رمان یادگارهای کبود پارت ۳۲
همانطور که نگاهش مثل عقاب شکاری صورتش را جستوجو میکرد، با ژست خاصی کت آبی نفتیاش را از تن بیرون کشید.
– اینجا ایرانه، نه آمریکای شما! من هم مثل شوهر جنابعالی سیبزمینی نیستم، این نسخهها رو واسه خودت بپیچ.
«نمیری که این همه یُبسی!»
به قدری محکم و پر تحکم این جمله را ادا کرد که هر کسی جای او بود از خواستهاش پشیمان میشد؛ اما عجیب دوست داشت کمی این مرد را بچزاند.
– چهرهی خودمه، میخوام واسه خودم داشته باشمش، عیبی داره؟
از موضعش کوتاه نیامد.
– بچه نشو ماهی. بیخودی هم سعی نکن نظرم رو تغییر بدی.
صدایش به حدی بالا بود که از نگاههای سنگین بقیه خجالت کشید. لبخند تمسخرآمیز مهسا بدجور آزارش میداد. لبهایش را بههم فشرد و زیرلب «به درکی» گفت.
چه معنی داشت به خاطر طراحی یک چهره او را جلوی بقیه سکهی یک پول کند؟
«آخه ماهی، تو رو چه به این کارها؟ این شرالعالمین مثل بختک افتاده توی زندگیت و به این سادگیها ولت نمیکنه.»
از درون خودخوری میکرد. مهشید چشمغرهی غلیظی به حسام رفت. یک سر سوزن فهم و ادب نداشت. دلسوزانه دست روی شانهی دخترک گذاشت.
– ولش کن عزیزم، از حسودیشه… .
بعد لبش را کج کرد و ادامه داد:
– حالا انگار زنش پرنسس دایاناست که میترسه پرترهاش رو توی موزهها بذارن!
دهانش از شنیدن این جمله باز ماند. کمکم داشت به اخلاقهای عجیب مهشید پی میبرد.
طولی نکشید که همه برای سرو شام فرا خوانده شدند. به دستور اکید خانعمو سفرهی بزرگی در سالن پهن کردند و همگی روی زمین مشغول شام خوردن شدند.
شام امشب را زنعمو و ستارهجون تدارک دیده بودند که الحق اشتهای هر کسی را برمیانگیخت.
برای خودش قرمهسبزی، غذای محبوبش را کشید. محمد کنار پنجره، به زبان خارجه مشغول صحبت با فرد پشت خط بود.
حسام در حالی که آستینهای پیراهن سفیدش را تا میزد کنارش چهارزانو نشست و بلند، جوری که به گوش محمد برسد گفت:
– دم عیدی که آدم با تلفن حرف نمیزنه جناب! بیا سر سفره، وگرنه سهم کبابت از آن من میشه.
چه میشد همیشه همینطور شوخ و آرام میماند؟ در دل گفت:
«اگه همیشه اینطوری باشه که دیگه حسام نیست.»
محمد در همان حال نیمچرخی زد و جلوی دهانهی گوشی را گرفت.
– شما سهم ما رو بخور، نوش جونت.
مهشید که از آوردن سینی سنگین کبابها، کمرش را میمالید، غرغرکنان روی زمین نشست.
– عین رادیو ورور میکنه! بلندگو قورت دادی مگه؟ این زنت هم تا موقع غذا میشه، خدا میدونه کجا جیم میزنه.
آنقدر لودگی در حرکاتش نمایان بود که همه را به خنده وا داشت. همان لحظه شبنم از پیچ راهرو گذشت و در حالی که ریزریز میخندید موهای بلوطیاش را از جلوی صورتش کنار زد.
– چی پشت سر من داشتی غیبت میکردی خواهرشوهر؟ داشتم با شروین صحبت میکردم بابا، بچهام خیلی دوست داشت بیاد.
