رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕9✿

4.4
(50)

════════════════

طوری سرش را باسرعت بلندکرد ک صدای استخوان

های گردنش را شنید و باصورت سورن روی پشت بام خانه‌اشان روبروشد

ساتیا-یاخدا!

هردو بلند شدند و سمت خانه‌ی والریا ک درش باز

بود پاتند کردند،این روزها ساتیا با والریا زیادی

صمیمی شده بود!هردوروی زمین افتادند و ساتیا آرام لب زد:

ساتیا-خاک توسرم

ارلین انگار منتظر حرفی ازساتیا بود ک بلند دادکشید:

ارلین-واااااییییی ساتیااااا

سمتش رفت و خواست بغلش کند ک ساتیا کنار کشید وسریع دورشد

ارلین-واااایییی ساتیا بدبخت شدیم

ساتیا-خاک توسرم شد

ارلین-وای من میگفتم دوسش دارم…وای ساتیا ب تو میگفتم بیخیالش شو…

ساتیا-ارلین توروخدا بسه…وای وای وای

از پارکینگ خانه‌ی والریا ک بیرون رفتند هردو سمت

خانه‌شان رفتند،دیروقت بود!صبح ساعت10بود ک

ساتیا بعدازبیدار شدنش آماده شد تا ب خانه‌ی

مادربزرگ بروند،باشنیدن صدای آیفون سمت دررفت:

ساتیا-بله

ارلین-ساتیا بیا بیرون کارت دارم

ساتیا-ارلین حالت خوبه؟ساعت10صبح و بیرون اومدن؟

ارلین-کارم واجبه،فقط ی لحظه!

بازهم همان کلک همیشگی‌اش!

ساتیا-گفتم نمیتونم داریم میریم خونه‌ی مامانبزرگم

ارلین-ساتیا فقط ی لحظه…لطفا!

ساتیا-دارم میرم،صبح ب این زودی کجابیام!!

ارلین پوفی کشید و نفسش را کلافه بیرون داد و

نگاهی ب اطرافش انداخت و آرام زمزمه کرد:

ارلین-دیشب سورن تمومِ حرفامونو شنیده بوده از اول

تاآخرشو،حالا رفته ب آرتیا گفته گیر دادن باید

صداش کنی بیاد تا بفهمیم واس چی گریه میکرده…

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x