مروارید فیروزهای پارت ۲۰
« مروارید فیـروزه ای »
#پارت_بیست
روزها پشت سر هم سپری میشد و روز به روز لاغر تر و ضعیف تر میشدم! پدرم که هر لحظه با دیدن من سیل غم در چشمانش فرو مینشست و تحمل دیدن من در این وضع را نداشت، به خیالش من دچار افسردگی شده بودم!
مهراد که هنوز هرزگاهی تماس میگرفت به پرستو و جویای حالم میشد! دانشگاهی که همهی استادها سراغم را میگرفتند و دنبال دلیل موجهی برای غیبت های طولانی مدتم بودند ، اما نرسیدن به مجنون دلیل موجهی برای آنان نبود که نبود!
به قول پدر بیست و چند روز در خانه ماندن یعنی افسردگی! یعنی تنهایی! یعنی درد و هزار جور بیماری دیگر . . و یعنی به اجبار آمدن به مطب روانشناس!
– پریزاد؟
با شنیدن نامم توسط دکتر شمس، تک نگاهی انداختم و زیر لب بله ای نجوا کردم!
– چند دقیقه هست دارم صدات میکنم عزیزم!
حواست کجاست؟!
از شنیدن کلمهی عزیزم توسط او متنفر بودم و مدام مرا به این نام خطاب میکرد! عصبی شدم و نالیدم: ببخشید!
نگاه مهربانی کرد و از پشت میز بلند شد و به طرفم آمد، درست روبه رویم نشست: چیشده که گل دختر ما حواسش پرت شده!
با من مانند کودک ۵ ساله رفتار میکرد و این مرا اذیت میکرد!
نگاه عصبی ام را به سمتش سوق دادم و گفتم:
میشه با من مثل بچهها حرف نزنید! من ۲۰ سالمه! جای دختر شما هم نیستم که مدام بهم میگین دخترم!
خنده ای کرد و مغرورانه جواب داد:
چجوری حرف بزنم؟ چی صدات کنم؟ پریزاد خوبه؟
برای بار دوم چشمانم را محکم بستم و سعی کردم خودم را آرام کنم! اما شدنی نبود!
– چی شده به من بگو پریزاد جان!
من میتونم مشکلت رو حل کنم . .
سرم را بالا آوردم و با بغضی که داشتم به قلبم اشاره ای کردم و گفتم: مشکلم اینه! این!
رنگ نگاهش تغییر کرد!
انگار منتظر چنین برخوردی از من نبود!
– آروم باش! میدونم که مشکل قلبی داری اما . .