نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕12✿

5
(1)

════════════════
ارلین-اهوم ولی گف ب تونگم،سوتی ندی یوقت!

ساتیا-باشه

زیاد نگذشت ک سورن را صداکردتاببیند حق با ارلین

است یابازهم یکی از دروغ های دیگر دخترک است!

ساتیا-سورن،میشه ی لحظه بیای؟

سورن ب او نزدیک شد و بعدازاحوالپرسی ساتیا پرسید:

ساتیا-میگم اون روزصدام کردین کارم داشتین؟

سورن-کدوم روز؟

دخترک اول فکرکرد یادش نیست اما باجوابش

مطمئن شد ک حرفش دروغی بیش نیست!پسرک

بلدنبود دروغ بگوید!طوری تربیت شده بود ک

هیچوقت ب کسی دروغ نگوید،آمل حالا واقعا

می‌ترسید ک اگر واقعیت را بفهمد چ اتفاقی

می‌افتد،اصلا ب او ک سنش ازش کمتربود حسی

داشت؟نه!پس مجبور ب دروغ گفتن بود!

ساتیا-همون روز ک با آرتیا صدام کردین!

سورن-کِی؟

کم‌کم داشت مطمئن میشد ازاینکه حرفهای ارلین

درست بوده!اما وانمود کرد ک چیزی نمی‌داند و

خونسرد ادامه داد:

ساتیا-اونروز ک شب قبلش باارلین نشسته بودیم

بعدازپشت‌بوم ادای ارلینو درآوردی!

سعی کرد تابلو نباشد اما مگر میشد؟

سورن-اهاااااا اونرووووز!…یادم نمیاد!

ساتیا-یعنی چی…ینی حرف چن روز پیشو یادت نیس؟

سورن-نهههه…ارلین تو یادته؟

همانطور ک گفته بود،سورن خواسته بود ک چیزی ب

ساتیا نگوید،پس وانمود کرد مانند او اما بهتر!دخترک

بازیگر خوبی بود،درست همانند ساتیا!

ارلین-امممم…نه منم زیاد یادم نیس

ساتیا محکم ادامه داد:

ساتیا-پس الان آرتیا میاد ازاون میپرسیم ببینیم یادشه یا نه!

برای لحظه‌ای نفس کشیدن یادش رفت!ممکن بود

آرتیا اورا لو بدهد،لبخندش محو شد اما سریع خودرا

جمع کرد و بالبخندی لب زد:

سورن-آره!ازاون میپرسیم ببینیم یادشه!

زیاد طول نکشید ک آرتیا سررسید،اما سورن سریع

خود را ب او رساند و تا رسیدن پیش ساتیا بااو

صحبت کرد ک سوتی ندهد!همینکه رسیدند بعد از

احوالپرسی سورن قبل از ساتیا ب حرف آمد:

سورن-میگم ساتیا بپرسیم؟

ساتیا-خب آره…آرتیا،اونروز ک صدام کردین چیکارم داشتین؟

آرتیا-کدوم روز؟

پوکر ب آرتیا خیره شد،چقدر ضایع دروغ می‌گفتند!

ساتیا-بابا همون روز ک…

آرتیا-اهااااااا اون روز!یادم نمیاد!تو یادته سورن؟

سورن-نهههه چیکارش داشتیم؟

آرتیا-ارلین توام یادت نیس؟

ارلین-نه اصلاااااا

آرتیا-عجیبهههه!خب حالا ک هیچکدوم یادمون نیس بیخیالش شیم

ساتیا عصبی لب زد:

ساتیا-ای بابا چرا دروغ میگین لااقل بگین چیا گفتین!

آرتیا-میدونی چیه اصلا بیابگم بهت!

تادهان بازکرد چشمش ب ارلین افتاد ک خیره‌شان بود

آرتیا-اممممم…میگم باشه واسه بعد!

ساتیا جیغی کشید و جواب داد:

ساتیا-نهههه!الان!

آرتیا-آخه…هوفففف!باشه

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x