رمان انتقام خون پارت ۶۳
آوینا را با احتیاط در آغوش میگیرد
سکوت عجیبی بر فضا حکم میکند
آرمین با چشمانی براق آوینا نگاه میکند و آوینا با چشمان درشتش متعجب آرمین را نگاه میکند
فکر میکردم شاید زمانی که به آغوش آرمین برود بیقراری کند و گریه سر بدهد اما حالا عجیب آرام است
آرمین_یکم بغل من بمونه؟
با صدای آرمین نگاه از آوینا میگیرم و با لبخند آرمین را نگاه میکنم
_بمونه……….عموشیا
لبخندی میزند و درحالی که به سمت مبلها میرود
مامان فرشته به آشپزخانه رفته است و ما هم برای گذاشتن وسایلمان به سمت اتاق آرمان میرویم
وارد اتاق میشویم
آرمان ساک را بر روی تخت میگذارد
من هم کیفم را به همراه مانتو و شالم بر روی تخت میگذارم
حالا که دیگر از نگاه های مرموز آرمین خبری نیست پس به شال هم نیازی ندارم
لباسم را درست میکنم و همراه هم از اتاق خارج میشویم
با ورود به پذیرایی بر روی مبلهای تکنفره مینشینیم
آرمین خیره در چشمهایم آوینا آرام میگوید
آرمین_آخه تو چرا باید به بابای تحفت بری؟
من آرام میخندم اما آرمان با حرص میگوید
آرمان_بیشعور مگه من چمه؟
آرمین آرام میخندد
آرمین_مگه من گفتم چیزیته؟……….ولی لابد یه چیزیت هست که فکر کردی منظور داشتم
صدای خنده ام بلندتر میشود که آرمان با لحن بامزهای میگوید
آرمان_بخند خانوم بخند…….منو مظلوم گیر آوردین بخند
اینبار صدای خنده هر سهتایمان بلند میشود
صدای بلند خنده ما دخترکم را میترساند که صدای گریهاش بلند میشود
به سرعت از جایم بلند میشدم و درحالی که آوینا را از آرمین میگیرم میگویم
_یواشتر بچمو ترسوندین
آوینا را در آغوشم تکان میدهم و به سمت اتاق میروم
_جونم………….جونم مامان……….ترسیدی؟…………قربونت برم من
آوینا را به زحمت آرام میکنم و میخوابانمش
شب خوبی را در کنار هم میگذرانیم
آخر شب به خانه برمیگردیم و آرمان برای رفتن به اداره آماده میشود
●●●●●●●●●●●●●●●●●
روزها از پی هم میگذرند
گویا روزهای خوشمان از هم پیشی میگیرند
آوینا روز به روز بزرگتر میشود و حالا که یکساله است شیطنتهایش بیشتر شده است
با صدای زنگ خانه در قابلمه را میگذارم و به سمت در میروم
آوینا هم با قدم های کوچک پشت سرم میآید
در را با لبخند باز میکنم و سلام پر انرژی به چهره خسته آرمان میدهم
_سلام خسته نباشی
وارد خانه میشود و درحالی که در را پشت سرش میبندد محکم در آغوشم میکشد
آرمان_شمام خسته نباشی عمر من خوبی؟
قبل از جواب دادن من صدای جیغ آوینا بلند میشود
کمی از هم فاصله میگیریم و آرمان آوینا را که به پایش چسبیده است در آغوشش بلند میکند
گونهاش را محکم میبوسد و درحالی که اورا محکم به خود میفشارد میگوید
آرمان_کم به زن من حسودی کن بچهه
خنده آرامی میکنم که آرمان یک دستش را دور کمرم حلقه میکند
آوینا دستانش را دور گردن آرمان حلقه میکند و میگوید
آوینا_بَ بَ
آرمان خستگی از چهرهاش کنار رفته است زمانی که با محبت جواب میدهد
آرمان_جون بابا جوجه
بوسهای بر گونه مردم میزنم آرام زمزمه میکنم
_من میرم چایی بریزم تو هم برو لباست رو عوض کن
