رمان کوچهباغ پارت ۱۱
دیگر طاقت شنیدن نداشت
حقیقت تلخ همه جا جلوی چشمش بود و او حالا خسته بود خستهتر از هر زمان
از روی سکو بلند شد و فقط دوید نمیدانست به کجا…از چه فرار میکرد، ولی فقط میدوید
دیگر مهردادی نبود که دنبالش بدود و مشت مشت آب به صورتش بپاشد… این دریا هم باهاش دشمنی داشت که میخواست آن روزها را برایش یادآوری کند
حالا به جای آب باید خاک بر صورت میریخت به خاطر این سرنوشت بد و
بیرحمش….
تا کی میتوانست این صورتک خندان را بر چهرهاش بگذارد و بگوید چیزیش نیست از این نقشبازی کردنها خسته بود دلش کمی نوازش میخواست با دو تا گوش شنوا که زار زار غصه های دلش را برایش بازگو کند
این قوی بودن بیشتر از آنکه حالش را بهتر کند داشت بدنش را تحلیل میکرد
دیگر نفس کم آورده بود همانجا روی تخته سنگی نشست و دست بر گلویش گرفت
این چه بغضی بود که بعد از این همه ماه ریشه در وسط سینهاش کرده بود و دست از سرش برنمیداشت !
سرش را در دستانش گرفت و نفس سنگینش را بیرون فرستاد
صدای پایی به گوشش خورد سر بالا آورد که امیرعلی را مقابل خود دید
برای چه به دنبالش آمده بود نگرانش شده بود یا او هم مثل بقیه دلش به حالش سوخته بود ؟!
نمیخواست کسی در خلوتش باشد هیچ حوصله نیش و کنایههایش را نداشت هنوز هم از برخورد رستورانش ازش دلخور بود اصلا چرا انقدر سر راهش سبز میشد !!
سکوت بدی گریبانگیرشان شده بود که هیچکدام قصد شکستنش را نداشتن
کنارش با فاصله روی تخته سنگ نشست و نفسش را در هوا فوت کرد
بدون توجه به حضورش آرام اجازه ریختن اشکهایش را به صورتش داد… دیگر مهم نبود جلوی او اشک میریخت او از خیلی وقت پیش رسوا شده بود برایش مهم نبود چه فکری بقیه در موردش میکنند
_فکر کردی با گریه و غصه چیزی حل میشه نه…فقط داری بیشتر از قبل خودتو عذاب میدی….نازنینی که من میشناختم انقدر
بی رحم نبود ؟
اخم محوی بین ابرویش نشست
منظورش چه بود ؟
چرا واضح حرفش را نمیزد… نگاهش پر از سرزنش بود و او با خود فکر میکرد تا جای کسی نباشی نمیتوانی قضاوتش هم کنی هیچکس درکش نمیکرد او تمام احساسش را باخته بود تمام آیندهاش جلوی دیدش تیره و تار بود بعد از آن اتفاق چطور میتوانست به کس دیگری اعتماد کند ؟
اصلا تصورش هم برایش سخت بود مهرداد تنها کسی بود که برایش حکم همه چیز را داشت برای همین تمام احساسش را پایش گذاشته بود وقتی از کسی زیاد از حد انتظار داشته باشی نتیجهاش هم میشود این…
چه کسی حالش را میفهمید ؟…. او مثل یک ناخدای کشتی بود که با کلک و فریب اختیار زندگیش از دست رفته بود و حالا در قعر دریا فرو رفته بود….زنده بود، زندگی میکرد اما خوشحال نبود چیزی مثل یک حفره عمیق در قلبش به جا مانده بود که با هیچ مرهمی درمان نمیشد
امیرعلی با دیدن چهره بیحال و نزار دخترک آهی کشید و نگاهش را به دوردست داد
_گاهی آدما تو زندگیشون خطا میکنند که باعث میشه بقیه هم باهاش برن تو باتلاق…
با کمی مکث جمله اش را کامل کرد
_تو اشتباهی نکردی نازنین، فقط اسیر ندونمکاری یه نفر دیگه شدی حتما با خودت میگی مهره سوخته منم و اون طرف ککش هم نمیگزه….اما باور کن اونی که بیشترین ضرر رو کرده مهرداده نه تو…
متعجب به حرفهایش گوش میداد
تا حالا از این نظر به قضیه نگاه نکرده بود یعنی باید باور میکرد که مهرداد از نداشتنش عذاب میکشید ؟
امیرعلی جواب سوال ذهنش را داد
_اون الان متوجه دور و برش نیست ولی روزی میرسه که میفهمه چه خطای بزرگی تو زندگیش کرده…یه نگاه به خودت بنداز…اونی که باید شب و روزش پشیمونی و عذاب باشه اونه نه تو…تو که چیزی رو از دست ندادی گفتم بی رحمی چون داری با تنبیه کردن خودتو…عمرتو برای یه آدم بی ارزش هدر میدی
با غم چشمانش را بهم فشرد
