رمان کاوه پارت ۵۰
کنار سعید روی صندلی نشستم
اطلاعاتی زیادی نداد چون هنوز عضو تیم نبودم
فقط از اهداف تیم گفت و در آخر اضافه کرد تحت نظرم تا اگر افکار خبیثی در سرم جولان می دهد محو شود!
عکس ستار را نشانم داد و مکانی که در ترکیه اشغال کرده بودند
بیشتر از اهداف از خطرات این مسیر گفت
ستار هفده محافظ داشت که هر محافظ دو برابر من قد و هیکل داشتند
از امنیت محل سکونت ستار که مجهز به بیست و هفت دوربین پیشرفته بود
حتی امنیت شب داشتند!
تایم خاموشی که میشد لیرز های نامرئی فعال میشدند تا هر گونه نفوذی را بی سروصدا فلج کنند
اطلاعاتی که داد اکثرا در بیرون از خانه بود و تنها اطلاعات داخل خانه
تعداد زیاد محافظ و مهمتر از همه وجود ستار در آن بود
هرچند امکان چند راه فرار در زیر زمین هم وجود داشت
خانه بزرگی بود و از دیوار تا خود خانه خیلی فاصله بود
_ باشه
سعید با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ دارم میگم باید از داخل اطلاعات بیاریم!
_ خب خودم میدونم چطوری از داخلش اطلاعات بیارم
سعید حین خاموش کردن کامپیوتر پرسید:
_ چطوری؟
دستی در موهایم کشیدم ولب زدم:
_ به تو که نمیگم
سعید لبخندی زد و گفت:
_ عموجان از نقشه ات باید باخبر باشیم وگرنه خداحافظت باشه
_ شرط داره!
نگاهم را از مانیتور به چهره سوالی سعید دوختم و ادامه دادم:
_ آزادی چند نفر اونوقت ستارو رو میزارم کف دستت
سعید از پشت میز بلند شد و راه افتاد و همانطور گفت:
_ پاشو بیا بریم پیش حاجی اون قبول کرد حرفی نیس
پشت سرش به طبقه بالا رفتیم
اتاقی که دیوارش شیشه ای بود و مردی با محاسن سفید داخلش بود
کت و شلوار خاکستری مرد او را جا افتاده تر نشان می داد
وارد اتاق شدیم و مرد پشت میزش نشست
سعید با نگاهی به من زمزمه کرد:
_ بگو
_ آقای؟
خود مرد جای سعید پاسخ داد:
_ حسینی هستم
زبان روی لب کشیدم و گفتم:
_ آقا حسینی من میخوام چند نفرو آزاد کنین تا من بتونم ستارو بیارم اون سه نفر رو بی خود نمیخوام
اشاره به صندلی کرد و گفت:
_ بشین
صندلی را عقب کشیدم و نشستم
بعد از نشستن سعید صحبتم را ادامه دادم:
_ کیانوش و کیارش و هامون
دو تا کیاها هکرن و قبلا جزو این باند بودن یه آشنای حدودی با ستار دارن
هامون پسر ستار که میتونه بره داخل خونه
حسینی سری به تائید تکان داد و دستانش را درهم روی میز قفل کرد
با مکثی گفت:
_ ما خودمون هکر داریم
وسط حرفش پریدم:
_ اما من همون دوتا رو میخوام
عادت زشت وسط حرف کسی پریدن را هیچ وقت نتوانستم ترک کنم چون معتقد بودم
(ترک عادت موجب مرض است)
حسینی بدون توجه به بی احترامی ام پاسخ داد:
_ خب اون دوتا زندانی ان و آزاد کردنشون زمان بره!
