رمان کوچهباغ پارت ۱۳
_ولم کن..
..
صدایش را خودش به زور شنید چه رسد به مرد روبرویش
رهایش که نکرد هیچ فشاری بهش داد و با لحن بم و گیرای همیشگیش زیر گوشش لب زد
_گریه کن بریز بیرون این بغض لعنتی رو… تمومش کن، تموم
..
با اخم نگاهش کرد و تقلا کرد از آغوشش جدا شود در آن جا حتی پرنده هم پر نمیزد وگرنه آبرویی برایش نمیماند
..
_تموم نمیشه همیشه باهامه…دست از سرم بردار
..
از این تقلاکردنهایش خسته شده بود با خشونت بازویش را چنگ زد و از میان دندانهای کلیدشدهاش غرید
_تموم میشه همینجا…منتظر چی هستی ؟
..
گنگ نگاهش کرد
شانه هایش را تکان داد
..
_ولت نمیکنم نازنین…تا قوی نشی از اینجا نمیریم حاضرم همینجا ولت کنم و تنها برم ولی با این وضعت تو رو با خودم نبرم…به خودت بیا، دست از سرزنش کردن خودت بردار…میخوای تا کجا پیش بری هان تا الان فکر و خیال…غصه چه فایدهای برات داشت ؟
..
مات بهش خیره بود و حتی قدرت تکلمش را هم از یاد برده بود
..
انگشتش را در هوا تکان داد
_یه بار، فقط یه بار برای همیشه واسه دردهای زندگیت عزا میگیری امروز همینجا تموم میشه حالا شروع کن تا جایی که دلت میخواد اشک بریز چون بعد از این حق گریه کردن نداری حق غصه خوردن نداری
..
چه برای خود میگفت این نگاه و این حرفها عجیبتر از همیشه بود
از آغوشش جدا شد و به سمت پرتگاه قدم برداشت باد شدیدی میوزید و موهایش را به بازی گرفته بود دیگر حتی از باز بودن موهای بلندش هم حساسیت به خرج نمیداد
..
نگاهش را از بالا به پایین داد و یک قطره اشک از چشمش پایین چکید قطرههای بعدی ازش فرمان نگرفتن و سیلابی روی صورتش به وجود آوردن
…
دوست داشت از ته دل فریاد بزند تا این بغض لعنتی دست از سرش بردارد نمیدانست میشود یا نه امتحان کردنش ضرر نداشت
..
خدایا ببین به کجا رسیدم با این سن کم اندازه یه آدم چهل ساله غم و تجربه روی دوشمه بین این همه آدم سهم من از این زندگی چرا باید اینجوری میشد چرا واسش ارزش نداشتم اونقدری که دوستش داشتم بهم اهمیت نداد….نداد
…
دستش را مشت کرد و با فریاد خدا را صدا زد
_میبینی منو یا نه…یه نگاهی به این بنده حقیرت بنداز دیگه چیزی ازم نمونده…نمونده
…
حس میکرد با فریاد زدن دلش سبکتر میشود حالا آزادانه مثل دیوانهها بلند بلند گله و شکایتش را فریاد میزد
..
جوری که حنجرهاش سوخت جوری که بدنش به لرزش افتاد زانوهایش تحمل وزنش را نداشتن به خود آمد که در آغوش گرمی فرو رفت و صدای بم مردانهای در گوشش پیچید
_آروم باش نازی تموم شد ، دیگه تموم شد
در آن لحظه محتاج یک آغوش بود و برایش مهم نبود که این آغوش مردانه و گناه بود برایش مهم نبود شخص مقابلش امیرعلی بود
..
های های در سینهاش زار زد و بغض کهنهاش را شکست
_از من بدش اومد…منو نخواست براش بازیچه بودم…بازیچه
با حوصله مشغول نوازش موهایش شد و زیر گوشش مشغول آرام کردنش شد
_اونی که شکست خورده اونه..خودتو ناراحت نکن واسه کسی که ارزش نداره…نگران خودت باش واسه خودت دل بسوزون نه نبود اون نامرد…بسه، عذاب دادن خودت بسه
انگار این مرد از غصههای دخترک بیشتر از خودش عذاب میکشید که اینطور با عجز و خواهش ازش تمنا میکرد
…
گریه کرد از بخت بدش گلایه کرد از بیرحمی روزگار گفت و زار زد اشکهایش مثل سیل روی صورتش روان بودن آنقدر که حس کرد چشمانش به سوزش افتاده آنقدر که لرزی در وجودش احساس کرد
..
