غرامت پارت 44
میرود و من میمانم و غم و تحقیری که شدهام…
زیاد نمیگذارد که آوای صدایاش را از یاد ببرم
-زود بساط جمع کنم میخوایم بریم خونه مامانم!
بغض گلویم بیشتر شد، همین را کم داشتم
صبح مهران مرا تحقیر میکند و الانم هم که مادرش!
طبق دستورش میز صبحانه را با غم جمع کردم و هرزگاهی با سوز اشکهایم را میشوراندم..
-چیشد هنوز تموم نکردی؟
باترس پلک برهم بستم تا راه اشکانم را ببندم،
صدای پایاش آمد
بیشتر خودم را سرگرم شستن ظرف ها کردم و آرام لب زدم:
الان تموم میشه..
صدای قدم هایاش نزدیک تر شد،
با حس نفس های گرماش درست کنار گوشم قطع شد..
لیوان درون دستم را فشردم
سعی کردم خونسرد بمانم و آن بغض آماده ترکیدن را پنهان در گلویم خفه نگهدارم..
ولی آن رد به جا مانده رسوایم میکرد
دستانش دور کمرم حلقه شد،
لیوان بیشتر بین انگشتانم فشرده شد
چانهاش را روی شانهام گذاشت
این همان مهران صبحی است؟
شیر آب را باز کردم تا دمای بدنم که با آن نفس های گرم مَچ شده بود را پایین بیاورم
که دستاش از دور کمرم آزاد شد و شیر آب را بست..
-مگه نمیگم رو اعصابم نباش
نفسهایاش بیشتر لاله گوشم را نوازش و دمای بدنم را بالا و پایین میکرد
هنوز عادت به این نزدیکی ها ندارم
دستان کفیام را روی سینک میگذارم و آرام لب میزنم:
حواسم نبود، خوابم برد..
لاله گوشم را به دندان گرفت، که ترسیده دستش را چنگ زدم و کمی گردنم را کج کردم
گویا طعمه را برایش آماده کردم
لب هایاش روی گردنم نشست و ترسیده با تن صدای بلندی گفتم:
مهران دندون نگیر!
هنوز کبودی های آن شب اش هست!
دندان هایاش را کیپ گردنم کرد و کمی فشار داد، که اشکم سرازیر شد و او دید..
گویا برای اولین بار بود ک دلش برایم به رحم آمد که دندان هایاش را غلاف کرد و مکید!
قلبم مانند گنجشک شکارچی دیده چنان میکوبید که گویا طبل میکوبند
دهانش را برمیدارد و کنار گوشم پچ میزند:
دفعه بعد تنبیه بدنی داریم!
به آنی فاصله میگیرد و کمی بعد بوی عطر سردش که جدیدا میزند و از فضای آشپزخانه کمرنگ میشود!
نفس حبس شدهام از بتن داغم خارج میشود
گردنم هنوز نبض میزند و خیسی گردنم یادآور مهران است..
*
*
*
-لباسم برا خودت بردار شاید شب بمونیم!
گوشه لبم را چین دادم و کمی به او که دکمههای پیراهنش را میبست نزدیک شدم
سعی کردم کمی در لحنم نرمی و لطافت به خرج دهم..
-من الان وضعم مناسب نیست اونجا بمونیم اگه میشه
قبل از کامل کردن جملهام به سمتم برگشت و روبه رویم ایستاد، دکمههای بالایاش هنوز باز بود.
-مگه وضعت چیکاره؟
بعد اشارهای به دکمههای بالای اش کرد و خود مشغول سر آستین های پیراهنش شد.
کمی بیشتر خودم را به او نزدیک کردم و دکمهها را یکی یکی ارام بستم و لب زدم:
پریودیم شدیده، میترسم اوم..
خجالت زده گوشه لبم را به دندان گرفتم و آخرین دکمه را بستم،
دوقدم به عقب رفتم تا صورتش را ببینم
جدی و اخمو
ترسیدم از اینکه به مزاجش خوش نیاید مرا بیشتر آنجا نگه دارد.
آخرین تای سر آستین پیراهن مشکیاش که زیبا روی تناش نشسته را میدهد و با همان اخم به من خیره میشود
-اون چیزای که نیاز داری بردار با خودت، که مشکلی پیش نیاد!
بادم خالی شد و مانند لاستیک پنجر به اویی که بی توجه از اتاق خارج شد خیره شدم..
