نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۳۳

4
(37)

شاید از گفتن این حرف منظور خاصی نداشت؛ اما در دلش غوغایی به وجود آمد. خنده‌ی هیستریکی سر داد، هم‌زمان قطره اشک سمجی روی قوس بینی‌اش نشست.

 

– انتظار داری از صدقه‌سری زندگی رویایی که واسم ساختی قهقهه بزنم.

 

شوکه شد. فکر نمی‌کرد یک حرف او دخترک را تا این حد به‌هم بریزد. پوست نم‌دار گونه‌اش، اسیر لمس سرانگشتان زبرش شد.

 

 

– هیچ معلوم هست چته؟

 

 

انگار منتظر یک تلنگر بود که مثل اسپند روی آتش بترکد. دستش را به غضب پس زد و در صورتش براق شد.

 

 

– مگه فرقی‌ هم می‌کنه؟ مگه مهمه واسه کسی که من حالم چطوره یا نه؟

 

 

صدای جیغش تیشه به اعصابش کشید. هر چه که می‌گذشت از این‌که دست این دختر را گرفته بود و با خود به این زندگی آورده بود احساس پشیمانی می‌کرد.

 

 

– چشم‌هات رو رو واسه من عین آکله‌ها
دریده نکن ماهی. پاشو آماده شو بریم دکتر‌.

 

 

او را بچه می‌پنداشت که با زور و فریاد ساکتش کند؟ رو گرفت و دستانش را در سی*ن*ه قفل کرد.

 

حسام یکه خورد. این زن چه مرگش بود؟ لا اله الا اللهی گفت و کلافه از جا برخاست.

 

– کاری می‌کنی که راضی نباشم یه ساعت هم بیام خونه.

 

 

کیف و سوئیچش را از سر میز برداشت و به سمت خروجی سالن رفت. یک لحظه از برخورد تندش پشیمان شد. پوست لبش را از فرط اضطراب جوید.

 

– کجا میری؟

 

 

صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد. نگاه بدی به سمتش انداخت.

 

 

– قبرستون! حرف نزن که بدجور کفری‌ام. برم حجره بهتره که بیام خونه و چشمم به قیافه‌‌ی مادرمرده‌ات بیوفته.

 

 

تره‌ای از موهایش را دور انگشتش پیچاند و بی‌صدا هق زد.

 

 

– گناه من چیه؟ الان می‌خوای بری حجره چی کار کنی؟

 

 

کتش را با غیض زمین انداخت و برزخی به طرفش چرخید. از نگاهش خون می‌بارید.

 

– گناهت اینه که غلط اضافه کردی. بمونم گریه‌هات رو گوش کنم؟

 

 

دست روی سرش گذاشت. از سنگینی ذق‌ذق می‌کرد. حسام لگدی به گل‌دان کنار درب زد و شروع به فحش و ناسزا دادن کرد. او هم از این شرایط به تنگ آمده بود. به سختی جلوی گریه‌اش را گرفت. از استرس پلکش بی‌جهت می‌پرید.

 

 

– تو رو خدا حسام… .

 

 

وقتی نزدیکش شد فکر کرد که الان او را به باد کتک می‌گیرد. در خود جمع شد و تمام مظلومیتش را در چشمانش ریخت. از حالت چهره‌اش چیزی دستگیرش نشد؛ اما دید که تنش نگاهش خوابید.

 

جلوی پایش دو‌زانو نشست و سردرگم به تیله‌های اشکی دخترک خیره شد که مثل دو گوهر قیمتی در روشنی صورتش می‌درخشید.

 

 

– کاش حسامی وجود نداشت!

 

 

مغزش در آن لحظه قدرت تحلیلی نداشت. دستانش میان انگشتانش نوازش شد؛ گرمایش به جان و استخوانش رسوخ پیدا کرد.

 

 

– بهم بگو دردت چیه. می‌خوای تا کی به این وضع ادامه بدی، هان؟

 

 

چانه‌اش لرزید. شاید فرصت خوبی بود که درخواستش را مطرح کند.

 

 

– دا… داداشم داره ازدواج می‌کنه.

 

 

دستش از حرکت ایستاد و چشمانش ریز شد.
– خب که چی؟

 

 

آب دهانش را فرو داد و مِن‌مِن‌ کرد:

 

– خب… خب باید… .