حرفهایش درست بود اما چطور باید به قلب زخم خوردهاش میفهماند هنوز هم که هنوز بود نتوانسته بود باور کند رفتنش را
صدایش از بغض و گریه میلرزید
_تو نمیتونی درکم کنی چون هیچوقت به جام نبودی….من رو همه زندگیم قمار کرده بودم
با پشت دست اشکهای مزاحمش را پاک کرد و ادامه داد
_حالام همه چیز رو باختم…یه عروسک شکسته دیگه پای بلند شدن نداره
نگاهش را بهش داد و غمگین لب زد
_دیگه دنیاش قشنگ نیست
در نگاهش کلافگی و خشم نهفتهای موج میزد
این ضعیف بودن دخترک روی مغزش بود باید چه حرفی یا چه کاری میکرد که به خودش بیاید ؟
سرنوشت به زور یک لباس کهنه و ناجور تنش کرده بود و او حق هیچ اعتراضی نداشت
امیرعلی میگفت وقتی خودت به خودت آسیب میزنی انتظار نداشته باش دنیا باهات خوب تا کنه
او بارها تلاش کرده بود…. سرش از این حرفها پر بود تکرار کرد، تمرین کرده بود… اما چیزی که روشن بود این بود که قدرت مقابله با این دردها را نداشت
تا الان هم خودش را زده بود به کوچه علی چپ به گمانش با فرار کردن میتوانست فراموش کند اما حقیقت تلخ همیشه و همه جا با پتک بر سرش کوبیده میشد که دیدی آرزوهات رو باد برد…قرار بود همه چیز طور دیگری بشود
امیرعلی بهش میگفت زندگی همیشه اونطور که ما میخوایم پیش نمیره زندگی یعنی پر از اتفاقای تصادفی که باید خودمون رو براش آماده کنیم
دوست داشت سرش جیغ بکشد دست از این فاز روانشناسیش بردارد این حرف ها بیشتر از آنکه او را به خود آورد بیشتراز خود متنفرش میکرد
میشود از خودت هم متنفر باشی گاهی که فکر میکنی آن آدمی که باید باشی فرسنگها از تو فاصله دارد و تو سعی میکنی که این فاصله را با بد بودن بیشتر کنی حالت از خودت هم بهم میخورد
*****
نگاهش روی مرد روبرویش قفل بود
مثل اینکه این روزها از دست افکارش اگر بتواند فرار کند از دست این مرد بعید بود خودش را مخفی کند !
این موقع شب جلوی در ویلا چکار میکرد ؟
از تراس بیرون آمد و شالش را روی سرش مرتب کرد… کار و زندگی نداشت هر روز میامد اینجا ؟
کم کم دیگه بچهها هم مشکوک شده بودن که نکند اتفاقی بینشان افتاده و آن ها خبری ندارن
این شش روز را از دستش در امان نبود پوف
با قدم هایی تند و آماده به حمله ، جلویش ایستاد و گفت
_میشه بفرمایید این وقت شب اونم اینجا چیکار میکنی….ببینم یعنی من موقع خوابم نباید از دستت در آرامش باشم ؟
پوزخندش اصلا به مزاقش خوش نیامد
تکیهاش را از کاپوت ماشینش گرفت و با خونسردی جلویش ایستاد
_پس چرا تا الان نخوابیدی خانم کوچولو ؟
خون خونش را میخورد
خواست بگوید به تو چه مگه ماموری که داری بازجوییم میکنی ؟…. ولی به جایش پوست لبش را جوید و با حرص گفت
_خانم کوچولو و کوفت….خانم کوچولو و درد میخوای سفرمو کوفت کنی…باشه به هدفت رسیدی همین فردا بار و بندلیمون رو جمع میکنیم و میریم…خیالت راحت شد ؟
موقعی که حرص میخورد تند تند حرف میزد و اصلا جلوی خودش را هم نگاه نمیکرد
به خود دید در آغوش گرمی فرو رفته
شکه چشمانش را باز کرد اصلا هیچ درکی از موقعیتش نداشت او اینجا چکار میکرد در آغوش یک مرد ؟!
در خلوتی بیرون ویلا در آن تاریکی برق چشمانش را میدید….انگار که داخل چشمانش عسلی بود نه قهوهای
عین مسخ شدهها خیره صورتش بود که دقیقا چند اینچ بیشتر باهاش فاصله نداشت
_چرا انقدر تلخی نازی….قصد من اصلا اذیت کردنت نیست
اصلا نمیفهمید نه نگاهش را ، نه حرفهای بی معنیش را …. جای او اینجا نبود هیچوقت هیچ مردی بهش جرئت نداده بود تا بغلش کند حتی مهرداد بعد از نامزدیشان هم اجازه نداده بود دستش را بگیرد حالا این پسرعمو چطور جرئت کرده بود خط قرمزهایش را دور بزند ؟
محکم هلش داد عقب
چون انتظارش را نداشت سریع رهایش کرد و با تعجب اسمش را خواند
_نازی !
