حالت درازکش به نشسته درآمدم.
با حسرت نگاهی به تخت انداختم و لب زدم:_ ای توف به هرچی مهمونه بیاد.
بهشدت نیاز به یک آبتنی حسابی داشتم. وارد سرویس شدم که فکم رسماً به زمین چسبید. برای منی که حتی یک دوش ساده هم در حمام آن خانه وجود نداشت دیدن این دم و تجهیزات هیجانانگیز بود. شبیه اتاق کوچکی بود که داخلش اتاق شیشه.ای قرار داشت، داخل همان اتاق هم وان بزرگی قرار داشت که از تمیزی برق میزد. از روی سنگهای گران قیمت و سرد حمام رد شدم و در شیشه ای را باز کردم. با تعجب به وان پرِ گل رز خیره شدم. کاغذی چشمم را گرفت. خم شدم تا بردارم اما سرم خیس شد! از زیر دوش کنار رفتم. چشمی بود؟دستم را زیر دوش بردم. از تمام روزنههایش با قدرت آب فوران کرد. با همان پروپاچه خیس از حمام درآمدم و نامهای که به قیمت خیس شدنم به دست آورده بودم را باز کردم.
(خیس شدی نه؟) کرم داشتند!
نامه را داخل سطل زباله حمام انداختم و لباسهایم را درآوردم. نگاهی دور تا دور انداختم
سبد سفید نسبتا درازی کنار سطل آشغال بود
لباس هایم را داخل ریخته و وارد اتاقک شیشه ای شدم
درون وان دراز کشیدم و گرمی آب را تنظیم کردم
دستان را دو لبه وان گذاشته و منتظر بودم تا پر شود
_ اِی جان پولداری !
گرمای آب کرختی دقایق پیشم را از بین برد
کم کم داشت خوابم می برد برای همین بلند شده و سرم و بدنم را شستم
حوله مشکی را پوشیدم و از همان آواز خوان خارج شدم
با سر پایین و درگیر با بند دور کمر حوله سمت آینه کنسول رفتم
در میانه راه احساس کردم صدای نفس کسی هم جز هست !
تا برگشتم از دیدنش تعجب کردم
این دفعه متفاوت تر ظاهر شده بود
اخم های در همش
موهای کمی بهم ریخته اش
کلاه حمام را از روی سرم کنار زده و گفتم :
_ فککنم اینجا اتاق منه کی بهت گفت بیای تو؟
با پاسخ ندادنش رو گرفته و سمت کمد رفتم
_ بدرک جواب نده اصلا بترک ا حسودی
در میان لباس ها میگشتم که صدای قدم ها و نزدیک شدنش را شنیدم
تا برگشتم جوری از شانه هلم داد که به داخل کمد میان لباس ها فرو رفتم
ای بترکی نرگس، ویرایش شد🤒 باید از اون پارت قشنگهات رو هدیه بدی گفته باشم😅
😂😂😂
دستت طلا اصن چندپارت هدیه واست 😁😍
اقاااا وایسین من عکس رمانو بزارم بعد بخونم
هیچکس نخونه تا من بیاممممنم🔪🔪🏃♀️🏃♀️🏃♀️
🤣🤣🤣🤣
حالا چرا با چاقو میای؟😂
تهدید کردم دیگکک😂😂😎
پارت جدید میخام☹️
من بازم پارتتت میخاممممم نرگسسس☹️🔪
ینی چییی لحظه حساس تموم کردییین😑🔪
اصن قهرم بای🥲💔🔪
ببشید خیلی ناراحت بودم یادم رف
خسته نباشی ولی کم بود☹️❤❤
آقا این کاوه الان غرقه اتاقش بود خیلی دیالوگ نداشت گفتم این پارت اتاقشو واستون شرح بده پارت بعد دعوا داریمممم🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
ممنون جگروم😍💕
اخ جوون دعوااا😂
عشق کاوه باعث شده به دعوا و زندان علاقمند شم هییی روزگارر😞😂😂
فردا پارت جدید میفرستم 😘
حا حا حا حا 😎✌🏻
عه چرا؟🥲
یوهوووووووو تنکسس ننهههه❤😎
ننه و زهرمار 😂😂😂
من سن خواهرتو دارم😂
این داستان نویسنده کرم دارد😑
نویسنده خیلیم گله مثه اسمش خداحفظش کنه ماشاءالله لا هوله ولا
…اللهم صلی علی محمد و آل محمد 😎❤
سلامتی نویسنده غراقتر تر صلوات بفرستتتتتت💚😌
کاملا موافقممم😂
آااااا چرا دقیه ی نود تموم شد این سهیل چش شده چرا همچین میکنه ولی بلا کاوه خییییلی خوشحالم بعد این همه بدبختی لیاقتش یکم خوشی وبه قول خودش پولداری😍😍😍مرسی نرگس جون خسته نباشی عزیزم
ها دیگه الان داره با دمش گردو میشکنه😂😁
حالا پارت بعدی فقط کاراشو نگا کنین😐
آبرو بَرررررر🤣🤣🤣
ممنون بتول بانو😍❤
بابا سر این کاوه رو یه جا بند کن نرگس، این الان جنبه نداره روی هواست میزنه رسوایی بار میاره ها😂
نه رسوایی به بار نمیاره اما تا میتونه آبروریزی میکنه ینی تمام خودشو در آب شدن سهیل از خجالت به کار میگیره🤣🤣🤣🤣
سهیل لیوه شده ؟؟ تو خو گفتی پارت بعدی میفهمیم🔪😐چرا من نفهمیدم
فک کردم ابن پارت طولانی باشه قسمت دعوا رو نزدم 🥲
نه بابا بچه سالمه 😂
خسته نباشی گلم میگم یه سوال اولین رمانی که نوشتی اسمش چی بود؟
ای وای اونو از من نپرسین میخوام محو شم 😂😂😂
اسمش دلبرِسرکش بود
(ایموجی دختری که سعی در پنهان کردن خود دارد یافت نشد)
چرا؟ اتفاقا من میخوندمش بد نبود که چرا اینجوری میگی همین که اعتماد به نفست روازدست ندادی ونصفه ولش نکردی خودش دنیا می ارزه عزیزم
تازه کاربودم الانم هستم اما یکم پیشرفته تر🤏🏻😂
اوایل و یه چیزایی رو بلد نبودم
اینکه چطوری بنویسم ؟
داستانم باید چه گره هایی داشته باشه؟
شخصیتامو چطوری بچینم خوب در بیاد؟
آخر رمان به کجا برسم؟
و شاید باورتون نشه اولین رمانم بود که منتشر شد🤩😁
ینی من تا حالا خیلی نوشتم اما پاک می کردم
اینو یهویی نوشتم و گذاشتم
ولی الان یکم دستم راه افتاده بهتر شدم
آخه میدونی تو رمان یه چیزایی از دستم در میرفت واسه همین میگم 😂
نه بابا من اعتماد به نفسم کوهه کوه قربونش برم😍
دیگه گفتم یه پایانی بزارم دلی این رمانایی که نصفستو میبینم دلم میسوزه😥🥲
واقعا؟😍
مرسی از نگاه گرمتون عزیزدلم لطف داشتین❤🫂😍🤩