مهشید در این زمان فقط به فکر شکمش بود و جز کباب کوبیدهی مقابلش حواسش جای دیگری پرسه نمیزد.
محمد به جمعشان پیوست و مهربانانه به همسرش خیره شد.
– نگرانش نباش خانم، پسرمون ناسلامتی هجده سالشه، با کارن میره دانشگاه و برمیگرده خونه.
شبنم در ظاهر به روی شوهرش لبخند زد؛ اما برق نگرانی پنهانی در چشمانش میدرخشید.
بعد از شام مفصلی که حسابی به همه چسبید، در سالن گرد هم جمع شدند. حنانه که از سر شام غمبرک زده بود و زیاد در بحثها شرکت نمیکرد.
«معلوم نیست چشه!»
یادش باشد بعد از او بپرسد. حسام به همراه محمد در مورد اوضاع بد اقتصادی کشور صحبت میکردند که هیچ علاقهای به این بحث نداشت. در این فاصلهی نزدیک سرتاپایش را آنالیز کرد.
مردک بدقواره! نگاه از رگهای برجستهی دستانش گرفت. اصلاً چه معنی داشت پوست مرد اینهمه روشن باشد؟
در زمان دبیرستان، وقتی که پر از شور و شیطنت دخترانه بودند، فاطمه میگفت:
«مرد باس سفید باشه و چشم آبی، چیه آخه عاشق سیاهسوختههایی؟ با اون ریششون!»
دخترک دیوانه شخصیت آلون دلون را دیوانهوار میپرستید و چند عکس هم از آن بازیگر جذاب به دیوار اتاقش چسبانده بود؛ آخر سر هم عاشق یک مرد چشم طوسی و سفیدرو شد.
همه سرگرم اختلاط کردن بودند. صدای محمدرضا شجریان هم از گرامافون در حال پخش بود که جو را حسابی معنوی میکرد. قشنگ توی حس رفته بود که مهشید با سوالش او را از خلسه خارج کرد.
– ببینم حسام توی رابطه چطوریه؟ اصلاً چطور با هم آشنا شدین؟
متعجب سر جنباند. کمی در جواب دادن معطل کرد.
– این فضولیها به شما نیومده آبجی!
وای که این مرد همه جا چشم و گوش داشت. اصلاً کی کنارش نشست که او متوجه نشد؟
نگاه ماتش را که دید لبخند موذیانهای زد و دست دور شانهاش حلقه کرد.
«پناه بر خدا! نکنه جنی شده؟ توی خونه که از این محبتها نمیکنه.»
مهشید که به اندازهی کافی از دست حسام دلش پر بود، با این جواب آرام نماند و مجلهی لوله شدهی درون دستش را به سمتش پرتاب کرد، حسام هم جا خالی داد که به ساعت قدی گوشهی دیوار خورد.
– آخ! قشنگ زدی به هدف.
همین کافی بود که ظرفیتش تکمیل شود. عصبی به سمتش یورش برد.
– بیتربیت! من رو مسخره میکنی؟
مشتی به کتفش کوبید، برای حسام حکم نوازش داشت. چشمان شیطان سیاهش میخندید که همین مهشید را بیشتر جری میکرد.
مثل خروسجنگی به جان هم افتادند. محمد و شبنم هم بدتر از آن دو، انگار به تماشای مسابقهی بوکس زنده نشسته بودند که هیجانزده تشویقشان میکردند.
– مهی تو باید بری کشتیکج باور کن.
حسام در همان وضعیت که مشتهای مهشید را مهار میکرد، در جواب شبنم پوزخند زد.
– دلم برای شوهرش میسوزه فقط، بندهخدا جلوش موش هم نیست.
مهشید جیغ کشید و تا خواست موهایش را بکشد، حسام فرز و زبر مچ دست پهن و گوشتآلودش را گرفت و پیچاند که زن بیچاره دادش به هوا رفت.
