نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۷۲

4.5
(12)

وقتی رسیدیم؛ آخر تر از همه وارد خانه خاله شدم.
کاش هیچوقت وارد این خانواده نمیشدم که الان انقدر حس اضافی بودن بکنم!
کنار متین نشستم؛ با دیدن قیافه ام پرسید:

– چته؟ چه پکری!

سری به نفی تکان دادم و گفتم:

– کی اومدی؟

شاخه نبات را تا ته جوید و جواب داد:

– نیم ساعت هست!
راستی این سرهنگه زنگ زد گفت آقا کاوه قصد همکاری ندارن؟

– میگفتی نه!

متین – اگه مشکلت سهیله که سیا میگه خودم حلش میکنم!

شاید راضی کردن سهیل، در توان سیاوش بود!
ولی این گولاخی که من می بینم، رضایت بده نیست.
ده دقیقه بیشتر نشد که صدای دعا از مسجد بلند شد.
باید می رفتیم.
تازه خنک شده بودم!
همه رفتند و انتظار نداشتم کسی برایم صبر کند.
بند کفشم را بی حوصله بستم و بلند شدم.
در را که بستم چشمم به کلید روی زمین افتاد؛ بنظرم از مهدی بود.
به سمت بالا رفتم و دیدم سهیل و متین کنار هم زیر درخت نشستند و می خندند.
متین با دیدنم خطاب به سهیل گفت:
– پاشو اومد!
سهیل بلند شد و طعنه زد:
– میگفتی یک گاوی شتری چیزی قربونی کنیم!
ناخن هایم را در گوشت کف دستم فشرد و جواب ندادم.
چقدر هم که سخت گذشته بود!
دو نفری تا رسیدن به مسجد باهم حرف زدند و خندیدند.
انگار نه انگار که سهیل برادر من بود!
وارد مسجد شدم و با دیدن مهدی، به سمتش رفتم.
کنارش نشستم که مردی به مهدی گفت:
– متین چه عوض شده!
مهدی خندید و جواب داد:
– این پسر مسعوده متین اونجا نشسته!
مهدی رو به من اضافه کرد:
– حمیدآقا عموی سیاوش!
سلام کردم و پرسید:
– یوسف بودی؟
– نه کاوه ام
ابرویی بالا انداخت و به سیاوش گفت برایم چای بیاورند.
کلید را روی پای مهدی گذاشتم و گفتم:
– جلو در پیداش کردم
مهدی کلیدش را برداشت و مشغول حرف زدن با عموی سیاوش شد.
پنج دقیقه بعد که به خسته کننده ترین لحظات ممکن گذشت‌؛ سهیل جلویم زانو زد.
سفره یکبار مصرف را باز کرد و گفت:
– چرا نشستی؟
پاشو پهن کنیم!
پاشو!
دستم را از‌دستش کشیدم، فکر کنم خودش فهمید که اصلاً حوصله ندارم.
سفره را با سیاوش پهن کردند و برای کشیدن غذا، مهدی به کمک پدرم رفت.
کیف پول و کتش را برداشتم و از جا بلند شدم.
جایی را بلد نبودم که بروم؛ پس مجبور بودم بمانم.
غذایشان شبیه شیر برنج بود ولی رویش سیاه دانه داشت!
خوشم نیامد!
این سیاوش هم تا مرا می دید می گفت《برو بخور!》
خب زهرمار!
شاید دوست نداشته باشم!
متین خاک بر سر هم انگار نه انگار کاوه ای بود!
تا سالار را دید، کلاً آلزایمر گرفت.
کاش کیانوش اینجا بود تا از آن لگدهای معروفش، نصیب پهلوی متین می کرد.
آخ که من دلم خنک می شد!
دست از سر پوست لبم برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم.
تا مهدی را دیدم نزدیکش شدم و گفتم:
– سالار اومده!
با تعجب به سمتم برگشت و پرسید:
– قوم مادرش اینجان…
وسط حرفش پریدم و آهسته لب زدم:
– نه اومده اینجا با متین رفتن طبقه بالا!
تااین را گفتم، رنگ از صورتش رفت.
ظرف و کفگیر را گذاشت و از من جلوتر رفت.
به دنبالش رفتم و اندکی هم احساس پشیمانی داشتم!
از حیاط رد شدم و جلوی دری که به طبقه بالای مسجد می خورد، ایستادم.
صدایشان گنگ بود اما حس می کردم دعوا می کنند‌.
سالار عصبانی از پله ها پایین آمد و بدون اینکه متوجه حضور من شود، از کنارم رد شد و رفت.
بلافاصله بعد از دو دقیقه، متین پا برهنه خودش را از طبقه بالا، پایین انداخت!
کنارم ایستاد و کفش هایش را پوشید.
در آخر، عمو بود که نفس زنان پایین می آمد‌.
چه گردوخاکی کرد!
مهدی لنگ کفشش را سمت متین پرت کرد و گفت:
– فقط اگه دور این پسره بپلکی یا…
متین وسط حرفش پرید با آن صدای دو رگه شده اش، داد زد:
– باشه دیگه بیا برو!
خیز مهدی به طرفش، او را به سمت آشپزخانه فراری داد.
تا آخر کنار سهیل نشست و ظرف شست‌.
غروب هم قرار بود با سیاوش، اطراف روستا را ببینیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
15 روز قبل

مرسی نرگسی دلم به حال کاوه سوخت البته میدونم خودش یه پا شیطان رجیمه ولی باز گناه داره حس اضافی بودن خیلی حس بدیه آخخخ منم دلم حسابی برا دوقلو ها تنگ شده کی آزاد میشن مرسی نرگسی اینقدر دیر پارت نده دختر😤😁🥰

آخرین ویرایش 15 روز قبل توسط Batool
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Batool
15 روز قبل

چرا اون رمان دیگم نیومده💔💔💔💔
باز دوباره‌ باید بفرستم
خواهش میکنم عزیزدلی❤😂
اگه قول بدی زن کیارش بشی باشه آزادشون میکنم😂
چش چش چش چش🤣

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
15 روز قبل

منظورت کدوم جدیده یا درپرتوی چشمانت
فدات خوشکلم
بیشعور 😂😂😂بیکاره براش کار جور کن قبوله😁🤣🤣🤣🤣
چشت بی بلاااااااا

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x