 

– حاشیه نرو.

 

 

تحکم صدایش حرفش را در نطفه خفه کرد.
«با این نگاه میرغضبش مگه جرئت دارم دهن باز کنم!»

 

 

پوفی کشید و دستانش را از گره پنجه‌هایش آزاد کرد.

 

– پس‌فردا بله‌برونه.

 

 

جمله‌اش را تا ته خط خواند. صورتش اول سرخ شد و بعد به کبودی زد. گوش‌هایش داغ کردند. دیگر خبری از آرامش چند لحظه پیشش نبود.

 

مثل افسار گسیخته‌ها ایستاد و چنگ بین موهای سیاهش انداخت.
– پس واسه همین امروز از این رو به اون رو شده بودی؛ نگو خانم از انتظار دیدن یار قدیمیش به تب افتاده.

 

 

 

مات و مبهوت به لبخند تمسخرآمیز گوشه‌ی لبش خیره شد. رفتارش این‌قدر ضایع بود که حسام همچین چیزی را توی صورتش بکوبد؟

 

 

حال مگر آرام میشد. چند بار دور سالن عصبی چرخید و بعد ناگهان ایستاد و هر دو دستش را به کمر زد. تیر چشمانش دخترک را نشانه گرفت.

 

 

– چرا لالمونی گرفتی؟

 

 

ساکت و ماتم زده نگاهش کرد که پوزخند بدی تحویلش داد و چند قدم جلو آمد.

 

 

– آخ که من تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار می‌خورم. کور خوندی اجازه بدم به اون مهمونی کوفتی بری.

 

 

ناخواسته اسمش از دهانش پرید:
– حسام؟

 

– درد!

 

هیچ نرمشی، نه در نگاهش و نه در کلامش مشاهده نمی‌شد. خودش را خم کرد و دستانش را دو طرف بدنش روی مبل گذاشت.

 

 

از این فاصله‌ی اندک وحشت به تک‌تک سلول‌های تنش رخنه کرد. نفس‌های کش‌دار و صداداری که می‌کشید رعشه به اندامش می‌انداخت.

 

 

دسته‌‌ای از موهایش، به آرامی پشت گوشش فرستاده شد.

 

 

– جناب ستوان از مأموریت اومده، هم‌دیگر رو ببینید یه تجدید‌خاطره هم میشه.

 

 

سعی داشت صدایش بالا نرود، نه مثل سری قبل که دعوایشان شدت گرفت و برخی از همسایه‌ها متوجه شدند. چرا مدام تحقیرش می‌کرد؟

 

دلگیر سر بالا گرفت.
– داداشمه حسام، من که به امیرعلی کاری ندارم.

 

 

انگار آیه یاس توی گوش خر می‌خواند. چند بار سر تکان داد و بعد با ریشخند ایستاد و دست در جیب شلوار ورزشی طوسی‌اش فرو برد.

 

 

– آره تو گفتی و من هم باور کردم. فکر کردی نمی‌فهمم گریه‌های شبونه‌ات واسه چیه؟

 

 

رنگش پرید. کاش می‌توانست از جلوی دیدش جیم بزند. حسام جنون زده خندید و چند گام به عقب برداشت.

 

 

– خوشحالی که بهش نزدیک شدی نه؟ حالا خواهرش میشه عروستون، بیشتر می‌بینیش.

 

 

«آخ نگو مرد، این‌قدر این زخم دمل شده‌ی عفونتی رو هم نزن.»

 

 

قدرت آرام کردنش را نداشت. حالش اصلاً عادی نبود و به مرور بذر شک و بدبینی در ذهنش شروع به جوانه زدن می‌کرد.

 

 

همان‌جا نشست و به اویی که سرش را میان دستانش گرفته بود و زیرلب با خودش زمزمه می‌کرد خیره شد. این تازه شروع مرحله‌ی سخت زندگی‌اش بود.

 

 

بعد از آن روز، رفتارهای حسام به مراتب بدتر و گیر دادن‌هایش به نقطه‌ی اوج خودش رسید. منتظر بود مخالفت کنی، زمین و زمان را به‌هم می‌دوخت. دائم او را کنترل می‌کرد، انگار می‌ترسید که غفلت کند و او از این خانه فراری شود.