او این وسط سعی کرد میانه را بگیرد. از المشنگهای که به وجود آورده بودند صدای اعتراض بزرگترها بلند شد. خانعمو مثل همیشه عصایش را چند بار به زمین کوبید و از آنسوی سالن تشر زد:
– چه خبرتونه؟ شماها آدم نمیشید. از سن و سالتون خجالت بکشید.
مهشید که در این دوئل رمق برایش نمانده بود، شاکی و نفسزنان مچ سرخ شدهاش را ماساژ داد و روی مبل نشست.
مهنازخانم با سینی حاوی چای به سالن آمد. یک نگاه به قیافهی جنگ زدهی مهشید و بعد به چهرهی خونسرد حسام انداخت.
نچنچکنان سر تکان داد و یکییکی به همه تعارف کرد تا به او رسید.
– میبینیشون ماهبانوجان؟ حالا الان ماشاالله بزرگ شدن و مثلاً زندگی تشکیل دادن، نبودی بچگیهاشون رو ببینی، مثل سگ و گربه به جون هم میافتادن.
استکان چای برای خود برداشت و با ابروهای بالا رفته به زنعمو نگاه کرد. عطر خوش هل و دارچین هوش از سرش پراند. ستارهجون که در آستانهی آشپزخانه ایستاده بود ظرف شیرینی را به دست حنانه داد و نخودی خندید.
– خونه رو میذاشتن روی سرشون. ما که از دستشون ذله بودیم.
یک نگاه به حسام انداخت. بچگیهایش عجیب شر بود و با دختر جماعت به هیچ وجه نمیساخت. همیشه با ترس و لرز پشت حیاط خانهشان، همراه حنانه بازی میکردند و تا از فوتبال با سر و لباس خاکی میآمد، او و فاطمه عین جن محو میشدند.
هنوز دو ساعتی تا تحویل سال مانده بود. به پیشنهاد مهشید جمع آقایان را ترک کردند و به اتاق مهمان رفتند. شبنم به محض وارد شدن شال از سرش برداشت و نفس راحتی کشید.
– آخیش، داشتم خفه میشدم ها!
همه روی زمین دور هم نشستند، به جز مهسا که از اول میهمانی سرش توی موبایل میچرخید و بود و نبودش چندان فرقی نداشت.
مهشید روی زمین به پهلو دراز کشید و یک دستش را تکیهگاه سرش گذاشت.
– عجیبه که خسته نیستم، تو چطور شبنم؟ گفتم برسیم یه روز باید بخوابیم.
شبنم بالش کوچک قلبی شکلی بغل گرفت و در حالی که پاهایش را دراز میکرد به تخت تکیه داد.
– هنوز هیچی نشده دلم برای خونه و شهرمون تنگ شده.
حنانه کنجکاو خودش را جلو کشید و دستانش را دو طرف صورتش چسباند.
– زندگی توی غربت چطوریه؟ سخت نیست؟
او ریزبینانه به حنا که این سوال را پرسید خیره شد. شبنم بعد اندکی مکث، با صدای ظریف و آرامشبخشش که شبیه به راوی قصهها بود شروع به حرف زدن کرد:
– هر جای دنیا شرایط سخت خودش رو داره. اوایل دوری از خانواده و وابستگیهام برام خیلی عذابآور بود؛ اما من نوزده ساله نیویورک زندگی میکنم و بهش عادت کردم؛ یه جورایی شهروند اون کشورم.
بعد لبخند عمیقی روی لبان رژ زدهی برجستهاش نشست و ادامه داد:
– الان کلی از شاگردهام و البته پسرم منتظر منن که برگردم.
شبنم استاد دانشگاه بود و ادبیات خارجه تدریس میداد. مهشید انگار گرمش بود که نشست و شومیزش را از تن درآورد. زیرش تاپ مشکی پوشیده بود که پوست سفیدش را بیشتر نشان میداد.