به این مرد لطافتم نمیآمد
نفس پر حرصی کشیدم و کیف متوسطی برداشتم و پدبهداشتیم را درونش گذاشتم..
آماده از اتاق خارج شدم
که همزمان زنگ خآنه به صدا درآمد
فکرم ناگهان یادآور ان روز شد که در خانه را به رویم قفل کرده بود!
چطور یادم رفته؟!
مهران شاسی را فشرد و نگاهش را به سمتم برگرداند و گفت:
چادر بنداز سرت رضاس!
از یادآوری ان کارش ناخوسته صورتم ترش شد و با این غیرت مردانه اش بیشتر رو گرفتم و چادر بر سر کردم.
باید یادم باشد در این باره به او بگویم!
چادر روی سرم انداختم که صدای یاالله رضا آمد صدایاش تن بلندی داشت و عجیب آشنا بود!
آشنا؟!
درست مثل داد و فریاد های مردانهای که دیشب از بلندگوی گوشی پخش میشد
ابروانم درهم گره خورد
مهران زودتر از آنچه که فکرش را کردم به بیرون رفته بود و خوش و بش میکرد..
پاتند کردم و از پنجره کنار مبل سرک کشیدم
رضا بود با دوتا شیشه مربعی شکل در دستانش
-یامور برا آقا رضا شربت بیار..
از روی مبل پایین امدم که اینبار رضا با صدای بلندی همان گونه مهران گفت:
زنداداش لازم نیست، یک لیوان آبم بسه!
بلندی دادش همانگونه داد و فریاد ان مرد پشت گوشی بود ولی درست شبیه او نه یک شباهتی هایی داشتند ولی نه دقیقن خود او
-چرا وسط پذیرایی واستادی، برو شربت درس کن بنده خدا منتظره!
ترسیده از سر راهش که شیشه ها را می برد کنار رفتم، از خودم متعجب بودم که اینقدر کارگاه بازی برای کسی میکنم که هنوز به من پایبند نشده!
برای اینکه دوباره صدای بلندش را نشونم به آشپزخآنه پناه بردم و مشغول درست کردن شربت شدم
-یامور این گوشی من و از شارژ نکشیدی؟
قلبم به یکباره ایستاد، بالاخره به سراغش رفته بود
ترسیده لیوان را روی سینک گذاشتم و به سمتش برگشتم
-یادم رفته
حرصی به سمت گوشی اش رفت و گفت:
من با تو چیکار کنم؟شوهرت به این بزرگی تو اتاق یادت میره این گوشی که جای خود داره!
با همان آثار حرص در رفتارش گوشی را با خشونت کشید که صفحه اش روشن شد ولی او بدون توجه بین دستانش گرفت و به بیرون رفت
قلبم به سرعت میکوبید
و مات سر جایم ایستاده بودم تا صدای داد و فریادش را بشنوم که برخلاف انتظارم بدون لحظه ای درنگ وارد خانه شد و بدون توجه به من شیشه ها را روی عسلی های که شکسته بود تنظیم میکرد
به دستان خالی اش نگاه کردم، گوشی همراهش نبود..
-یامور بیا کمکم باهم بزاریم
به خود آمدم و سعی کردم کمی دستپاچیگیم را پنهان نگاه دارم و لب زدم:
شربت و ببرم میام
سری تکان داد و دوباره سخت مشغول شد، از آنجایی که هنگام رفتن با گوشی بود موقع برگشت بدون آن
بی شک به دست رضا سپرده بود!
به درگاه ورودی خانه رسیدم
رضا مضطرب مشغول گوشی مهران بود و هرزگاهی سربلند میکرد و در خآنه را چک میکرد
متعجب شدم و مکث را جایز ندانستم و از خانه خارج شدم که همزمان
نگاهش روی من نشست و با استرس احساس کردم که نفس آسوده ای کشید
سینی را به سمتش گرفتم و لب زدم:
سلام خوش اومدین بفرمایید خونه میل کنید.
ولی او نگاهش را گرفت و دوباره سر در گوشی فرو برد و همزمان لب زد:
صبحتون بخیر، نه ممنون
گوشی را پایین آورد و درون سینی گذاشت و بعد دستش را برای پس زدن جلو آورد و گفت:
هنوز صبحانه نخوردم، معده ام اول صبحی چیز شیرین بخوره باهم نمیسازه دستتون درد نکنه!
سینی را عقب کشیدم و گفتم:
هرجور مایلید..
