غرامت پارت 59
“یامور”
-آقای مالک امینی دفاعی دارین از خودتون؟
وکیل کنار مالک با جدیت برای قاضی سری تکان داد و گفت:
بله جنابقاضی، ما دوتا شاهد داریم که شهادت میدن که توی خانه موکل من هیچ بی احترامی نسبت به یامور امینی نشده!
ابروهایم پرید و فکهایم روی هم فشرده شد،
شاهد؟!
-صداشون بزنید.
منتظر به در نگاه کردم که در باز شد ابتدا مریم و بعد سهراب همسرش وارد شدن.
متعجب آنها را از نظر گذراندم
آنقدر از چهره یشان آرامش پیدا بود که انگار برای یک تئاتر از پیش مشخص شده اظهار شده اند،
پر حوصله و موقر قدم برمیداشتند!
هردو روی سکو ایستادند
قاضی از زیر عینک دقیق به چهره مصمم هر دو نگاهی کرد
-اینا کین یامور؟
به سختی فکام را تکان دادم و بازدمی سختی بیرون فرستادم و لب زدم:
خواهر و شوهر خواهرش!
صامتی گویا زبان به کام گرفت از شدت ظلم این خانواده.
قاضی اشاره ای به قرآن روبه رویشان کرد و گفت:
هر سوالی که پرسیدم جواب که میدین دستتون روی قرآن باشه
هر دو با اطمینان سر تکان دادن
-شما از شهادتی که میدین مطمئن هستین؟
مجدد سر تکان دادن و ابتدا مریم با گستاخی دست روی قرآن گذاشت و بعد سهراب
ابروهایم و منطق ها هر دو با چنان سرعتی از من فاصله گرفتند که لحظه روح در کالبدم احساس نکردم.
از قرآن نمیترسند؟
از خدا؟
-من مریم امینی هستم و ایشون همسرم، اون روز که زن داداشم ینی یامور اومد خونمون ما اونجا بودیم مالک به بهترین نحو از اون نگهداری کرد و مادرمم هیچ آسیبی به اون نرسوند.
هر کلمهاش مصادف میشد و با لرزید دست ها و پاهایم من از دروغ های که هر بار دستش را مصمم تر و استوار تر روی قرآن نگه میداشت خوف برداشتم ولی همچنان متکبر سخرانی میکرد.
صامتی بازویم را چنگ زد و بهت زده گفت:
دست روی قرآن گذاشته و میگه…
باید از این خواهر و برادر ترسید، شیطان را درس میدهند
شیطان!!!
قاضی سری تکان داد و روبه سهراب کرد و گفت:
شما چی؟!
اوهم قوای دستش را استمرار بخشید طوطی وار حرفای مریم را تکرار کرد
چنان قلبم میکوبید و بدن به لرز افتاده بود که انگار من قسم دروغ را من خوردم.
قاضی نا مطمئن نگاهی حواله ما کرد و اینبار دز مالک پرسید:
برای اون فیلمها چه دفاعی از خودت داری؟
مالک با دستان دستبند زدهاش کمی به جلو آمد و گفت:
ایشون همسر برادرم هستن، جزوی از خانواده ام درسته؟
قاضی سری تکان داد و مالک با آب و تاب ادامه داد:
ایشون حالش بد شد منم بردمش خونه آبجیم تا حالش جا بیاد، غریبه که نبودم کجای این کار غیر قانونیه؟ایشون اصلا هوشیار نبوده که من ازش بپرسم میاد یانه؟آیا باید میذاشتم جون بده؟
حیرت زده نگاهم را از مالک به صامتی دادم و ارام گفتم:
اینا آدم نیستن!
صامتی غمگین سری تکان داد و آرام گفت:
رای دادگاه به نفع اوناست.