– این پنجره رو باز کن مهسا، اتاق دم داره.
بعد به دیوار تکیه داد و چشمکی به حنانه زد
– آره دختر، فعلاً از مجردیت لذت ببر، بعد شوهر کردی آدم از فرداش خبر نداره که سرنوشتش کجا میچرخه.
حنانه با این حرف به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. مهشید نگاهش را به ماهبانویی داد که ساکت تماشایشان میکرد. چهرهی بانمک و ملوسی داشت که از همان لحظهی دیدار به دلش نشست.
– نگفتی چطور قاپ دل حساممون رو
دزدیدی ها؟
تکان خفیفی خورد و گنگ نگاهش کرد.
چه قاپ دزدیدنی؟ همه گمان میکردند او و حسام عاشق و شیفته هم بودند، خیال باطل!
مهسا زودتر از او، پوزخندزنان سرجایش نشست و پا روی پا انداخت.
– سوالت اشتباه بود مهشید، بهتره بگی چطور حسام قاپ دلش رو دزدید، چون ایشون قرار بود اول با یه نفر دیگه ازدواج کنه.
و لبخند کجی به روی دخترک زد که رنگش درجا پرید. پنجههایش دامن لباسش را چلاند.
«میمردی همونطور لال میموندی؟!»
چطور بیاجازه به خودش جرئت میداد که هر چه به ذهن معیوبش میآمد را بر زبان بیاورد؟
شبنم و مهشید با تعجب به سمت ماهبانو برگشتند. حنانه در حالی که از درون داشت منفجر میشد ظاهر خودش را حفظ کرد و به هوای حمایت از عروسش جلوی مهسا درآمد.
– گفتن دربارهی گذشتهی کسی درست نیست دخترعمو!
مهسا اخم کرد و در صورتش براق شد.
– مگه دروغ میگم؟ معلوم نبود چه فضاحتی بار آورد که زود از عشقش گذشت.
مهشید رو به خواهر کوچکترش توپید:
– ادامه نده مهسا.
ماهبانو لبخند نصفه و نیمهای زد. چه راحت قضاوت میشد.
– نه بذار بگه مهشیدجان، حق با اونه.
مهسا با تبر، دست از ضربه زدن به جان نحیفش برنمیداشت.
– بله که حق دارم. از عروسی هولهولکیتون بگم، یا… .
نتوانست ساکت بماند و با حرص میان حرفش پرید:
– قرار نبود عروسیمون سریع انجام بشه، پیشنهاد خانوادهی حسام بود.
قهقههی بلندی زد و به مبل تکیه داد.
– توأم که بدت نیومد، خوب کسی رو تور کردی.
بعد جدی شد و نیشخند زد.
– فقط مراقب باش، چون حسام از دخترهای آویزون خوشش نمیاد، ممکنه همین روزها ازت زده شه.
بهت زده نگاهش کرد، مانده بود چه بگوید. مهشید از چهرهی غمگین دخترک چیزی درونش به جوشش افتاد، نگاه تند و تیزی به خواهرش انداخت.
– بس کن. این چه طرز حرف زدنه؟
انگار به او برخورد. به ضرب از جایش بلند شد و ایستاد.
– نگاه به قیافهاش نکن خواهر من، خودش رو مظلوم جلوه میده؛ ولی جادوگریه واسه خودش.
دیگر نمیتوانست این توهینها را بپذیرد. دلش مثل سنگ آسیاب تکان میخورد. بغضش را به زور کنترل کرد.
– اینکه من جادوگرم یا نه به خودم مربوطه مهساجان! نمیدونم دنبال چی هستی و از چی میسوزی.
«خوب شد میخواستی زیاد عصبانیتت رو نشون ندی، قشنگ طرف رو با آسفالت سر کوچه یکی کردی.»
مثل برقگرفتهها به طرفش چرخید و ناباور انگشت به طرفش گرفت.