_ میدونم اما آدمای شما شناختی از ستار ندارن دوتا کیاها و خود هامون ستارو میشناسن
حسینی و سعید لحظاتی بهم خیره شدند
سعید با نگاهی به من رو به حسینی گفت:
_ بنظر من درست میگه
حسینی به سمت من چرخید و لب زد:
_ اسماشونو یادداشت کن پیگیری میکنم
روی برگه اسم هایشان را نوشتم و او بلند شد
از داخل زونکن های کتابخانه اش پرونده بیرون کشید و جلویم گذاشت
سربلند کردم و نگاهش کردم
حسینی _ کاملش کن که به طور رسمی عضو تیم باشی
_ مگر نباید منو انجمن تیم تایید کنن؟
سعید جواب داد:
_ سردار و حاجی تائیدت کنم اون سیا و سهیل هیچی نیستن
حسینی _ برو به شیخی یه زنگ بزن
سعید _ حاجی از صبه سرپام!
حسینی با لحن خاصی که ته مایه های تهدید داشت گفت:
_ رادمنش!
سعید بدون حرفی از جا بلند و بیرون رفت
مشخصاتم را پر کردم و پایان هجده برگه را امضا زدم!
برای پذیرفتن قوانین باید هفت خان را طی می کردم
تنها اصلی که ترس به جانم انداخت این بود:
“چنانچه در بازگشایی و حل مسئله مشارکتی نداشته باشم ملزم به پرداخت ۱۲۰۰۰۰۰۰۰تومان میباشم”
پرونده را با خودکار تحویل حسینی دادم و به طبقه پایین رفتم
آرام سمت میز سعید رفتم و به شانه اش کوبیدم:
_ عمو من دارم میرم
نگاه حضار را که حس کردم آب دهانم خشک شد
نگاه مخوفی داشتند
در عین بی احساسی اما طوری نگاهم می کردند که انگار با موجودی عقب مونده طرف بودند
سعید دست دور شانه امانداخت و گفت:
_ مگر تو منو به عنوان عمو قبول داشته باشی اون سهیل بی شعور که منو داداش کوچیکش میبینه!
_ تو چندسالته؟
سعید با کشیدن دستی به ته ریش تازه جوانه زده اش لب زد:
_ چهل!
_ کپک زدی ولی برم اونور یکی واست سوغاتی میارم ازون جیگراش
مشتی به کتفم کوبید و سمت در هلم داد
از ساختمان خارج شدم و خواستم اسنپ بگیرم که سمند سفیدی سمت چپم بوق زد
راننده اش از ماشین پیاده شد و گفت:
_ سردار گفتن برسونمتون کلانتری
چه مهم شده بودم!
گوشی ام خاموش کردم و با گفتن باشه بی ربطی در جوابش سوار ماشین شدم
نیم ساعتی گذشت و خواستم بگویم سرعتش را زیاد کند اما زنگ خوردن گوشی ام اجازه نداد
سهیل بود.
_ بله؟
سهیل _ کجایی؟
_ دارم میام
دوباره پرسید:
_ کجایی؟
_ بابا تو خیابونم الان میرسم
سهیل _ زودباش
انگار سوار خر بودم که به من میگفت زودباشم؟
چطوری زودباشم؟
ده بار روی آیکون قرمز زدم تا تماس قطع شود و صفحه تماس از بین برود
گوشی ام مرز قراضه بودن را گذرانده بود!
بعد از یکساعت به کلانتری رسیدیم
سهیل و سیاوش با لباس شخصی دم در ایستاده بودند
به شانه راننده زدم و پرسیدم:
_ اسمت چیه؟
راننده _ حق دادن اطلاعات ندارم
چقدر خودش را دست بالا گرفته بود!
_ خواستم بگم تو ده ما یه پدالی هست اون زیر لنگاته بهش میگن گاز!
حتما استفاده کن
در را باز کردم و پیاده شدم
به محض پیاده شد ماشین از جا کنده شد و پرواز کرد
به طرف دکه رفتم و تازه یادم افتاد سوئیچ را در دفتر سیاوش انداخته بودم
_ قاسمی؟
دست از زیر چانه اش برداشت و گفت:
_ بله؟
_ این درجش چیه؟
اشاره به سهیل کرد و گفت:
_ ایشون جناب سرگرد و کنارشون سرهنگ دوم
_ سیا سرهنگ دومه!