نگاهی پر از استرس حواله ام کرد و داد زد:
داداش من رفتم
بعدظهر کارگاه میبینمت
بعد بدون ایستادن و با سری تکان دادن برای من از خآنه خارج شد
این رفتار هایاش و آن تن صدای آشنا
ناخواسته گوشی را از سینی چنگ زدم و صفحه اش را روشن کردم
حدسم به یقین تبدیل شد
هیج اعلانی از دیشب روی صفحه نبود
-یامور رضا کجا رفت؟
یکه خورده گوشی را سرجای قبلی اش برگرداندم و به سمت مهران برگشتم و بدون توجه به سوالش لب زدم:
دیشب بعد مالک فک کنم کسی به گوشیات زنگ زد!
شاید دیوانگی بود اگر رضا واقعا پاک نکرده باشد خود دم به تله داده بودم ولی الان نیاز داشتم تا رضا را بفهمم
مهران متعجب به من نزدیک شد و گوشی اش را برداشت و گفت:
این از کجا در اومد؟رضا کو؟
من از استرس رو به موت بودم او سوال و پرسش می کرد
-رضا رفت
اخم در هم کشید و تشر زد:
آقارضا
لبم را گزید و گفتم:
آقارضا رفت، شربتم نخورد.
سری تکان داد و دوباره عزم رفتن کرد که سریع گفتم:
نگاه نکردی؟
بی حوصله چشم غره ای به من رفت و گوشی اش را چک کرد و در آخر صفحه تماس هایاش را مقابل چشمانم گرفت
آخرین تماس
مالک!
نزدیک بود شاخ دربیاورم
رضا پاک کرده بود
-علاوه بر فراموش کاری، ناشنوام شدی
بهم انداختنت عموهات..
به او حرف تکیه دارش توجه نکردم و داخل خانه شدم
چه معمای عجیب و غریبی
رضا و ان دختر
که اینقدر رضا به او نزدیک است که نجاتش میدهد و از آن طرف مهرانR سیوش میکند..
-یامور اون بنداز تو آشپزخونه بیا بریم که خیلی دیره
“اینم یک پارت طولانی، از این به بعد یک روز درمیون پارت گذاری میشه
و تازه قرار رمان جدیدم رو داخل رمان وان پارت گذاری کنم
اسم رمان “کالون” خوشحال میشم اونم حمایت کنید”
قشنگ بود خسته نباشی❤
چرا اینجا نمیذاری؟
سلام لیلاجآن مرسی❤️🫂
الان متوجه شدم که انگار رمان جدیدم میشه گذاشت همینجا میزارم
آره بابا همینجا بذار بیشتر حمایت میشی😊
باشه عزیزم
خداروشکر که یه روز درمیون میزاری مردیم از بس منتظر موندیم عالی بود الماس جان
فاطی تو همون فاطمه ای دیگه؟
رمان میزاره؟
هر چی زدم رو اسمت رفت بیرون نیاورد
آره عشقم خودمم
مرسی قشنگم
#حماایت
خداروشکر که قراره پارتگذاری منظم باشه
الماسی خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی
شاه دل😊
اره دیگه منتظر نمی مونید😎
شاه دل خوندم عزیزم بعضی وقتا برسم کامتتم میزارم🙂
خداروشکر 💃💃
خوشحال میشم 😄
زهرا عکس روی جلد رو به نظرم عوض کن
سیدارت عکسهای بهتری هم داره از اونطرف هم عکس شخصیت یامور اصلا با خودش همخونی نداره تو این عکس خیلی خبیث و نچسبه
++++یکی از دلایلی که برای قلب بنفش عکس نمیذارم اصصصلا و ابدا😂
اینکه مجهول بمونه خوبه چون تصور آدم بهم نمیریزه…سخته عکسی بذاری که همه قبولش داشته باشند
دقییییقااا😊من خودم به عنوان یه خواننده اصصصلا حال نمیکنم که ببینم کاراکتر ها رو دوست دارم خودم تصورشون کنم😅
الان آرتا و آراز تو ذهن خودم میدنم حتی کی هستن…مشخصات شون رو تو رمان توضیح میدم اما حاضر نیستم اسم بکم که حتی کسی بره ببینه😁😂
کار خوبی میکنی بذار هر کس با تصور خودش پیش بره…الان تصور تو از امیر و گندم چه جوریه؟ البته عکسشون رو گذاشته بودم دوست دارم تصورتون رو هم بدونم
