مروارید فیروزهای پارت ۱۳
« مروارید فیـروزه ای »
#پارت_سینزدهم
آغوشی که بوی مهراد را میداد و دوست نداشتم ازین آغوش دل بکنم …
بالاخره جدا شد و با مهربانی گفت: عزیز دلم!
خیلی دوست داشتم دختری که دل پسر من رو برده زودتر از اینا ببینم اما نشد …
لبخندی ازین محبتش زدم و زمزمه کردم:
نظر لطفتونه. بفرمایید بشینین .
کنار مهراد نشست و من هم روی مبلی نشستم که درست روبهروی خودش بود!
دوست داشتم ساعتها با این اورکتی که زیادی به تنش نشسته بود دیدش میزدم و فارغ از دغدغهی دنیا میشدم!
– خب آقای عزیزی داشتین میگفتین؟
باصدای مادرش از فکر بیرون آمدم که پدر با همان جدیت همیشگی گفت: بله داشتم میگفتم حساسیت زیادی که من نسبت به پریزاد داشتم، روی تربیت و بزرگ کردنش، اوقات فراغت و بیشتر از همه رفت و آمداش و وقتی که گذاشتم، ثمرش شده این دختری که میبینین …
– خدا سلامت براتون نگه داره .
– مادرش که از دنیا رفت، تنها وصیتش مراقبت از دختراش بود، منم با صلاحیت پدرانه ای که در نظرم هست اینه که هنوز درسش تموم نشده و آمادگی ازدواج رو نداره …
– براچی این حرفو میزنین! بالآخره دوتا جوون همو دوست دارن! شما اجازه بدین برن باهم حرفاشون بزنن بعد بیان در این مورد حرف میزنیم .
به لبهای پدر نگاه میکردم و منتظر جوابش بودم: باشه .
مادرش با ذوق نگاهم کرد و گفت: پاشو عزیزم
برین تو اتاق صحبتاتونو بکنین و بیاین، مهراد پسرم پاشو .
لبخندی زدم و به دنبالِ من مهراد حرکت کرد ، در اتاقم را باز کردم و با ناز لب زدم: بفرمایید جناب!
تک خندهای کرد و داخل شد، روی تخت دو نفرهی اتاق نشست و من هم کنارش .
– ما حرفی داریم برای زدن؟
شانهای بالا انداختم و لب زدم: نه!
یعنی حرف دیگه ای نمونده!
– سفید بهت میاد!
لبخند کوچکی زدم و گفتم: نگفته بودی مامانت انقدر مهربونه!
– مهربون نیس عروسشو دوست داره.
با این حرفش لبخندم بیشتر شد که ادامه داد: از همین الآن طرف توعه نه من!
با فکر کردن به پدر استرس به جانم افتاد و غم نرسیدن در دلم آوار شد …
– پری چیزی شده؟