– تو… تو الان چی گفتی؟
آخ که عجیب دوست داشت آن لبان گشادش را به هم بدوزد. دخترک زشت بدترکیب!
شبنم با پادرمیانی آنها را به سکوت دعوت کرد.
– بس کنید تو رو خدا! بحث و دعوا دم عید درست نیست؛ به قول مهنازجون شگون نداره.
تکهی آخر جملهاش را با لهجهی خاصی ادا کرد که برای لحظهای لبخند کمرنگی روی لبانشان نشست، جز مهسا که همچنان خصمانه و وحشی به او مینگریست.
با غضب اتاق را ترک کرد و درب را چنان بههم کوفت که لولاهایش صدا دادند.
از نفرت درون چشمانش میترسید. مهشید چشم از درب بستهی اتاق گرفت و پوفی کشید.
– نمیدونم این دختره چه مرگشه!
بعد لبخندی از سر شرمندگی به روی ماهبانو زد و اضافه کرد:
– ما که هر کدوم سرمون گرم زندگی خودمونه، مادر و آقاجون هم از بس این بچه رو لوس بار آوردن که تا هجده سالش شد به بهانهی درس گفت میخوام برم کانادا… .
نفسی گرفت و دست به پیشانیاش کشید.
– از وقتی هم واسه خودش آزاد و مستقل شده دیگه خط کسی رو نمیخونه، یه دنده و لجباز! تو به دل نگیر عزیزم.
به لبخند محزونی بسنده کرد. چهکار میتوانست بکند؟ اما ذهنش عجیب برای خود سناریو میچید که نکند حسام قبلاً به مهسا علاقه داشته. حس خوبی به آن دختر نداشت.
صحبتهای مهشید از شغل وکالتش و مشکلات ریز و درشت موکلانش که با آنها سر و کله میزد، کمی او را از فکر و خیال دور کرد. برخلاف خواهر نچسبش شخصیت دوستداشتنی و مهربانی داشت که نزدیکی خاصی در کنارش احساس میکرد.
شمارهاش را داد و گفت که هر زمان بخواهد میتواند تماس بگیرد و به عنوان خواهر بزرگتر رویش حساب باز کند. آدمها در زندگی میروند و میآیند، مهم این است که تا هستند قدرشان را بدانی و از تجربههایشان بهره ببری. در این دنیا داشتن دوست خوشفکر و دانایی مثل مهشید ارزش بالایی داشت.
همگی با هم سفرهی هفتسین بزرگ و زیبایی چیدند. حال و هوای عید را دوست داشت، انگار واقعاً آدمی دوباره از نو متولد میشد. دلش برای جمع کوچک خانهشان و ماهی قرمزی که مدام مراقب بود یک وقت نمیرد تنگ بود.
از پشت پردهی اشک نگاهش به حسام برخورد کرد. گاهی وقتها با خودش میگفت شوهرش همین مردی بود که همیشه به ظاهرش میرسید و موهایش را با ژل و تافت حالت میداد؟ لبخندهای کمیابش شاید نصیب هر کسی نمیشد و گاهی وقتها جوری نگاهش میکرد که از درون مثل کورهی آتش میسوخت.
صدای بلند توپ سال نو او را از این افکار ضد و نقیض خارج کرد. لبخند عمیقی روی لبش نشست. مهشید که با شوهر و دخترش تماس تصویری گرفته بود و داشتند با هم صحبت میکردند.
لحن بم و مردانهای لالهی گوشش را قلقلک داد.
– این اولین عیدیه که با همیم.
گیج و منگ نگاهش کرد. به چین گوشهی چشمانش و آن صورت خوشتراشی که از تمیزی برق میزد. یعنی بهارهای بعدی در کنار هم میماندند؟ یک لحظه حس عجیبی وجودش را فرا گرفت که علتش را نفهمید.
