مروارید فیروزهای پارت ۱۸
« مروارید فیـروزه ای »
#پارت_هیجدهم
پرستار کارهایش تمام شد و خانم جون با او از اتاق خارج شد!
از فرصت به وجود آمده ماسک را به سختی کنار زدم و باصدای ضعیفی روبه پرستو گفتم: مهراد؟
– حالش خوبه آبجی نترس!
تا چند دقیقه پیش اینجا بود، بابا یکم زیاده روی کرد رفت .
چندبار پشت سرهم پلک زدم بلکه اشک در چشمانم جمع نشود اما نشد! چشم هایم را محکم بستم و پتو را روی سرم کشیدم!
سرم درد میکرد و دلم گریه کردن در آغوش مجنون را میخواست! اما چه میشد کرد؟!
بلافاصله صدای در آمد و چندی بعد گرمیِ دستی را روی دستم احساس کردم، پدر!
واژهی ترسناکی که به تازگی کشف کرده بودم!
دلم نمیخواست اشک هایم را ببیند! شکستم را احساس کند! غرورم را زیر پا له کند! عشق در دلم را از بین ببرد! سریع دستم را از دستش بیرون کشیدم . .
* * * * *
به کمک پرستو روی تخت نشستم و دراز کشیدم، بعد از سفر کوتاهم به بیمارستان، اولین روزی بود که به خانه آمده بودم .
با به یادآوردن مهراد روبه پرستو لب زدم:
گوشیم کجاس؟
سری تکان داد و گفت: پیش منه، الآن برات میارم …
به سقف زل زدم و غرق فکر مهراد بودم که گوشی را برایم آورد، با تعجب پرسیدم: چرا خاموشه؟
– خودم خاموشش کردم ترسیدم مهراد زنگ بزنه بابا بفهمه دوباره آشوب به پا کنه …
سری تکان دادم که از اتاق رفت و دوباره تنهایی هایم شروع شد .
گوشی را روشن کردم و چیزی که توجهم را جلب کرد تعداد تماسها و پیامها بود! همه با یک شمارهی ذخیره شده به نام ❤️mehrad❤️
” سلام به هوش اومدی؟
خوبی عزیزم؟ بهتری؟
اگه بابات نیست بهم زنگ بزن منتظرم!
پریزاد چرا جواب نمیدی؟ کجایی پس! داری نگرانم میکنی!
اگه حالت بهتر شده خبرم کن .
امروز اومدم بیمارستان پرسیدم مرخص شدی پس چرا چیزی نمیگی! داری دیوونم میکنی پری!
اگه به حرف پدرت گوش دادی و نمیخوای ادامه بدی اوکی، حرفی نیست! مانعت ام نمیشم هرچی تو بخوای… “