⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕5✿
════════════════
آراد-سورن و پسرخالهش دانا
ارلین-انقد بیشعورن دوتایی ب این بزرگی اومدن
ریختن روسر آرادِ بیچاره!
ساتیا-لابد دلیل دارن
آراد-آره!البته زیادم بزرگ نیستن فقط قدبلندن همین!
من و سورن همکلاسی بودیم و خیلی باهم صمیمی
بودیم ولی خب سرِ ی مسئلهای دعوامون شد و دیگ
الان باهم دشمنی داریم!
سکوت کرد و نپرسید موضوع چه بوده!بعدازکمی
صحبتِ ارلین باآن دو سمت آخرِ کوچهی بن بست
رفتند و ب خواست ارلین خواستند از دیوار بالا بروند
ک صدایی از پشت سرشان دخترک را متوقف کرد:
سورن-اون بالا نرید کثیفه الان گربه ازروش
ردشده!در ضمن اونطرف دیوار سگ هست!
ساتیا نگاهش سمت آن پسر چرخید،همان
همسایهشان سورن،حالا ک با دقت میدید
زیادهم معمولی نبود!او در نگاه اول پسرک را
مانند بقیهی پسرهادید بدون هیچ تفاوتی،اما
حالا ک خیرهاش بود میدید ک با بقیه تفاوت
هایی داشت،چشمانی عسلی رنگ با مژههایی
بلند،موهای مرتب مشکی،صورتی زیبا و قدی بلند!
دانا-هی چیکارشون داری دیوونه!
باصدای دانا ب خود آمد و فهمید چگونه غرق
آن پسر شده بود،سرش را تندتند تکان داد و
نگاهش را از سورن گرفت،این غیرعادی بود!
ساتیا دختری بود ک حتی برای ثانیهای ب
کسی خیره نمیشد اما حالا…
ارلین-میریم!
خواست ادامه دهد و بالا برود ک پسرک جلو آمد…
سورن-اونجا نرید!
دانا-با توام سورن چیکارمیکنی ب تو چه!
از دیوار ک پایین آمدند و ب کمک ارلین پسرک
را با آراد و پدرام آشتی دادند،انگار اصل دعوا
برای سورن و آراد بود،حالا برای چه؟نمیدانم!
دانا فقط مهمان بود و بخاطر سورن با آراد
دعوا داشت!اما حالا ک آشتی کردند باهمدیگر
شروع کردند ب فوتبال بازی کردن،دخترک
بشدت تحت تاثیر حرف ها و رفتارهای سورن
قرار گرفته بود،اولین بار بود پسری شبیه ب
اورا میدید،فکرمیکرد همچین پسرهایی دیگر
وجود ندارند،اما حالا بهترینش دقیقا جلوی
چشمانش بود!گذشت…هرروز و هرروز باهم
صمیمی تر میشدند،هرروز باهم بیرون
میرفتند،میگفتند و میخندیدند و دخترکمان
هرروز عاشق تر میشد!تااینک ب خود آمد و
دید سورن شده همهی زندگیاش…
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