حنانه بود که خودش را در آغوش پدرش انداخت و گفت:
– عیدی ما رو ندادیها باباجون!
با این حرف شلیک خندهی همه به هوا رفت. حاجحسین شوخطبعانه پسگردنی آرامی به او زد.
– ای پدرسوخته! پس واسه عیدی نزدیکم شدی، نه؟
حنانه کارش را خوب بلد بود و به قول ستارهجون جا باز کنی در دل آدم داشت. دو طرف صورت گندمی و اصلاح شده پدرش را محکم بوسید.
– من غلط بکنم؛ اول شما، بعد پول.
در دل گفت:
«بیچاره سیامک!»
یک روز آقای دکتر برایش تعریف میکرد:
«که حنانه برام مثل یه دختربچهست. به عشقش از سرکار میام خونه باید نیمساعت برام حرف بزنه تا خستگی از تنم در بره.»
حاجحسین دسته اسکناس تازهای از جیبش درآورد و یکییکی به همه عیدی داد. تا به او رسید نگاهش رنگ دیگری گرفت و لبخند پدرانه و محبتآمیزش را به رویش پاشید.
چقدر این مرد خوب بود. حسام برخلاف پدرش در این موارد اخلاقش تعریفی نداشت.
– این هم برای عروس عزیزم که امسال با بودنش خانوادهمون رو گرمتر کرده.
لبخند زد و تشکر ریزی کرد. با لذت بینیاش را به تکه کاغذ چسباند، بوی یاس و گلاب میداد. این عید چه در خودش داشت؟
آن روز حسابی به او خوش گذشت، البته اگر وجود مهسا را فاکتور میگرفت. شب که به خانه برگشتند در حال جواب دادن به تبریکهای بقیه، پیامی از یک فرد ناشناس برایش رسید، حین لباس عوض کردن سریع بازش کرد.
چشمانش میخ صفحهی مقابلش شدند.
«بدجور خودت رو توی هچل انداختی دختر کوچولو! توی این زندگی بازندهای.»
قلبش ریخت. چه کسی به او همچین پیامی داده بود؟ امیرعلی؟ نه، بعید به نظر میرسید کار او باشد. منظورش از این حرف چه بود؟
سوالهای زیادی در ذهنش شکل گرفته بودند که میترسید کالبدشکافیشان کند.
سرش را از موبایل بالا آورد که از آینه چشمش به حسام افتاد. انتظار دیدنش را نداشت. خم شد و در همان وضعیت که با شال خودش را میپوشاند، از جلوی آینه برخاست.
– یه اهنی، یه اوهونی! زهرهام ترکید.
چپچپ نگاهش کرد و به سمت تخت رفت.
ذهنش هنوز سمت آن پیام مشکوک میچرخید. تا دمدمهای صبح از فرط فکر و خیال یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشت و هی این پهلو و آن پهلو میشد.
***
سه روز اول عید مثل برق و باد گذشت. یک پایشان میهمانی به خانهی اقوام و دوست و آشنا بود، یه پایشان هم میزبانی از فامیل.
دیگر خبری از آن ناشناس نشد و او هم کمکم موضوع آن پیام را به دست فراموشی سپرد. برای مهران هم همین چند شب پیش خواستگاری رفته بودند و فاطمه جواب مثبتش را داده بود.
حسام وقتی این خبر را شنید داغ کرد و یک دعوای حسابی هم با او انداخت. توهینهایش از خاطرش پاک نمیشد. میگفت:
«سر گرفتن این وصلت کار خودته و چه و چه… .»
آنقدر داد و قال کرد که اصلاً پایش به شب خواستگاری یکدانه برادرش نکشید.
تا خود صبح به بخت بدش اشک ریخت و غصه خورد.