امیرعلی با دیدن حالش حلقه دستش را تنگتر کرد و به خودش فشرد
_حالت خوبه ؟
هم سردش بود و هم حس میکرد تب کرده این دیگر چه وضعی بود یک نگاه به خودش کرد و لب گزید عجیب بود که در آغوش گرم این مرد غصههای دلش را باز کرده بود
…
اما آرام شده بود و این غیر قابل انکار بود
…
روی نگاه کردن بهش را نداشت از آغوشش بیرون آمد و کاپشنش را از روی شانههایش برداشت
صدایش از زور گریه به زور درمیامد
_بهتره بریم
و بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشد با قدمهای سستش به پایین حرکت کرد
…
سرش کمی گنگ بود و برای پایین آمدن از پلهها مجبور بود دستش را به نرده بگیرد
..
حس میکرد بدنش دارد سبک میشود و زمین زیر پایش را حس نمیکرد نکند فشارش افتاده بود یک نگاه به روبروی خودش کرد موقع بالا آمدن این هم پله را قدم گذاشته بود ؟
خدای من حالا باید چیکار کنم !!
..
به زور دو پله دیگر پایین آمد که دستی بازویش را گرفت و به طرف خود کشید
..
_وقتی صدات میزنم تو هپروت سیر نکن چرا جلو پاتو نگاه نمیکنی ؟
..
با بهت سرش را برگرداند نگاهش شاکی بود مثل یک پدر که از کرده فرزندش عصبی شده بود و قصد تنبیه کردنش را داشت تازه فهمید که چقدر لبخند به این مرد میاید و برعکس اخمش او را جدی و ترسناک نشان میداد جوری که ازش حساب میبردی
…
شرمزده سرش را پایین انداخت و لب زد
_نشنیدم
….
پایش را روی پله بعدی گذاشت که ناگاه سرش گیج رفت و کم مانده بود پخش زمین شود که دستهای قدرتمند امیر او را نجات داد
_چته تو یه راه درست درمون هم نمیتونی بری ؟
…
شوری اشک را روی لبش احساس کرد حس میکرد بدنش دارد لمس میشود
نگاهش را بالا آورد و فقط توانست بگوید
_حالم بده امیر…
با تعجب بهش چشم دوخت رنگش عین گچ دیوار شده بود و دستش سرد سرد بود
…
پوفی کشید و همانجور در آغوشش پلههای مانده را پایین آمد و به سمت موتورش رفت
دروغ چراکمی ترسیده بود آخر چرا حالش بد شده بود !
کمکش کرد سوار موتور شود و سریع حرکت کرد بیحال بود و تمام وزنش را روی شانهاش احساس میکرد
…
_الان میبرمت درمونگاه سفت منو بچسب
…
انقدر حالش بد بود که بدون هیچ مخالفتی خواستهاش را انجام داد و دستش را دور کمرش حلقه کرد
حس کرد که شانهاش تکان خفیفی خورد چشمانش را بست آخ که میدانست سرما به جانش افتاده بود موتورسواری در سرما عاقبتش بهتر از این نمیشد حالا چه باید جواب خانوادهاش را میداد
…
در درمانگاه دکتر با دیدنش و بعد از معاینه سرم و امپولی برایش تجویز کرد امیر نسخه را از دکتر گرفت و رفت تا داروهایش را بگیرد
…
حدسش درست از آب در آمده بود سرما آن هم در تابستان همینش کم بود از نگاه امیر میتوانست نگرانی و شرمندگی را بخواند
…
چشم ازش گرفت و به سرم بالای سرش داد که هنوز نصفش مانده بود
_من حالم خوبه ببخشید تو رو هم اسیر کردم
صدای نفس عصبیش بلند شد کنارش روی تخت نشست و ملحفه را رویش مرتب کرد
_تو نمیخواد به این چیزا فکر کنی مقصر این حالت منم خانم کوچولو
حرصش میگرفت نمیخواست جلویش از خودش ضعفی نشان دهد
_من نازک نارنجی نیستم آقا یه سرماخوردگی سادهست در ضمن بار آخرت باشه به من میگی کوچولو
…
جفت ابروهایش بالا پرید حرص که میخورد عجیب بامزه میشد خندهاش را جمع کرد و از جایش بلند شد
…
_باشه خانم کوچولو من برم بیرون چند دقیقه دیگه میام
..
با رفتنش چشمانش را بست و زیرلب غرولندی زد مرتیکه هرکول خوبه مثل تو باشم عین هیولا میمونه به من میگه کوچولو هه
..
بعدی از چندی که برایش به کندی گذشت بالاخره سرمش تمام شد با بیرون آمدنش متوجه امیرعلی شد که داشت کارهای ترخیصش را انجام میداد
اخمی کرد و از همانجا صدایش زد سرش را برگرداند و بهش اشاره کرد که برود بیرون
…
پوفی کشید و همانجا جلوی در درمانگاه ایستاد بالاخره تشریفش را اورد آن هم با یه من اخم
..
