مروارید فیروزهای پارت ۱۶
« مروارید فیـروزه ای »
#پارت_شانزده
– خیلی واضح یکبار گفتم بازم میگم، زمین به آسمون بیاد و آسمون به زمین ؛ من دختر به تو نمیدم پسر جون! الآنم فقط به احترام مادرته که حرفی نمیزنم وگرنه …
– وگرنه چی؟ پرتم میکردی از خونت بیرون؟ دعوا راه میندازی؟ کتکم میزنی؟ چیکار میکنی؟
پدر ایستاد و با قدمهای محکم و بلند به طرف مهراد رفت: خیال برت داشته جوون! من دخترمو از سر راه نیاوردم که هرکس و ناکسی از راه اومد دو دستی تقدیمش کنم!
مهراد باهمان اخم همیشگی نزدیکتر شد و بدون اینکه نگاهش را از پدر بردارد گفت:
من هرکی نیستم جناب! مهراد شایگان ، یا کاری رو نمیکنم یا اگه کردم تا تهش میرم، متوجه شدین آقای عزیزی؟
منتظر نگاهش میکردم اما حرفی نمیزد و ناگهان دست بلند کرد که چشمهایم را بستم!
دوست نداشتم چشم باز کنم و به مهراد نگاه کنم، میدانستم غرورش در حال شکستن است!
قفسهی سینهام به شدت تیر میکشید اما به روی خودم نیاوردم ، تمام فکرم مشغول مهراد بود . .
با درد چشمانم را باز کردم، انگار آتش معرکه تازه روشن شده بود .
مادرش جلو آمد و روبه پدر گفت:
آقای عزیزی ما که برای دعوا نیومده بودیم، به چه جرعتی دست رو پسر من بلند کردین؟ اگه الآن سکوت کرده و حرفی نمیزنه بخاطر دختریه که کنارش وایستاده …
پدر بالآخره دست از نگاه عصبیاش به مهراد برداشت و روبه مادرش چرخید: دوست ندارم دیگه ببینمتون! هیچکدومتون! دور محوطهی خونهی من یه خط قرمز بکشین …
نزدیک تر شد و تقریباً در گوشش کلمه به کلمه و بلند گفت: به پسرت، بگو، دست از سر دختر من برداره!
نفسم سنگین شد و دیگر نتوانستم وزنم را تحمل کنم، همین یک جمله برای حال خرابم کافی بود!
– اگه یکبار دیگه دور و بر دخترم ببینمش براش گرون تموم میشه! دوست نداری که قاتل جونش بشم؟