رمان امیدی برای زندگی
-
امیدی برای زندگی پارت شصت وچهارم
از حمام بیرون آمد و کت و شلوار مشکی اش را که از قبل آماده کرده بود به تن کرد…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت شصت وسوم
تابش صندلی اش را صاف کرد و حرصی روی آن نشست، سهیل انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت.…
بیشتر بخوانید » -
رمان امیدی برای زندگی پارت شصت ودوم
با انگشت هایش چهار را نشان داد و تکرار کرد. _چهار سالش رنگ نگاهش خشمگین بود اما درمانده…..درمانده تر از…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت شصت ویکم
از گوشه چشم نگاهی به خواهرش که هر لحظه ممکن بود در خواب عمیقی فرو برود انداخت. _سارا؟ _هوم؟ _خسته…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت ۶۰
سهیل با اخمی که بر پیشانی داشت نگاهش کرد…..حتی نپرسید که دارد چه میکند. _اخم نکن دیگه معذرت خواهی که…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه ونهم
پوزخند زد. _آره جون خودت! دست دخترک را گرفت و در کوچک کابین را باز کرد…..با هم پایشان را روی…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه وهشتم
متعجب ایستاد و دست در جیبش فرو کرد. پرسش ماهرخ همراه شد با بیرون آوردن گوشی سارا از جیب شلوارش.…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه هفتم
شیشه را پایین آورد و شیک و آیس پیک ها را از دستش گرفت. _مرسی سری تکان داد و ماشین…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه وششم
پوزخند زد و روی برگرداند. _سارا کار های ضروری که داری بعدا انجام بده فعلا بریم نهار! _باشه داداش دست…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه وپنجم
تیز دخترک کنار دستش را نگاه کرد ولی او با سرتقی در چشمانش زل زد. _نه…..از زنایی که جلف لباس…
بیشتر بخوانید »