تا بهش رسید شروع کرد به پاچه گرفتن
_چته هوار میکشی…خوبه از زیر سرم اومدی بیرون
…
حرصی شده چشمغرهای برایش رفت و گوشیش را از کیفش درآورد
_بگو چقدر شد برات کارتبهکارت کنم
…
یک جوری نگاهش کرد انگار بهش فحش داده بود اصلا انگار نه انگار دست در جیبش فرو کرد و جلوتر ازش به سمت پلهها رفت
…
_بزار جیبت خانم کوچولو بهتره ادامه ندی حرفتو
..
وایی خدا اصلا حوصله این تعارفات را نداشت هنوز هم کمی سرش گیج بود دست بر نرده گرفت و سعی کرد تند قدم بردارد تا بهش برسد
..
_من جدی گفتم پسرعمو از کیسه خلیفه میبخشی ؟
..
با نگاه بدی به سمتش برگشت و دستی گوشه لبش کشید معلوم بود بیش از حد کلافه شده
…
جلویش ایستاد و مستقیم در چشمانش زل زد
_من نمیخوام دینی رو گردنم باشه بگو دیگه داری استخاره میگیری ؟
نفسش را در هوا فوت کرد و تیز نگاهش کرد
_نه نازی دینی رو گردنت نیست…مسبب این حالت من بودم که خودم غرامتشو دادم… حالام برو بیرون که اسنپ منتظرته خوب نیست تو سرما باشی
..
این را گفت و از درمانگاه بیرون زد
…
هاج و واج مانده به رفتنش خیره شد الان این کارش چه معنی داشت چرا انقدر عصبی بود ؟ وا …
..
شانهای بالا انداخت هر چی دلش میخواد به من چه تا پایش را بیرون گذاشت دید که با آن موتور هرکول مانندش مثل باد از کنارش گذشت
…
نفهمید چرا اما یکهو بغضش گرفت آن هم بیدلیل آهی کشید و به سمت دویست شش نقرهای رنگ رفت و سوارش شد
…
تا پایش به خانه رسید مادرش مثل ناظم مدرسه جلویش ظاهر شد نگاهش پر از تعجب و در عین حال عصبی بود
_این چه وضعیه نازنین تا الان کجا بودی ؟
..
هیچ حوصله حرف زدن نداشت به سمت اتاقش رفت و دستی در هوا تکان داد
_با دوستام بیرون بودم، خستهام میرم بخوابم
مجبور بود دروغ بگوید وگرنه حتما مادرش او را به دار میآویخت
همانجور که میرفت صدای غرغرهایش را میشنید درکش میکرد مادر بود و هزار نگرانی ولی او اصلا نایی برای فکر کردن به این چیزا نداشت سرش گنگ بود و چشمانش میسوخت لباسهایش را هر کدام به یک ور پرت کرد و خودش را روی تخت انداخت
با احساس سوزش گلویش از خواب پرید
ای خدا این دیگه چه دردیه چه غلطی کردم رفتم موتورسواری امیرعلی خدا لعنتت کنه…
…سرش را در دستانش گرفت و به سمت سرویس رفت با این حالش مادرش اگه میفهمید کلی سرزنش به جانش میزد
ساعت از نه شب هم گذشته بود با ورودش به سالن پدرش آغوشش را برایش باز کرد و گفت
_سلام ناز خاتون بابا ساعت خواب دخترم
..
لبخند خجولی به زور زد و کنارش روی مبل نشست
_یکم سرما خوردم باباجون بهتره بغلم نکنید
..
با شنیدن این حرف نگران دست بر پیشانیش کشید
_سرما این وقت سال داغی که دختر برو لباس بپوش ببرمت دکتر
..
با حرف پدرش تازه یادش افتاد که داروهایش را نخورده
از جایش بلند شد و در مقابل نگاه بهت زده مادرش به سمت اتاقش رفت
…
_نه نه رفتم درمونگاه برم داروهامو بخورم
لحظه آخر صدای مادرش را شنید که میگفت
_این دختر آخر سر منو دق میده ببین کی گفتم
…
آن شب مادرش برایش سوپ درست کرد و با اینکه اصلا اهل خوردنش نبود اما به زور به خوردش داد و کلی هم غر و سرزنش به جانش زد که با این سر به هواییش مریض شدنش طبیعی هست پوف
…
ساعت یازده شب را نشان میداد و او حالا نمیخواست بخوابد آن هم به خاطر خواب چند ساعته دم غروبش بود
…
علی آقا با لبخند نگاهش کرد
_نمیخوای بخوابی بابا تو که هیچوقت خوابت دیر نمیشد ؟
..