 

 

***

 

 

یک ساعتی بود که در اتاق دور خودش می‌چرخید و با افکار بی‌سر و ته‌اش کلنجار می‌رفت. از استرس به جان پوست دور ناخنش افتاد.

 

 

آخر چطور راضی‌اش می‌کرد؟ به صورتش در آینه خیره شد. یعنی حتماً باید خودش را مثل مدل‌ها درمی‌آورد؟

 

حسام، برخلاف مردهایی که دیده بود به شدت روی ظاهر توجه داشت، در این مدت به سلیقه‌ی خاصش پی برده بود.

 

 

یک لحظه فکر شیطانی به سرش زد. حربه‌های زنانه‌اش اکنون به دردش می‌خورد.

 

 

شروع به کار کرد، موهای فرش را باز گذاشت و با کمی روغن جلایش داد. چهره‌ی بی‌روحش با آرایش کمی رنگ و رو گرفت.

 

 

تیشرت ساده‌ی مشکی‌‌نقره‌ایش را با دامن کوتاه عروسکی پوشید. خودش را درون آینه‌ی قدی وارسی کرد.

 

 

«عقل کلی واسه خودت ماهی! یعنی با خودت چه فکری کردی همچین دامنی پوشیدی؟ به گمونت عین مدل و بازیگرها پاهای خوش‌تراش و سفیدت می‌زنه بیرون؟ معلوم نیست چی می‌زنن عفریته‌ها! یه خال مو هم ندارن. ایش!»

 

 

 

با اعتماد‌به‌‌نفس فراوان دامنش را بالا گرفت تا همانند پرنسس‌ها تعظیم کند.

 

 

«حالا یه پات رو بالا بیار، اون یکی رو تا کن»

 

 

 

همین‌ که خودش را خم کرد، سقف اتاق دورش چرخید. هر دو پایش کج و معوج شدند و کم مانده بود کله‌پا شود.

 

 

«خودت رو شهید نکنی حالا!»

 

 

غرغرکنان دست بر دیوار گرفت و صاف ایستاد.

 

 

«به ما این قر و اطوارها نیومده.»

 

 

سر و وضعش را با وسواس مرتب کرد و از اتاق خارج شد. معذب بود این‌ مدلی جلویش ظاهر شود؛ اما هدفش به او اجازه‌ی عقب‌نشینی نمی‌داد.

 

 

لبخند مضطربی بر لب نشاند و دلش را به دریا زد. صدای صحبتش با تلفن از اتاق کار به گوش می‌رسید. این روزها قصد نداشت به حجره برود و کارهایش را در خانه انجام می‌داد.

 

 

نفس عمیقی کشید و کف دستان عرق کرده‌اش را به هم چسباند. پاورچین‌پاورچین خودش را به ته راهرو رساند و از درب نیمه‌باز اتاق سرکی به داخلش کشید. شبیه دفتر ریاست بود.

 

 

میان چهارچوب ایستاد و قولنج انگشتان دستش را شکست. پی به حضورش برد. وقتی که صحبتش با تلفن تمام شد، از پنجره فاصله گرفت و سمتش چرخید.

 

 

یک لحظه فکر کرد دارد اشتباه می‌بیند. پلک باز و بسته کرد تا تصویر روبه‌رویش را باور کند. همان‌طور که روی یکی از مبل‌های راحتی یاسی رنگ می‌نشست، با چشمانی ریز شده از پایین تا بالایش را اسکن کرد.

 

 

زیر نگاه سنگین و عمیقش بخار گرم از درون پیراهنش برخاست.

 

 

لبخند شرم‌گینی زد. نباید به این سادگی کوتاه می‌آمد. خرامان به سویش رفت. پاهای برهنه‌اش روی قالیچه‌ی ابریشمی پهن شده قرار گرفت و تازه آن‌جا بود که فهمید، ای دل غافل! صندل‌هایش را چه زود فراموش کرد.

 

 

 

دستپاچه به حسام نگاه کرد که ژست اربابانه‌ای برای خودش گرفت و پا روی پا انداخت.

 

«نمیری با این همه دک و پوزت!»

 

 

لجش می‌گرفت از این‌که به خاطر یک میهمانی رفتن باید این همه برای آقا دلقک‌بازی دربیاورد.

 

 

خواست روی مبل بنشیند؛ اما وسط راه پشیمان شد و روی پایش نشست. مرد مقابلش که انتظار این حرکت را نداشت، سریع کمرش را در بر گرفت و از افتادنش جلوگیری کرد.

