رمان آتش
-
رمان آتش پارت 50
**** حال من در شیراز بودم… شیراز… شیراز شهر خاطره هاست… شهر عشق… شهر دوستی… شهر باغ های قشنگ… شهرسروهای…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 49
# نفس!! -به سرنوشت اعتقاد داری؟؟ + معلومه که نه… – یه روز بهش اعتقاد پیدا میکنی.. این یکی از…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 48
مسیح صدایش زد.. پر از التماس.. پر از خواهش.. او آترا را ترجیح میداد به این موجود شکستنی.. نمیدانست چی…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 47
و اما مسیح و نفس.. روز به روز به هم نزدیک تر شدند.. زیر و بم هم را فهمیدند.. آترایی…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 46
مسیح لبخندی زد.. خانواده نفس دوست داشتنی به نظر میرسیدند.. به عنوان کسی که فقط عکس هایشان را دیده و…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 45
* به جون عزیز؟؟ – به جون عزیزداری بابا میشی.. منمم عمه میشمممم.. با ذوق و شوق این جمله رو…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 44
***** یک ماه بعد # آترا اواخر آذر همیشه حالم رو بد تر میکرد.. همیشه روز ها تو این وقت…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 43
حال رسیده بودیم سمتی که بچه ها بودن و من تنها ده قدم با نابودکننده زندگیم فاصله داشتم.. یادمه یه…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 42
#آترا اومده بودیدم رامسر.. فردای اون شبی که توجنگل موندیم نقاشی هامون رو با مهدیه تموم کردیم و برگشتیم.. اولین…
بیشتر بخوانید » -
رمان آتش پارت 41
– شوخییی میکنیی مسیح؟؟؟؟ مسیح: نه بخدا.. حسامم نامردی نمیکرد گاز میداد این دو تا هم مجبور شدن برای گم…
بیشتر بخوانید »