رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕5✿
════════════════
آراد-سورن و پسرخالهش دانا
ارلین-انقد بیشعورن دوتایی ب این بزرگی اومدن
ریختن روسر آرادِ بیچاره!
ساتیا-لابد دلیل دارن
آراد-آره!البته زیادم بزرگ نیستن فقط قدبلندن همین!
من و سورن همکلاسی بودیم و خیلی باهم صمیمی
بودیم ولی خب سرِ ی مسئلهای دعوامون شد و دیگ
الان باهم دشمنی داریم!
سکوت کرد و نپرسید موضوع چه بوده!بعدازکمی
صحبتِ ارلین باآن دو سمت آخرِ کوچهی بن بست
رفتند و ب خواست ارلین خواستند از دیوار بالا بروند
ک صدایی از پشت سرشان دخترک را متوقف کرد:
سورن-اون بالا نرید کثیفه الان گربه ازروش ردشده!در ضمن اونطرف