⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕𝟸✿
════════════════
آراد-حالا منو نگاه!
سرش را پایین انداخت و بعدازچند ثانیه ب آراد زل زد…
آراد-بیا من میگم فقط با دیدن ساتیا چشات برق
میزنه،الان منو نگاه کردی برقه رفت!
دخترک تپش قلبش بالا رفت!همان دخترکی ک در
خانواده اورا بی احساس خطاب میکردند!همان
دخترکی ک هیچوقت هیچ احساسی از خود نشان
نمیداد!همان دخترکی ک از هر جنس مخالفی متنفر
بود و حتی برای ثانیهای نگاهشان نمیکرد و از
نگاههایشان نفرت داشت!همان دخترکی ک ترس از
لمس شدن داشت و بخاطر بیماریاش هیچکس
نمیتوانست ب او نزدیک شود و ب همین دلیل هیچ
دوستی نداشت!اما حالا چه؟برای بار اول در زندگیاش
عاشق شده بود،عاشقِ پسرِ همسایهای ک سنش از او
کمتر بود،او عوض شده بود!حالا کسی بود ک بااینکه
جنس مخالف بود بازهم باتمام وجودش ازهرکسی ک
داشت بیشتر دوستش داشت!بیشتر از آنکه فکرش را
میکرد،اما این علاقه را در قلبش پنهان
میکرد،نمیدانم،شاید تاابد!پسرک هم همانطور بود!
برای بار اول ب کسی علاقه پیدا کرده بود و دخترک را
با تمام وجود دوست داشت،اما خیال میکردحسش
یکطرفهاست!دخترک هم همان خیال را
میکرد،علاقهی آن دو ب هم پاک و خالص
بود،علاقهای دوطرفه!میتواند پایان خوبی داشته
باشد،نه؟آن دو حالا غمی نداشتند و ب وجود هم
عادت کرده بودند و هرروزشان باهم بود،باهم درد دل
میکردند،بازی میکردند،صحبت میکردند،میخندیدند
و هزاران چیز دیگر،ب همین هم راضی بودند و
دلشان خوش بود،کاش پایانشان خوب بود و ب هم
میرسیدند،مثل تمام قصه ها!اما سرنوشت چیز دیگری
برایشان درنظر داشت…
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