ماهیهای سرخ شده را از داخل ماهیتابه برداشت. ترجیح داد به مادرش زنگی بزند. دو بوق خورد که صدای دلخورش در گوشش پیچید:
– بله؟
طاقت سردیاش را نداشت. مگر در این دنیا چند نفر برای او مانده بودند؟
– سلام مامان، خوبین؟
کمی مکث کرد و بعد پوفی کشید.
– باید خوب باشم؟ چه عجب یه احوالی از مادرت گرفتی حالا! نه که اون سر دنیایی، نمیتونی یه سر بهمون بزنی.
بغضش را به زحمت قورت داد. مادرش چه از زندگیاش خبر داشت؟ پشت میز نشست و دست بین موهای بههم ریختهاش کشید.
– طعنه نزن تو رو خدا! نتونستم بیام، حالم زیاد روبهراه نبود.
به گمانش با سرهم کردن این دروغها، میتواند حفرههای زندگیاش را از دید بقیه مخفی نگه دارد.
موبایل را میان دستانش جابهجا کرد.
– حسام هم این روزها بیشتر سرش شلوغه. قول میدم یه شب بیایم بهتون سر بزنیم.
حس مادریاش فهمیده بود که قضیه از کجا آب میخورد.
– شوهرت سرکاره، تو که بیکاری. عجیبه که اینقدر از حسام حرفشنوی داری.
حرف حق که جواب نداشت. انتخاب حسام، مثل بادام تلخ میان آجیل بود که نه میتوانست هضمش کند و نه دورش بریزد.
کمی سکوت بینشان حاکم شد.
– حالا بلهبرون واسه کیه؟
با گفتن این حرف بحثشان تغییر کرد و از شر سوال و جوابهای مادرش در امان ماند.
– واسه پنجشنبه گذاشتیم تا امیرعلی هم بیاد.
گوشی در دستش لرزید. پس دوباره برگشته بود.
«نه میخواستی واسه ازدواج خواهرش نیاد؟!»
خودش را نباخت.
– پس میشه دو روز دیگه، درسته؟
– آره دختر. خانم جونت هم با داییتاینا دارن میان. گفتم بده توی خواستگاری مادر و برادر بزرگترم نباشن.
از شنیدن این خبر موجی از دلتنگی به درونش هجوم آورد و برق اشک درون چشمانش نشست.
– جدی میگی؟ وای دلم برای خانم جونم یه ریزه شده.
– آره دیگه، ما که حنامون رنگی نداره.
متوجهی طعم حسادت در میان کلامش شد و لبخند غمگینی روی لبش نشست.
– آخه قربونت برم… .
سریع حرفش را قطع کرد:
– خبهخبه! واسه من زبون نریز. زنگ زدم بهت بگم کمکم خودت رو آماده کنی، مهران خیلی از دستت شاکیه ماهی.
آهی کشید و بعد از کمی صحبت کردن مکالمه را پایان داد. شیر آب را باز کرد و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید. این روزها گاهی افکار بدجنسی مغزش را مثل موریانه می خوردند که بذر حسادت در دلش میکاشت.
«ماهی دیوونه! برادرت داره داماد میشه. چون نذاشتن تو با امیر ازدواج کنی زانوی غم بغل گرفتی؟»
حسام از درون هال صدایش زد:
– ماهی، ناهار رو بیار همینجا.
با حرص از سینک فاصله گرفت.
«انگار با نوکر در حجرهاش داره صحبت میکنه که اینطوری هوار میکشه.»
هیچوقت با هم روی زمین غذا نخورده بودند. سفرهی کوچکی که هدیهی خانمجون در بچگیهایش به او بود را وسط هال پهن کرد.
رنگ آبی آسمانی و تصویر پرنسسهای دیزنی رویش زیبا بود. آن موقعها همیشه در رویاهایش به خود میگفت که با امیرعلی دونفری رویش صبحانه میخورند.
حسام با دقت زیادی به اخبار گوش میداد؛ انگار نه انگار که او هم وجود دارد.
