⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕7✿
════════════════
با شنیدن اسم سورن انگار نظرش عوض
شد،اما زیاد حال و حوصله نداشت،دودل بود!
برای رفتن پیش دلبرکش حاضر بود هرکاری
بکند،حتی باری ک بیمار بود و حال بدی
داشت پیشش رفت و تاپای بیهوشی رفته بود!
ساتیا-حوصله بازی ندارم ارلین
ارلین-جرائت حقیقت بازی میکنیم!
دودل بود!میترسید،خوب ب یاد داشت ک بعد
ازاینکه مادرش فهمیده بود ب سورن علاقه
دارد چگونه بیرحم شده بود!آخرین باری ک
بیرون رفته بود و مادرش نگاه های خیرهی
سورن را دیده بود میخواست ب مادرسورن
خبربدهد و ساتیا تمنا میکرد تا فقط پیشش
نرود و گریه میکرد اما مادر نمیدید!بعدازآن
دیگر با سورن سردتر شده بود،مجبور بود…
همینطور بامادرش!باتردید لب زد:
ساتیا-باشه،ی چیزی بپوشم،میام!
سریع رفت و مانتو و شالش را سرکرد و سمت
در رفت ک صدای پدر از پشت سرش متوقفش کرد!
مانیاد-تو ک گفتی نمیرم دخترم!
ساتیا باترس لب زد:
ساتیا-حوصلم سررفته یکم میرم برمیگردم
پدر باشهای گفت و ساتیا نفس راحتی کشید و
سمت در رفت،بعدازکمی بازی نوبت ب آرتیا،
دوست بچگی ساتیا ک باهم زیادی صمیمی
بودند و حالا همسایهشان شده بود رسید،
روکرد سمت سورن ک پرسید:
آرتیا-جرائت یا حقیقت؟
سورن-حقیقت!
آرتیا لبخندی پرشیطنت زد و:
آرتیا-دختری ک دوسش داری اسمش چیه؟
نگاهی پرتردید ب ساتیا انداخت و دم گوش
آرتیا شروع ب پچ پچ کرد،میترسید از واکنش
دخترک وقتی موضوع را بفهمد،آرتیا برگشت
و طوری ک کاملا مشخص بود حرفش حقیقت ندارد لب زد:
آرتیا-عههه همین؟فقط یکی هست؟
سورن سرش را پایین انداخت و سرد جوابشو داد:
سورن-اره!
اما نمیدانست چطور دل دخترک را باهمین یک
کلمه خورد کرده بود!ساتیا فکرمیکرد سورن
ب او حسی ندارد،نمیدانست دلش پرمیکشد
برایش!بافکراینک کسی هست ک سورن ب او
علاقه دارد صدای شکستن قلبش را شنیده
بود اما ب رویش نیاورد و مانند همیشه سرد و بی حس زمزمه کرد:
ساتیا-اون ک نگف کسی هست یا نه،گف اسمش چیه!…
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
خسته نباشید
مرسی✨️