⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿50تا𝒑𝒂𝒓𝒕46✿
════════════════
همیشه این لحظه را در رویاهایش میدید،و حالا
سورن دقیقا جلوی دوربین ایستاده بود…
مانیاد- بله؟
سورن- ببخشید میشه یه لحظه بیاین دم در؟
مانیاد- اومدم…
سایدا- کیه؟!
مانیاد- پسرِ آقا رادمهر!
کمی که گذشت،مانیاد با یک جعبه پرازسیب
برگشت که یکطرفش کامل سیب سبز و طرف
دیگرش سیب قرمز بودند!
ساتیا- این چیه بابا؟
مانیاد- گفت سیبای امسال باغشونه!
سایدا- چرا هیچوقت تاحالا واسمون هیچی نیاوردن امسال سیب اوردن؟!
دخترک به فکرفرورفت…دلیلش چه بود…شاید بازهم آدین!!
فردایش که به مدرسه رفت،مانیا را دید و بااو
احوالپرسی کرد،پس فرداهم همین بود اما آن روز را
به سارن گفته بود که بگوید(ساتیا پیش من دائم
حرف سورن رو میزنه فقط و فقط سورن!)تابلکه
بیخیال آدین شوند!!!اما این را که گفت مانیا جواب داد:
مانیا- میدونم بابا،حرفشو که میزنم ساتیا کلی ذوق میکنه!
سیبی که دستش بود را سمتش گرفت…
ساتیا- سیبِ باغِ آقا رادمهره!راستی یادم نبود حتما
تشکرکن ازشون جای من واقعا خیلی خوشمزهان!
مانیا- چی؟
سارن- اونکه خبر نداره اسکل
ساتیا- عه راس میگیا حواسم نبود
مانیا- چی؟
ساتیا- دیروز سورن واسمون سیب آورد،اونو میگم!
مانیا- اها سورن:)سیب منم مال باغِ آقا رادمهره
سارن- آقا رادمهر چیه؟!بگو دایی رادمهرممممم
مانیا- چقدر کثافتی!
آن روز که مدرسه تمام شد،دخترک باشنیدن صدای
مادرارلین که دادمیزد آوا کجا رفته و الیسا که
میگفت با داداش سورنه سریع سمت دررفت…
آوا،خواهرِ کوچکِ ارلین بود…همینکه دررا باز کرد
سورن رادید که روبه مادرارلین صحبت میکرد…
-وای ببخشید عزیزم،کجا رفته بود دختره احمق؟!
آوا هم درست همانند ارلین بود!میرفت و تاساعت ها پیدایش نمیشد…
سورن- رفته بود همین چهارراه،دیگه دیدمش باخودم آوردمش
باشنیدن این حرف مادرارلین روی صورت خود کوبید
-ای وای خاک به سرم،آوا بیا برو تو ببینم!دستت درد نکنه عزیزم ببخشید
سورن- خواهش میکنم…سلام ساتیا خوبی
بالبخند جوابش راداد:
ساتیا- خوبی سورن
سورن- سلامتی؟
ساتیا- سلامت باشی…
《حال》
سروصدای بچه های کوچه بیشتر دخترک را
تحریک میکرد که بیرون برود،اگر سورن هم بود چه؟
ساتیا- ساتیار میای بریم ببینیم کی بیرونه؟
مانیاد- سروصدا زیاده معلومه همه بیرونن!
ساتیار- بریم!
بیرون که رفت بادیدن همهی بچههای همسایه که
بیرون بودند ماتش برد!داشتند وسط وسطی بازی
میکردند!آلان که ساتیار را دید صدایش کرد و
پسرک ازخدا خواسته سمتشان دوید تا بازی کند…
ارلین- ساتیااااااااااا
ساتیا- زهرمار ترسیدم
الیسا- ساتیااااااااا بیا پیش آبجیم اینجاست…والریا بیا ببین ساتیا اومده
ارلین- وایسا الان برمیگردم
دخترک داخل رفت که سروضعش را درست کند،
طبق معمول شلوارکِ سرخابی رنگش با تیشرت
راحتی سرمهای رنگش تنش بود!داخل که رفت
همان لباس ستی که با والریا خریده بودند را
پوشید،همان دورس راه راهِ سیاه و سفید با
شلوارکارگوی خاکی رنگش،تینت لب نارنجی رنگش
را روی لب زد و با ریمل مژه هایش را حالت داد و
درآخر موهایش را جمع کرد،زنگ در که به صدا
درآمد مانیاد دخترکش را صدازد،دخترک شالی روی
سرش انداخت و سمت حیاط رفت،کفش های
آلاستار مشکی/سفیدش را پایش میکرد که صدای ارلین بلند شد:
ارلین- سلام!
