مروارید فیروزهای پارت ۱۴
« مروارید فیـروزه ای »
#پارت_چهاردهم
انگار او هم متوجه نگرانی در نگاهم شده بود!
– اگه چیزی شده بگو ، نگران به نظر میای؟
بخاطر پدرته؟
بیخیاله هرچیزی شدم و به حال خوبش فکر کردم ، دوست نداشتم ناراحتش کنم .
– نه چیزی نشده .
هیچوقت فکر نمیکردم کارمون به اینجا بکشه!
یه روزی بیاد که مهراد شایگان، بیاد خاستگاریِ من!
با خنده گفت: یه جوری حرف میزنی انگار من چه شاخی هستم ، باور کن یه آدم معمولیم، فقط با یه قلبِ عاشق!
با چشمهای ریز شده خیره نگاهش کردم که ادامه داد: با یکم روحیات مغرور و خشن!
بلافاصله ذهنم پر کشید سمت اولین دیدار!
شبی که دقیقه به دقیقه اش را در ذهن دارم و از یاد نرفتنی است …
– یادته اولین بار، تولد آرزو دیدمت؟
لبخند کجی زد و حالت چهرهاش را درهم کرد:
“آقای محترم حواستون کجاس؟! لباسمو کثیف کردین، الآن چجوری برم خونه” وای پری اون شب سرمو خوردی!
محکم زدم به بازویش و باحرص گفتم:
ادای منو درمیاری آره؟! من سرتو خوردم؟! کی بود بعد از اون شب هی میومد دانشگاه شمارمو میخواست باهام قرار بذاره؟ عمم بوده حتماً!
خندهی بلندی کرد و گفت: شایدم عمت بوده!
حرصی شدم و چشم خیرهای رفتم.
– به خاطر یه ذره شربت که از دستم افتاد ریخت روی شالت چه دعوایی راه انداختی ، چقدر غر زدی!
نگاهم را گرفتم و با حالت طلبکارانهای گفتم:
غر زدم چون حوصله نداشتم برم شال عوض کنم جناب!
زد زیر خنده و گفت: اوکی آروم باش، چیزی نشده که ، مهم الآنه ، مهم منم، مهم تویی که دیگه ام غر زدنت برام مهم نیس!
– چرا؟
– چون حضورت در اولویته عزیزدلم!