متقابلا گونهام را میبوسد و درحالی که حلقه دستش را از دور کمرم باز میکند میگوید
آرمان_چشم خانوم
به سمت اتاق میرود و من هم وارد آشپزخانه میشوم
دو لیوان چای میریزم و چند شیرینی داخل ظرف میگذارم
قندان و ضرف خرما را داخل سینی میگذارم و از آشپزخانه خارج میشوم
در همین لحظه آرمان هم از اتاق خارج میشود
آوینا همچنان گردن آرمان را محکم چسبیده و خیال رها کردن ندارد
کنار هم بر روی مبل مینشینم و سینی را بر روی میز میگذارم
نگاهی به آوینا میاندازم و آرام میگویم
_دخترم بابا خستس اذیتش نکن باشه؟
گویی کودک یک سالهام معنی خستگی پدرش را میفهمد که آرام دستش را از دور گردن آرمان باز میکند و بر روی پایش مینشیند
آرمان بوسهای بر موهای دخترکم میزند
آرمان_خب چخبر؟
لبخندی میزنم و لیوان چایش را جلویش میگذارم
_هیچ…………تو چخبر؟اداره چخبر بود؟
شانهای بالا میاندازد و حس میکنم چهرهاش کمی گرفته میشود
آرمان_عین همیشه
چایهایمان در حرفهای معمول میخوریم و من پس از برداشتن سینی به آشپزخانه میروم
لیوانها را میشورم و شیرینی ها را داخل یخچال برمیگردانم
غذایم را چک میکنم و از آشپزخانه خارج میشوم
صحنه پیش رویم لبخند عمیقی را مهمان لبهایم میکند
آرمان بر روی مبل دراز کشیدهاست و آوینا نشسته بر روی سینهاش تنها چشمان بسته آرمان را نگاه میکند
آرمان اما دستش را پشت کمر آوینا گذاشته است تا از روی سینه اش نیافتد
پدر بودن بیش از حد به این مرد میآید
به مهربانی ها و حامی بودنهایش پدر بودن بدجور میآید
حمایت؟😥🥺
قشنگ بود چقدر خوبن کنار هم😥 ولی حسم میگه یه اتفاق بدی واسه آرمان میوفته مخصوصاً با خوندن تیکه آخرش😔
خوشحالم که دوس داشتی لیلایی🥰🤍✨️
شاید😁🤷♀️
فعلا باید ببینیم چی میشه🤷♀️😁
غزل جونی خسته نباشی 🥺
#حمایت
شکی ندارم که قلمت بی نظیره،موفق باشی
قربونت سعیدیی🤍🥰
مرسی از لطفتتت🥺✨️
چه رمانتیک بووووود🥺🥺😍
این آرامش قبله طوفان که نبود غزاله جونی🥺🥺
خسته نباشی😍❤️
اوهوم🥺✨️
نمیدونمممم🤷♀️😁😁😃
قربونت تارایی🥰🤍✨️
از این لبخندهای دندوننمات باید فهمید طوفانی تو راهه😑 میدونی آرمان خیلی خوبهها ولی یه حس خبیثم دوست داره بمیره و آرمین با هلما ازدواج کنه بابای خوبی واسه آوینا میشه😥😂
چقدتوبدجنسی دختر مگه باباش چی کم داره که عموش واسش پدری کنه …غزلی توروخدااین داستان ازاولش به اندازه ی کافی تلفات داده کسی رونکش اذیت کن ولی مرگ نه لطفا🙏🥺🥺🥺
قول نمیدم😂😂😂😂🤷♀️
دقیقاااا دقیقاااا همین حدس رو زدم😑😂
ایشالله که به حقیقت نمیپیونده🙄
مثل اینکه سابقم بیش از حد خرابه😂😂😂😂😂
چیبگم باید صبر کنیم ببینیم چی میشه😁🤷♀️🤷♀️🤕
عالی بود غزل جونی….موفق باشی خوشگل خانوم😍❤️🔥
قربونت عروس خانوممممم🥰🤍✨️
چقدر آرمان پدر خوبیه واقعا خیلی بهش میاد لحظات همشون کنار هم خیلی قشنگه این جوجو آوینا هم که داره بزرگ میشهه😍🥺😂😂😂
اوهوم🥺✨️
آره ولی بخاطر تو یه ساله نگهش میدارم😂😂😂
پارت زیبایی بود یک سبک زندگی ایدهآل بین پدر و فرزند و همسر کلا یک خانواده آرام پر محبت عالیه
خوشحالم که دوس داشتیددد🤍🥰✨️
موفق باشی رفیق