-خانوم یامور امینی شما اعتراضی ندارید؟
اعتراض از کسانی که از خدا شرم نکردن؟
کسی که از خدا نمیترسد هر کاری میکند هرکار
در ان مردمک سیاه مالک قلب چرکین و پر از نیرنگ هم خوابیده بود
درست مثل شیطان فریب میداد.
ناخواستی اشکی مهمان مژه ها و بعد رهسپار گونهام شد و به چشم دیده که آن مردمک سیاه درخشید!
-خانوم امینی!!
دستان لرزانم را پیش بردم و باصدای تحلیل رفتهای زمزمه کردم:
کسی که دست روی قرآن میذاره (نگاهم را امتداد دادم به مریم و سهراب) و دروغ میگه برای اعتراض من خدا رو هم میکشه پایین، من اعتراص میسپارم به کسی که همین الان دست روی قرآنش گذاشتن و گستاخ دروغ گفتن!
لرزیدن مریم و افتادن دستش از روی قرآن تعجب اور بود شاید هنوز خوی از انسانیت در وجودش بود!
شاید فقط کمی..
قاضی نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
قبل از اومدن به محضر به آقا و خانوم گفته شده که قرآن و خدا شوخی بردار نیست، الان هم میگم چناچه نادم هستین اعتراف کنید تا حق مظلوم پایمال نشه!
مالک خشمگین نگاهی به مریم لرزان انداخت و گفت:
آقای قاضی چرا کشش میدین؟!
قاصی اخمی کرد و اخطار گونه گفت:
با شما نبودم!!
مالک اخم درهم کشید و ساکت شد که سهراب مطمئن لب زد:
نه آقای قاصی مطمئن هستیم.
شاید نشست و برخواست با این خانواده نتیجه اش سهراب میشد.
قاصی سری تکان داد و گفت:
خب ختم جلسه.
آنقدر حالم بد بود که حرفای قاضی را حتی متوجه هم نشده بودم و فقط حکم “آزادی” در سرم چرخ میخورد!
صامتی بازویم را گرفته بود و نگران حالم را میپرسید ولی توان حرف زدن هم نداشتم.
از سالن خارج شدیم
مهتاب و عمو حسین جلو آمدند
-چیشد؟
صامتی بجای من پاسخ داد که هر دو اخم درهم کشیدند.
عمو حسین با اخم های درهم شانهام را فشرد و گفت:
اشکال نداره خودت و ناراحت نکن، خدا(نگاهش را از من گرفت و با اخمهای بیشتر به پشت سرم خیره شد و ادامه حرفش را محکم تر ادا کرد)جای حق نشسته.
مهتاب با چشم و ابرو به پشت سرم اشارهای کرد، میدانستم مالک نیست چرا که آنها مانند تا پرونده را دادگاهی و ببندن.
بازویم را از دست صامتی در آوردم و کمی به پشت چرخیدم.
مهران بود…
امروز دادگاه داشت
قرار بود بمانم
ولی نمیتوانستم
قلبم زده شده بود از همیشان!
با نگاهم تکانی خورد و با خیرگی تماشایم کرد،
درست است نگاهم مشتاق در صورت آشفتهاش میچرخد
ولی
این ولی که در ذهنم میچرخد مرا اجبار میکند که نگاه بگیرم و لب بزنم:
بریم.
عمو حسین سری تکان میدهد و راه میافتیم
-یامور وایستا!
صدای خودش بود.
قلبم لرزید و لحظهای مکث کردم و گفتم:
عمو شما برین من خودم میام.
عمو نگاهی اخم آلود و بی میل کرد و گفت:
زود بیا!
بعد همراه صامتی و مهتاب به راهشان ادامه دادند
این تصمیم حرف زدنم با مهران کاملا یهویی و ناخواسته بود پس حرفی برای زدن نداشتهام
به پشت برگشتم و به سمتش رفتم،
در یک قدمیاش ایستادم، که مشتاق تر صورتم را وجب کرد.
-کارم داشتی؟
با دلخوری نگاهم کرد و آرام گفت:
دلم برات تنگ شده!