حرصش میگرفت، یک کمک خشک و خالی هم نمیکرد. زیتونپرورده به همراه ماست موسیر سر سفره برد و ظرف ماهی را هم وسط گذاشت.
حسام چشم از تلویزیون گرفت و برای چند لحظه نگاهی به سرتاپای دخترک انداخت.
بزاق غلیظ چسبیده به دهانش را، با پشت دست پاک کرد و از کاناپه پایین آمد.
ماهبانو با پارچ دوغ به سالن برگشت و کنارش با فاصلهی کمی جا گرفت. فقط صدای تلویزیون و برخورد قاشق و چنگالها بود که سکوت سنگین بینشان را میشکست.
حسام با اشتهای فراوان میخورد؛ اما او انگار در گلویش پاره آجر گذاشته بودند که چیزی از گلویش پایین نمیرفت.
– اون دوغ رو بده من ماهی.
اعصابش از این بیخیالی به نقطهی جوش رسید. در مقابل نگاه جغدگونهاش، پارچ دوغ را برداشت.
دستانش میلرزید. این روزها لرزش عصبی هم میگرفت.
در همین حین، ناگهان لیوان از دستش رها شد و در برخورد با لبهی دیس، صدای بدی داد.
حسام از دیدن این صحنه ابرو درهم کشید. آخ که اخمهایش مثل آسمان مهآلودی میماند که خبر از طوفانی سهمگین میداد.
– یه کار ساده ازت خواستم، هیچ معلومه چته؟
دلش پر بود و چشمانش هم آمادهی باریدن. اصلاً نمیدانست چرا تا این حد زودرنج شده بود.
حسام از سر سفره کنار رفت و سیگاری آتش زد. نیمنگاهی به دخترک انداخت که چهرهاش همانند بیمارها از رنگ و رو افتاده بود.
– چته؟ مریض شدی؟
گنگ به سمتش سر چرخاند که با اخم خودش را جلو کشید و دست روی پیشانیاش گذاشت، از داغیاش اخم غلیظی بین ابرویش نشست.
– تب کردی. حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
در چشمانش نگرانی اندکی موج میزد. خودش هم نمیفهمید دردش چیست. گاهی دوست داشت سر به تن این مرد نباشد و گاهی هم تحمل کمتوجهیهایش را نداشت.
تنهایی بد دردی بود. کسی را میخواست در آغوشش بکشد و غمش را تسکین دهد. امیرعلی که بیخیالش شد و حسام هم مردی نبود که بتواند به او تکیه کند. همه به مراد دلشان رسیدند جز ماهبانوی بدبخت!
خودش را در بغل گرفت و سر پایین انداخت.
– خوبم، از خستگیه.
حسام پیله که میکرد به این راحتی مجاب نمیشد. چانهاش را گرفت و سرش را بالا آورد.
– بلوف نزن، زیر چشمات سیاهه. رنگت شده عین میت، نمیشه نگات کرد.
خسته نباشی لیلا خانم کجایی داستان رسیده به جاهای حساس دیر پارت میدی
سلام عزیزم
هستم😍 درگیر شخصیتپردازی و روند رمانم
با وجود درگیریهای زندگی دارم روش کار میکنم و زمانبره☺
من دارم نگران میشم نکنه شیطون بره تو جلدت کاری کنی ماه بانو برگرده به امیر علی 🫣
وای دقیقا دغدغه ی منم همینه
ای بابا😅 باید دید مسیر شخصیتها و روند به کجا میره
چه زندگی تلخی…
😔💔
به به سلام بانو چطوری دلم برات تنگ شده بود چه خبرا خوبی خواهری؟
سلام عزیزدلم
چه خوشحالم پیامت رو اینجا میبینم قربونت برم
خدا رو شکر، سلامتی
شما چه خبر؟
والا شکر خدا خوبیم دلم برات تنگ شده بود
قربونت بررررم
منم همینطور گلی
تهران برفه؟
آره