 

 

انگار درون کوره‌ی آتش انداخته‌اش باشند. به خودش مسلط شد و نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. باید تمام هوش و حواسش را از کار می‌انداخت؛ او ماه‌بانو بود و عشوه‌های مخصوص به خود را داشت.

 

 

نگاه باریک حسام، بین چشمان مداد کشیده و لبان رژ زده‌اش در حرکت می‌گشت.

 

 

– ناپرهیزی کردی!

 

 

 

از خودش بدش آمد؛ اما به خود قبولاند که این مرد شوهرش است و هیچ کار خلافی قرار نیست رخ دهد. تمرین‌هایش را به یاد آورد.

 

 

لبخند ژکوندی زد و صورتش را در سی*ن*ه‌ی پهن و ستبرش پنهان کرد.
عین کبک که سرش را در برف فرو می‌کند و به قول خودش چون او کسی را نمی‌بیند، بقیه هم قادر به دیدنش نیستند.

 

 

قلب مرد مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید. دوست داشت محتویات بدنش را بالا بیاورد. حس بدکاره بودن وجودش را مثل خوره می‌خورد.

 

 

 

حسام برای چند لحظه فقط به دخترک نگاه کرد. شاید داشت خواب می‌دید. حرارت تنش کم‌کم داشت بالا می‌رفت و این اصلاً خوب نبود.

 

 

سیاست زنانه؟ صورتش توی‌هم شد. نقشه‌اش را در هوا گرفت. کلافه سرش را از روی سی*ن*ه‌اش جدا کرد.

 

 

– این کارها چه معنی میده؟

 

 

از نگاه تیز و برنده‌اش دلهره گرفت؛ اما از تک و تا نیفتاد و شانه بالا انداخت.

 

 

– فکر کنم عادی باشه؛ بهت نمیاد این‌قدر حساس باشی.

 

 

خودش هم از این لحن مضحکش عقش گرفت. زیرچشمی به سگرمه‌های درهم و چانه‌ی جمع شده‌اش نگاه کرد.

 

 

«یه درصد فکر کن باور کنه.»

 

 

حرکت پر نواسان پاندول ساعت، سکوت سنگین بینشان را می‌شکست. کمی بعد پنجه‌هایش دور مچش حلقه شدند، پشت بندش بینی‌اش را بین خرمن مواج و بلندش فرو برد و نفسش را از بوی خوش موهایش پر کرد.

 

 

پایین‌تر آمد. مثل اکثر دختران عطرهای گران‌قیمت نمی‌زد. رایحه‌‌ای شبیه به هلو و انبه مشامش را نوازش داد.

 

 

– آهو کوچولو از کی جرئت کرده توی قلمروی حسام فلاح پا بذاره؟

 

 

دلش یک‌جوری شد. دست و پایش را گم کرد و با چشمان گرد شده سر بالا گرفت.

 

 

مثلاً می‌خواست این مرد را اغوا کند!
همان‌طور عین عروسک نگاهش می‌کرد.

 

 

گوشه‌ی لبش بالا رفت. سر پیش برد و تره‌ای از مویش را پشت گوش فرستاد.

 

 

– در ازاش چی از من می‌خوای؟

 

 

سوالی نگاهش کرد که نیشخندی تحویلش داد.

 

 

– چشم‌هات همه چیو لو میده مادمازل!

 

 

خودش را نباخت. با اخم ریزی در آغوشش فرو رفت و دستش را روی رگ‌های مچ دستش کشید. این یکی را از فیلم‌ها یاد گرفته بود.

 

 

– مهم اینه که الان من این‌جام.

 

 

حسام با دقت دخترک را زیر نظر داشت تا ببیند چه‌کار می‌کند. دستش روی قلبش قرار گرفت و طنین خوش‌آهنگ صدایش، مثل دارویی شفابخش بر روح زخمی‌اش مرهم گذاشت.

 

 

– توی آغوشت.

 

 

بالاتر آمد و ته‌ریشش را لمس کرد. لب‌هایش برای بوسیدن جلو آمد، فقط چند سانت بینشان فاصله بود که ناگهان ندایی در ذهن دخترک، مثل صدای ناقوس قیامت زنگ زد.