ابراز احساسات آنم میان سالن دادگاه درست بعد از شهادت دروغین خواهرش کمی حرص آور نبود!!!
بی حس سری تکان دادم و نگاه بی تابم را از او گرفتم و به سالن دادگاه اشاره کردم و گفتم:
با دادشت دنبال هم افتادین، پارتی داشتین؟
نگاهم دوباره روی صورتش جا خوش کرد،
جا خورده بود سوالم کاملا بی مورد و احمقانه بود
-چیمیگی تو!
دوباره همان مهران قبل شد پر از تشویش و پرخاشگر
بدون توجه لب زدم:
سوال پیش اومد برام!
خب کار نداری برم؟
اینبار آنچنان جا خورد که با دندان هایش قصد دریدنم را کرد
-چته؟؟دو روز بالاسرت نبودم رنگ باختی!
ابروهایم پرید و بدون توجه به سرباز های کنارش گفتم:
دو روز نهه هفت روز که بخاطر سقط بچه تو
عصبی با لحن کنترل شده گفت:
ببند نمیخوام بشنوم
بچه ها امشب توی کانالم نویسنده رمان شاه دل یک چالش گذاشته برای نویسندها اگر دوست دارید شرکت کنید
@writing_almas
اینم لینکشه منتظرتون هستیم
و البته چالش برا امشبه
روبیکا ندارم☹️ هر کاری میکنم نمیتونم اکانت درست کنم شماره موبایلم رو قبول نمیکنه
با شماره دیگه ای نمیتونی؟
چقد بد کاش میشد بیایی الان کانال خیلی خوب داره پیش میره
اتفاقا الان سعی کردم با یه شماره دیگه عجیبه اصلا نمیاد
ینی کد برات نمیاد؟
اصلا به اون مرحله نمیرسه وقتی برنامه رو باز میکنم باید شماره رو وارد کنم دکمه ورود رو میزنم یکم میچرخه و هیچ تغییری نمیکنه
باید به پشتیبانش فک کنم زنگ بزنی
چطوری؟ آخه اصلاً هیچ گزینه دیگهای نداره همون اول شماره میخواد که قبول نمیکنه
تایید دو مرحله ای فعال کردی؟
چی میزنه و نمیاد؟
کاش اینجا چالش میزاشتید
منم روبیک ندارمم🥺🥺🥺
خیلی خوب صحنهها رو گرد هم به تصویر کشیدی بدون کلیشه واقعا مرحبا به این قلم و فکر👌🏻👏🏻واقعا بودن دوبارع یامور، کنار این شیطانصفتها دیوونگی محضه از مالک تنفر پیدا کردم ولی امیدوارم به زودی سر عقل بیاد داستانت خیلی کشش داره کاش حداقل یه روز در میون میذاشتی
مرسی لیلاجان که خوندی عزیزم🤗🌱
سعی خودمو میکنم
خیلی این داستانو دوست دارم خیلی هم عالی همه چی رو به تصویر میکشی ولی هم کم بود هم اینکه خیلی دیر به دیر پارت میذاری لطفا وارت گذاری رو بیشتر کن ممنونم
پارت بخاطر تورو گذاشتم لیلا جون تایید میکنی؟
حمایت کنیداا
#حمایتتتتتتت✨️🥰🤍
پارت نمیدی بانو؟؟؟؟؟.
ای بابا
شما هم که پارت گذاریت رو اهمیت نمیدی
در واقع به مخاطبینت اهمیت نمیدی
نویسنده عزیز سلام
میتونم بپرسم چرا پارت شصت رو بعد از یکماه پارت گذاری حذف فرمودید؟
نکنه هنوز زود بود ؟!
سلام عزیزم
من حذف نکردم تو لیست پارتها قرار نگرفته، که مشکل ادمینه نه من😐🤝🏻
لیلاجان میشه درستش کنی؟