ساتیا- سلام خوبی ارلین
ارلین- ممنون،کجامیری؟
ساتیا- همون کوچه دیگه!
ارلین- پس چرا انقدر تیپ زدی؟
ساتیا- همینطوری حوصلم سررفته بود
ارلین- بعد تیپ منو نگاه،بالباس راحتی!
بیرون که رفت بادیدن همان گربه کوچولویی که
ازخانه فرارکرده و به کوچهی آنها پناه آورده
بود،ذوق کرد!سمتش رفت و اورا بغل گرفت،گرسنه
بود!کمی گوشت و برنج ازمادرارلین گرفت و سمت
گربه گرفت،کلی بااو درد دل کرد،دروغ چرا،همهی
حیوانات خیلی بیشتر ازانسان ها درک میکردند
گوش میدادند بدون اینکه قضاوت کنند!دخترک
پیش آنها راحتتر حرف میزد!گربه سرش را روی
پای دخترک گذاشت و تاآخر به حرفهایش گوش
داد،ارلین اما که از گربه ها وحشت داشت آن سوی
کوچه منتظر بود دخترک گربه رارها کند تادوباره
پیشش برود!گربه را که زمین گذاشت رادمهر همراه
با سورن برگشت!هردو بادخترک احوالپرسی کردند
و داخل رفتند،گربه که دوباره سمت دخترک آمد،
دخترک اورا بغل گرفت و ارلین دوباره پابه فرار گذاشت…
ساتیا- قربونت برم من،فدای اون چشمای خوشگلت
بشم کوچولوی من،چقدر تونازییی
گربه که صدایش بلند شد آرام لب زد:
ساتیا- جان عزیزم
دخترک واقعا زیادی به حیوانات علاقه داشت!
مونا- وایییی داداش سورنم اومد بیرون…داداشیییی
ببین ابجی ساتیا گربه گرفته!ابجی ساتیا توروخدا
بیا گربه رو نشون داداش سورنم بدیییییمممم
ساتیا- امممم…باشه بیا بریم
تارسیدنشان گربه را روبروی صورتش نگه داشت و کلی قربان صدقهاش رفت!
ساتیا- سلام سورن خوبی
سورن- ممنون خوبی ساتیا
ساتیا- مرسی
سورن- چندشت نمیشه گربه رو بگیری بغلت؟
ساتیا- نه،باحیوانات مشکل ندارم بنظرم هیچکدوم
کثیف نیستن از هیچکدومم چندشم نمیشه
ارلین که نزدیک شد،ساتیا با شیطنت گربه را سمتش گرفت:
ساتیا- پخخخخخ
دخترک که دادش به هوا رفت هردو خندیدند،
سورن که کمی ازگربه فاصله گرفت ساتیا سمتش
برگشت و درحالی که گربه را نزدیکش میبرد لب زد:
ساتیا- توام ازش میترسی؟
سورن- نهههه…من چندشم میشه کثیفن!
ساتیا- گناه دارهههه چطور دلت میاد بهش بگی کثیف؟
سورن- اون روزه اومده بود کاپوت ماشین ما!
ساتیا- وای الاهییییی…فکرکنم خونگیه،گربه های
ولگرد اینطوری نیستن این انگاری ازخونه فرارکرده!
البته ولگردم بود باز چندشم نمیشد!
سورن- آره نزدیکش میشی نمیترسه،خوبه که چندشت نمیشه
ساتیا- اوم،ولی بخدا این خونگیهههه،بمیرم الاهی
لابد چقدر زجر کشیده
سورن- آره
میخواست بیشتر بماند اما ارلین که نزدیک شد با تردید لب زد:
سورن- من دیگه میرم کارنداری ساتیا؟
ساتیا- نه قربونت
سورن- پس خدافظ
ساتیا- خدانگه دارت
خیلی وقت بود جز سلام و احوالپرسی حرف دیگری
باهم نزده بودند و حالا به لطف گربه کوچولویش
دوباره مانند چندسال پیش باهم کلی صحبت کرده
بودند و دخترک باهمین مکالمهی چنددقیقهای
تپش قلب گرفته بود!مانیا که بیرون آمد کمی حرف
زدند اما باز ارلین مزاحم شد!کمی بعد که داخل
رفت،بعدازشام خوابید…فردایش بعدازتینت و ریمل
و پوشیدن لباس هایش سمت مدرسه رفت،مثل
همیشه کنار دوتا دوستش،کیارا و نسا نشست…
زنگ وسط که هویت اجتماعی داشتند،معلم ازآنها
خواست تا یک به یک پای تخته بروند و خود را
معرفی کرده و از علایق و اخلاق های خود بگویند!