لبخند بدجنسی روی لبش نشست و نچی کرد نگاشون کن تو رو خدا عین دو تا نامزد کنار هم نشستن همیشه به عشق پدر و مادرش غبطه میخورد نگاهشان حرف زدنشان مثل روز اول پابرجا بود
…
با صدای مادرش دست از افکارش کشید
_وا علی بچم اینجا نشسته…دیگه تازه مهمونی فردا که کنسله یکم دیر بخوابه اشکالی نداره
…
مثل اینکه هدف پدرش به سنگ خورده بود
مظلوم سر تکان داد و روی مبل جابجا شد
_باشه خانوم چرا میزنی گفتی مهمونی یادم رفت به داداش رضام زنگ بزنم بگم فردا نمیایم
در این بین نازنین با تعجب به حرفهایشان گوش میداد مهمونی کدوم مهمونی چرا من خبر ندارم ؟
..
سوال ذهنش را به زبان اورد
_میشه بگین فردا قراره چه مهمونی بریم که من الان باید بفهمم
با این حرفش پدرش تلفن را از گوشش پایین اورد و مادرش با لبخند جوابش را داد
…
_والا همین سر ظهر عمو رضات زنگ زد گفت تموم فامیل بریم ویلای بابابزرگت قراره دور هم جمع بشیم به هر حال خیلی وقته همو ندیدی بابابزرگتاینا هم دلش روشن میشه از دیدنتون
…
ناخواسته لبخندی بر لبش نشست ویلای خارج شهر پدربزرگش حسابی باصفا بود چه روزها که آنجا آخر هفتهها جمع میشدن و با بچههای فامیل بازی میکرد چقدر زود گذشت
نگاهش را به پدرش داد و گفت
_به نظرم بریم بهتره دلم واسه مامانبزرگ هم تنگ شده
…
هر دو همزمان اعتراض کردن که موجب خندهاش شد
…
از جایش بلند شد و به طرفشان رفت
_کفترای عاشق من حالم خوبه یه سرماخوردگی جزئیه که با دارو تا فردا خوب خوب میشم نگران من نباشید الانم میرم بخوابم تا شما به کارتون برسید
…
و بدون اینکه اجازه واکنشی بهشان دهد به سرعت از مقابلشان جیم زد البته صدای جیغ مادر و قهقه پدرش را شنید و خندهاش بیشتر شد
کااامنت اول
🏆🎖
😂
پااارت منو چرا تاییدنکردین 🥺🥺🥺
آره ستی گیج میشود😂😁
ستیییی 😡🥺
بچه ام داشت از گشنگی هلاک میشد رفتم اول به اون غذا بدم بعدش بقیه رو تایید کنم😁😁
کدوم بچه؟!😡🤔😂
چقدر باهاش مهربونه رفتار کرد
و چقدر خوب شد و تمام غصه هاش رو یکبار بیرون ریخت
امیدوارم خالش خوب بشه..واقعا آدم سردرگم میشه این طور وقتا که آیا بهش پول رو بدم یا نه
بدم مثل این میشه…
ندم با خودش چه فکری میکنه
به هر حال پارت قنشگی بود بانو 🍀🙂
دقیقااا
آره واقعا هرکول مهربونیه😂
مرسی از نظر قشنگت که باعث دلگرمی همیشگی منه🤗💖
آره واقعا آدم دو به شک میشه ولی به نظرم باید تعارفه رو زد دیگه قبول کرد که هیچ نکرد هم فدای سرم
خیلی 😂
😊💚
مثل این رفتار نکنه دیگه 😂..آخه بیشتر مردا ناراحت میشن
ولی خب پسر عمو دیگه باید تعارف زد
از این چیزایی که نوشتی این طوری تصور میکنم
نازی ی دختر کوچولو موچولو هستش و اونم که گنده 🤣
فیل و فنجون میاد به ذهنم
البته ببخشید نازی 😂
نه دقیقا همینی که میگی هست دیو و دلبرین برای خودشون
وای دقیقاااا😁😂
واه حالا امیرعلی شددیو بذاربهش بگم
نه عزیزم راحت باشین هرچی که به ذهنتون میادبگید تعارف نکنید🤔
مثل همیشه عالی عزیزم
فدات خوشگلم ممنون که وقت گذاشتی خوندی🙃
فاطی تو تلگرام بهم پیام دادی؟
خیلی عالی.. خسته نباشی
مرسی بابت پارت طولانی و دوست داشتنیت♡♡
قربونت زهراجون ممنون از انرژی که بهم دادی🤩💃
♥️♥️♥️
این تیکه ی آخر ترکیدم از خنده به کارشون برسن توروحت لیلا😂😂عالی بود
خب مزاحمشونی دیگه😂
عالییی بود لیلا جونم 😍😍
جام خالی بود توی این پارت ها 🤣🤣
آره واقعا نیستی سایت یه جوریه😔
چه آدم مهمیم من نمیدونستم🤣🤣
چرا پارت نمیدین لطفا پارت بده🥺🙏