بذار اینطوری بگم که من امیر رو اصصصلا اونجوری تصور نمیکردم😂برای همین خیلی به اون عکس اهمیت ندادم و تصور خودم رو ادامه دادم…
گندم یه دختر تپل بامزه چشم عسلی و مو خرمایی
امیر هم یه مرد با جذبه (البته قبل اعتیاد🤣)با چشم و ابروی مشکی و هیکل ورزشکاری…عکس امیر کاملا متضاد تصورات من بود😂
🤣🤣
منم تصوراتم بهم ریخت
عه جدی؟ آخه تصور منم مثل تو بود و فکر کردم عکسه دقیقا شبیه خودشه
گندم هم آره همونجور که تو گفتی😂
نهههه این امیر تو عکس شبیه تصورات من نیست با جذبه نیستش…بیشتر شبیه امیرهای 206 سوار سرزمینمه😂😂😂
حالا یه چیزی بگم من کلا هر کی اسمش تیداست رو چشم سبز تصور میکنم آریانا هم به نظرم قد و اندام کشیده داره با موهای مشکی و چشمهای کشیده همرنگش پوستشم روشنه …آرتا هم یه جوریه نمیتونم بگم…خفنه😂آراز هم قد و هیکل متوسط با چشمای قهوهای و پوست گندمی تصور کردم
خب چه عالی چون تیدا چشماش سبزه قبلا که گفتم🤣دقیقا آریانا همینه پوستش گندمی با موهای مصری
تیدا چشم سبز سفید با موهای خرمایی فرفری قد کوتاه و هیکل ظریف
تصوراتت از آراز درسته به جز قد و هیکلش چون اون هم قدبلند و خوش هیکله با موهای کوتاه و فر و صورت بدون ریش
آرتا هم موهاش فر نیست اما بلند یکم بالای سرش جمع میکنه…چشما و ابروی سیاه و قد بلند و ته ریش😍🤣🤤
من عکس تیدا و آرتا رو دارم آراز و آریانا دست یکتاس
اگه خواستی میفرستم تو تل آرتا و تیدا رو😁اما اگه دوست نداشتی هرجور خواستی تصور کن اما من عکس ها رو هیچوقت تو سایت نمیذارم
برای شهصیت یامور بنظرم باید یع دخدر مظلوم و ظریف باشه با تصورات خدمم جور در نمیاد😂
باشه عوضش می کنم
راستی لیلا یع سرم به اینستا بزن
ممنون الماس جون عالی بودقلمت ماناخوشال شدم که دیگه قراره انتظارنکشیم
خواهش میکنم عزیزم❤️🫂
آره عزیزم بازیگرای ترکیهای خیلی خوبن چشم سبز هم توشون زیاده
عکس مهران رو اینو عوض کن ولی باز از سیدارت باشهها یه عکس خوب
فیلترم به زور کار میکنه ولی باشه چشم سر فرصت یه سر میزنم
ممنون الماس جان
رمان وان وارد سایتش شدن دردسر داره به همین خاطر خیلی کامنت نمیذارن من خودم که نتوانستم وارد بشم موفق باشی گلم
💋🤗
همینجا میزارمش گلم
عالی بود 👏👏
منتظر رمان جدیدت هستم😁💖
چرا دونه دونخ دارید کاری میکنید من از کراشام بدم بیادش😶
این انصاف نیست بخدااا🤣🤦♀️
چیشده مگه ؟
اون از امیر ک تو بدش کردی
اینم از مهران ک چندش شده
راستی لیلا آیدیمو برات فرستادم😁
عه 😂😂
باشه الان میرم تلگرام منتظرم باش
لیلا اگه خواستی منم عکس تیدا آرتا بفرستم برات
باشه بفرست تو تلگرام
پیدات نمیکنمممم خودت یه پی ام میدی من بفرستم؟
باشه
#حمایت از نویسندگان
خوشحال میشم اگه تونستی یه سر به رمانم بزنی🤗
عجب چقدرم که یه روز درمیون پارت میدی
قرار بود یه روز در میون باشه بابا ۶ روز گذشته هنوز خبری نیست ☹️
این رمان چی شد پس قرار بود یه روز در میون باشه اون یکی رو که کلا همه فراموش کردن لااقل اینو ادامه بده
فک کنم گفتن که نمیتونه ادامه بده
و اگر هم بده دیر به دیر پارت میده 😊
کاش میومد جواب کامنتا رو میداد حداقل
اره
ولی نیست فعلا انگاری