 

 

 

مثل برق گرفته‌ها از روی پایش بلند شد. جای او که این‌جا نبود. همانند کسی که یک چیزی گم کرده، مدام در اطرافش چشم می‌گرداند.

 

 

حسام که بدجور توی برجکش خورده بود، اخم‌آلود دسته‌های مبل را فشرد و سرجایش نیم‌خیز شد.

 

 

– برگرد سرجات.

 

 

نیش اشک در خرمای نگاهش غلتید. حس یک خ*یانت‌کار مثل خوره به جانش افتاد.

 

 

عقب‌عقب رفت و سر به طرفین تکان داد. برخاست و قدمی پیش آمد. چشم تنگ کرد.

 

 

– واسه من مکر نگیر.

 

 

پلک روی هم فشرد. همان‌جا آرزو کرد هیچ زنی به حال و روز او دچار نشود. چرا هر زمان که نزدیک حسام میشد تصویر امیرعلی در ذهنش پررنگ‌تر جلوه پیدا می‌کرد؟

 

 

برای این دوراهی و کشمکش درونی‌اش چه چاره‌ای می‌اندیشید؟

 

 

مثل مجسمه از جایش جم نمی‌خورد. حسام دورش چرخی زد که پمپاژ خون با سرعت اسب بخار در بدنش فعال شد.

 

 

مستأصل به دنبال روزنه‌ی فراری بود. نگاه آتشین و تب‌دارش بدنش را طواف می‌داد. پشتش که ایستاد، به خود لرزید.

 

 

همین‌که دستش آمد روی شانه‌اش بنشیند، ذهنش دستور ایست داد. سریع مثل کولی‌ها پسش زد و از مهلکه گریخت.

 

 

لحظه‌ی آخر نگاهش به صورت بهت‌زده‌اش افتاد. تا پایش به اتاق رسید بغضش پیله کرد و اشک‌های گرمش لجوجانه گونه‌هایش را شستند.

 

 

تصویر درون آینه هیچ شباهتی به دخترک دلربای چند دقیقه پیش نداشت. اول از همه آن لباس کوفتی و مسخره را از تن درآورد و مچاله‌اش کرد. با دستمال مرطوب به جان صورتش افتاد.

 

 

«نریز لعنتی! می‌خوای کور شی؟ این دل بی‌صاحابی که واسه اون می‌تپه رو بنداز بیرون.»

 

 

روی پارکت‌ها نشست و بی‌صدا هق زد. مگر شدنی بود؟ روزی می‌گفت به جز او دست احدی به تنش نمی‌رسد؛ اما قولش را شکست. روحش چه؟

 

 

لبخند تلخی روی لبانش جان گرفت. بگذار گناه باشد، حاضر بود در آتش جهنم بسوزد؛ اما هزار بار دیگر هم که به دنیا می‌آمد باز عاشق امیرعلی میشد. قلبش در تسخیر یک بانو گفتنش بود، آن نگاه پاک و مهربانش به صد چشم هرز و هوس‌باز می‌ارزید.

 

 

 

تا مدتی غصه خورد و در تنهایی خودش اشک ریخت.

 

 

وقتی از شیشه‌ی نمناک تراس به بیرون نگاه کرد، متوجه‌ی تاریکی هوا شد.

 

 

تکانی به کمر خشک شده‌اش داد و به زحمت روی پاهایش ایستاد. معده‌اش از فرط گرسنگی داشت سوراخ میشد؛ ناهار درست و حسابی هم نخورده بود.

 

 

وقتی از اتاق بیرون آمد، نگاهش ناخودآگاه به ته راهرو کشیده شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجه‌ی پا قدم برداشت. از لای درب چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته بود.

 

 

«یعنی از اون موقع تا حالا چیزی نخورده؟»

 

 

سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جست‌و‌جوگرش، در آن نور کم چراغ تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس می‌آمد.

 

 

از آن فاصله نمی‌توانست عکس رویش را درست ببیند. نفس‌هایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که شوهر او با عکس چه کسی خلوت کرده است؟

 

گام‌ سست و نامطمئنی به سمت جلو برداشت. از صدای پاهایش متوجه‌ی حضورش شد که سریع به طرفش برگشت. نگاهش از قاب عکس برعکس شده‌ی روی میز به چشمان خون‌آلودش سوق پیدا کرد.