قاسمی _ همشون تشویقی گرفتن
رو به خودش پرسیدم:
_ تو چی؟
با غصه جواب داد:
_ اون قربانی نامرد شده سرجوخه منم کردن سرباز وظیفه
سری به چپ و راست تکان دادم و روی موتور نشستم
سهیل طرفم آمد و بعد دادن سوئیچ حتی بدون نگاهی ترک موتور نشست!
سهیل _ بگازون سمت تجریش
و بعد پیشانی اش را به پایین گردنم تکیه داد
موتور را روشن کردم و لب زدم:
_ غصه نخور میدونم ناراحتی که چرا بیست و سه سال پیش پیدام نکردی
آرام گفت:
_ بیست و سه سال طمع آرامشو چشیدم
لب روی هم فشردم و به گاز موتور فشاری دادم
با پرت شدن موتور به جلو پس گردنی محکمی خوردم
داد زد:
_ حیوون آروم!
صدایش در میان خرخر موتور و همهمه ماشین ها گم شد
تا یادم نرفته بود باید در مورد حمله عصبی اش می پرسیدم
اوهههه بابا دست مریزاد چه کردی آفرررین احسنت پارت عالی یه اکتشاف عظییییمی پیدا کردم سعید عموی سهیل وکاوس باورم نمیشه🙄🙄🙄😁😁😁😅😅😇😇فقط تیکه ی کاوه به راننده 😂😂😂😂آخخخ قاسمی بیچاره ودر آخر هوراااااا قراره کیا ها وهامون آزاد ددبش بشن آخخخخجون چه شود.در خسته نباشی عزیزدلممممممممم
ممممنونننن فول انرژی من🫂💕😍
اکتشاف عظیمو من چند پارت پیش فک کنم تو نبودی اشاره کرده بودم خیلی کوتاه🤏🏻😂
و اینکه بگم عمو ناتنیه
ولی آفرین بت زرنگم😎
این تیکه ماجرا داره برگرفته از خاطراتمه🤣🤣🤣
اوووووو هنوز به آزادیشان مونده کو حالا ببینین موافقت میشه یا نمیشه😌
ممنون که خوندی عزیز 😍❤
اره من نبودم پچی فکر کردی زرنگی ازم میباره 😎😂😂
واقعا رفتی به راننده اینو گفتی 🤣🤣🤣🤣🤣یکی بم گفت امید داشته باش امید برجوانان عیب نیست منم امیدارم به آزادیشون خواهرم 🥰🥰😂😂😂
فدات عزیزدلم منم ممنونم بابت پارتگذاری
حالا رتبه کنکورتو می بینیم🤣
نهههه به راننده نه یه روز سر کلاس بودیم یکی از بچه ها داشت مسئله حل میکرد بعد اون یکی بلند شد ماژیک ازش گرفت گفت تو ده ما…😂
دیگه شرمنده این چند وقت همینجوری بهم ریخته پارت گذاری شد دعا کنین مشکلم حل بشه
نگو که داغ رو دلم میزاری با این کنکور🥶🥶🥶🤣🤣🤣🤣
😅😅😅😅
این حرفو نزن عزیزدلم اشکال نداره امیداورم مشکلت به زودی زود حل بشه🙃
سلاااممم من امدمممم و امدممم و بازهم امددمممممم
خب خب نرگسی خانم وایسا اول پارتای باقی موندمو بخونم بعد برسم به اینجا فقد اینو بدون محشریییی خیلی خسته نباشی خدا قوتتت🫂
خوش آمدیییییی و خوش آمدییییی و بازهم خوش آمدیییی😂😍
چندپارت عقبی؟زودبخون بمون برسی پارتای جذاببب داریمممم🤩
ممنون عزیزدلمی🫂💕
وایییی بششش پس همی امروز میرسانم خود را🏃♀️🏃♀️🏃♀️