نوبت به ساتیا که رسید تپش قلبش بالارفت،
دستانش میلرزید و استرس تمام بدنش را فراگرفته
بود،باترس و لرزش صدایی که داشت آرام روبه کلاس و معلم لب زد:
ساتیا- من ساتیام…به همهی رشته های هنری علاقه دارم…
بیتا- و نویسندگی!
ساتیا- همون دیگه اونم جزء رشته های هنریه!
-هیسسسس یه لحظه عذرمیخوام…پس چرا اومدی تجربی؟
ساتیا- بخاطر حرفای اطرافیانم…
-ولی علایقت مهم تر از حرفای بقیهاست!البته
والدینم حق دارن،مدرسهی فنی حرفهایِ اینجا
چندساله محیطش زیادی آلوده شده و خب همهی
دخترهاش رل و اینا دارن و والرینم میترسن
دخترشون بره اونجا،البته این یه مقتضای سنه که
خب عادیه که همهی نوجوان ها بخوان رل زدن رو
تجربه کنن ولی متاسفانه والدین هنوز نمیتونن این
رو درک کنن و فکرمیکنن فاجعهاست!
ساتیا- درسته…والدینم البته بارفتن به رشتهی مورد
علاقم مشکل نداشتن ولی اطرافیانم میگفتن لابد
درست ضعیفه و نمرههات کمن که میری فنی
حرفهای!به همین خاطر اومدم تجربی وگرنه هیچ
علاقهای بهش ندارم هیچ ازش متنفرم هستم!
-خب این کارت اشتباه بوده،نباید به حرفای
اطرافیانت اهمیت بدی عزیزم،مهم خودتی و علایق
و استعدادهات…نباید بزاری سرکوب بشن!خب…ادامه بده
ساتیا- استرس و وسواس دارم،بیماری هافوفوبیا
یاهمون ترس از لمس شدن رودارم،پیش کسایی که
باهاشون راحتم پرحرفم ولی درکل اگه بگم خیلی
کم حرفم،به حیوانات علاقهی زیادی دارم و خب
اینکه پیش یه گربه یا سگ باشم رو ترجیح میدم به
اینکه پیش دوستام یا بقیهی آدما باشم!
-بااین حرفت موافقم،حیوونا درکشون از آدما خیلی بالاتره…
ساتیا- و قضاوت نمیکنن!
-درسته قضاوت نمیکنن!موفق باشی عزیزم،میتونی بشینی!
ساتیا- ممنون
همینکه نشست،نسا سمتش برگشت و چشمهایش را ریز کرد و لب زد:
نسا- من سگم؟
ساتیا- نه نه دورازجون منظورم این نبود
نسا- بااین حرفت صدای شکستن قلبمو شنیدم،باید
با خریدن خوراکی مورد علاقم ازدلم دربیاری!
ساتیا- چشم چشم حتما،زنگ که خورد میرم برات میگیرم
نسا- شوخی میکنم
کیارا- کثافت من سگم؟
ساتیا- دورازجون بخدا منظورم این نبود!
کیارا- وای اینوکه گفتی ردیف پشتیا مسخره
میکردن میگفتن سگوازشما بیشتر دوست داره!
ساتیا- ردیف پشتیا گو*ه خوردن!
بعدازتمام شدن مدرسه،بازهم مانیا سمتشان آمد و
شروع کرد به صحبت کردن…
════════════════
♡بـہ قـلـمـ :آیـلے♡
(حتما نظراتتون روبهم بگین🙂💫)
بعد از مدت ها پارت دادی. خسته نباشی گلم🌹
بله این مدت یکم سرم شلوغ بود دیگ ببخشید🙃سلامت باشی گلم🫂💋
به کارت ادامه بده هیچوقت ناامید نشو کتاب نون نوشتن از حمید دولت آبادی رو حتماً تهیه کن میگن واسه نویسندگی خیلی خوبه😊
مرسییی حتما تهیه میکنم🙃💋
بالاخره پارت دادی🥲
خسته نباشی قشنگ بود
حمایتتت💚
اهوم🙂
سلامت باشی مرسی ک خوندی گلم🥺🩵💋
فکر کردم دیگه ادامه نمیدی
ولی خوشحال شدم پارت دادی .
عالی بود
ی مدت سرم شلوغ بخاطر امتحانات و کلاسهام بخاطر همون نتونستم بیام سایت🙃
مرسییی ک خوندین🥲💫❤️🩹
منتظر بودم پارت بدی😂 خسته نباشی عالی بود💜🥰
مرصییی🥺سلامت باشی ممنون ک خوندی🫂💋