 

 

 

سرجایش میخکوب شد. گریه کرده بود؟ تیله‌های غمگینش قلبش را سرد کرد. یک لحظه فکر کرد این مردی که جلویش نشسته است حسام فلاح نیست و شخص دیگری را به جایش جایگزین کرده‌اند.

 

 

 

زبان در دهانش نمی‌جنبید و پلک هم به زور می‌زد. بعد از چند لحظه برق عجیب چشمانش خوابید و در جلد سخت و مغرور خودش فرو رفت.

 

 

 

کاملاً خون‌سرد از روی صندلی چرم مشکی‌اش بلند شد و جلوی آینه خودش را مشغول رسیدن به موهایش نشان داد.

 

 

– چیزی شده اومدی این‌جا؟

 

 

مثل همیشه دست پیش می‌گرفت. دلش بی‌جهت از این لحن سردش فشرده شد. هر چقدر سعی می‌کرد به آن قاب عکس مرموز نگاه نیندازد، شکست می‌خورد. گوشه‌ی تیشرت نخی و گشادش را بین دستش اسیر کرد.

 

 

– نه… فقط… فقط… .

 

 

از دست خودش به شدت عصبانی شد؛ یک‌خرده هم بلد نبود محکم باشد. چرا جلوی این مرد از خودش ضعف نشان می‌داد؟

 

 

حرص‌آلود سر بالا گرفت و مستقیم به چشمان منتظر و بی‌روحش خیره شد.

 

 

– ببخشید که مزاحم خلوتتون شدم. حالا که می‌بینم، این‌جا کاری ندارم.

 

 

اول تعجب کرد؛ اما بعد اخم بر صورتش چیره انداخت.

 

 

– خونه‌ی بابات فقط زبون دراز کردن رو یاد گرفتی نه؟

 

 

از خشم گر گرفت.
– نه‌ خیر، چشم بصیرت می‌خواد که تو نداری.

 

 

 

این را گفت و بدون این‌که منتظر پاسخی از جانبش باشد اتاق را ترک کرد. دست و دلش به آشپزی کردن نمی‌رفت؛ برای همین یک لقمه‌ی نان پنیر و سبزی برای خودش گرفت و مشغول خوردن شد.

 

 

ذهنش بدجور به آن قاب عکس کذایی مشکوک بود؛ باید ته‌توی قضیه را درمی‌آورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

وای لیلا خیلی از دستت عصبانیم😤😤 چرا اینقدر دیر پارت میدی دختر،بعدم این ماه بانو رو به روانشناسی ،مشاوری معرفی کن ثبات شخصیتی نداره 😅خودش میره به حسام نزدیک میشه بعد فرار می‌کنه مثل پیشنهاد ازدواجی که خودش داد الان یادش رفته 😏چند ماهه ازدواج کرده یه غذای درست و حسابی هم به حسام بیچاره نداده😂 دستت طلا🩵

Sahel Mehrad
پاسخ به  خواننده رمان
1 روز قبل

با مشاوره بردن ماه بانو شدیدا موافقم😂😂

Sahel Mehrad
پاسخ به  لیلا ✍️
1 روز قبل

حسام باید هوو بیاره سرش😐🫶🏿

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
21 ساعت قبل

😏

Sahel Mehrad
پاسخ به  لیلا ✍️
20 ساعت قبل

چشه بیچاره یکم باید قلقش بیاد دستت وگرنه راحت میشه درستش کرد
ماه بانو داره دقیقا دست میذاره رو نقطه ضعفاش منم اگر زنم هی تو فکر یکی دیگه باشه دیوونه میشم 🤦🏿‍♀️
هوو بیاره سرش تا اونم بفهمه وقتی شریک زندگیت تو فکر یکی دیگه اس چقدر حس بدیه😬

آخرین ویرایش 20 ساعت قبل توسط Sahel Mehrad
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
21 ساعت قبل

عزیزی🩷

Setareh
Setareh
17 ساعت قبل

😘😘

نازنین
14 ساعت قبل

دختر فقط گندم بقیشون همه خیره سرن..دختراتو میگما😂😂آخ که دلم لک زده یه دل سیر باهات حرف بزنم 🥺

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
13 ساعت قبل

این حسام که همچنان دله دیوونس😂 من میدونستم این بچه عوض بشو نیس🤣

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x