سیلی به صورتش زد که دست خودش هم درد گرفت
فرصت حرف زدن را بهش نداد…زد روی تخت سینهاش و جیغ کشید
_اسممو تو دهنت نیار…تو کی هستی…با خودت چه فکری کردی که منو بغل کردی هان… نمیخوام ریختتو ببینم…چرا نمیفهمی ؟ حوصلتو ندارم ، چرا انقدر تعقیبم میکنی… چرا…چرا ؟؟
انگار امشب میخواست تمام سوالهایش را یک جا ازش بپرسد و مرد روبرویش حالا شرمندگی در نگاهش موج میزد
همانطور عقب عقب رفت و کلافه موهایش را از دو طرف در چنگ گرفت
_نازی داری اشتباه میکنی
جیغش رفت هوا
خوب بود در این موقع از شب همه خواب بودن وگرنه با صدای بلندش همه تا الان خبردار شده بودن
انگشتش را جلویش تکان داد
_دیگه دور و برم نبینمت…من نیازی به دلسوزی بقیه ندارم…نه تو و نه هیچکس دیگه
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدهد با سرعت از مقابل نگاه بهتزدهاش گذشت
از دست خودش هم عصبی بود اگر سفره دلش را پیشش باز نمیکرد حالا اینطور جلویش پررو نمیشد
اصلا نمیفهمید قصدش چیست بعد از حرفهای آن روز کنار دریا، کلا رفتارهایش مشکوک شده بود
صدای ماشینش را شنید که داشت دور میشد آمدنش به اینجا هم به نظرش نقشه بود باید میفهمید دور و برش چه خبر است..پسره نفهم
با یادآوری آن صحنه باز حرصش گرفت
چرا زود جلویش را نگرفت !
لیوان آبی برای خود ریخت دهانش از خشکی تلخ شده بود
آب را یک نفس سر کشید تا این عصبانیتش بخوابد
لیلا خودت با فاصله زیاد نوشتی؟
آره عزیزم خوبه یا بد ؟
بد نیس
فکر کردم اشتباهی شده..گفتم لابد همیشه قراره این بشه 😞
ولی خوبه😁
نه عزیزم خودم انجام دادم از این به بعد فاصله رو یکم کمتر میکنم
من برم بخونم😁الان منم یه پارت طویییل فرستادم امیدوارم امشب تایید شه خیلی زحمت کشیدم واقعا براش انگشتام درد گرفت🤦🏻♀️🥲😂
منتظرم بیصبرانه😊
عکس اپلود نکن تو جستجو اسم رمانتو سرچ بزنی عکس رمانت میاد
در ضم فاصله بین جمله ها خیلی زیاده
آهان باشه یه سوال…توی دستهبندی باید اسم رمانمون رو تایید کنیم اونجا که لیست رمانها قرار داده و نوشته دستهها
فاصله رو هم چون میخواستم برای اولین بار تست کنم ببینم چه جوریه زیاد گذاشتم دفعه بعد درستش میکنم
پس چرا اینقدر کم بود?!!😥فقط,فاصله بینشون زیاد بود.ولی باز جای تشکر داره که خوش قولی و به نظرامون اهمیت میدی,تک تکشون رو جواب میدی.یه عالمه بوس.😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘❤💖💓
متن نبود….فاصله بود😂😂
این رمان اماده نیست و چون دارم روی رمان دیگهای کار میکنم خیلی کم میتونم بنویسمش و پارتها هم کوتاهتره…
مرسی از دلگرمی همیشگیت کاملیای عزیز😘
فدای تو عزیز دلم.❤
بد عادتمون کردی با” بوی گندم”…😅توقعمون بالا رفته.🙈
فردا بوی گندم رو میذارم دیگه معذرت سرم خیلی شلوغه
خیلیی عااالی لیلایی فقط این فاصله ها رو کم کن دختر چشمم درد گرفت😂🤦🏻♀️❤❤❤
باشه بابا خوردین منو😩
فقط واسه تست بود میخواستم ببینم چه جوریه
😂😂😂No problem
خب دیگه پس حرفی نمیمونه😂
دستت طلالیلایی ممنون راستی نازی جون اگ اومدی میشه بگی الان چه حسی داری که رمان زندگی نامته
قابل شما رو نداشت خانوووممم🤗❤
رفته ور دل شوهرش امروز پیداش نیست
به نظرم حرفهای امیرعلی خیلی درست بود اما توقع زیادی هم از نازی داشت🥲
عالی بود لیلایی😘🥰
سلام عشق من بالاخره اومدی تو🤗😘
آره روانشناس شده داشمون😂
آره آجی خونه خالم بودم نت نداشتم🤕🤕🥺
😅😅
عالی بود لیلا جونی
دلم واس امیر علی سوخت
عالی بود لیلی ژووونم🧡🧡
مثل همیشه عالی بود تشکر 💋