رمان امیدی برای زندگی
-
امیدی برای زندگی پارت هشتادودوم
لای پلک هایش را به سختی از هم فاصله داد. نور مستقیم لامپ در چشمش زد و باعث شد پلک…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هشتاد ویکم
ماشین روشن شد و او بار دیگر فریاد زد. _آقا نرو…..خواهش میکنم وایسا! همان لحظه صاحب مغازه بیرون آمد…..مثل اینکه…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هفتاد ونهم
آرام اما محکم قدم برداشت. جلو تر که رفت چند لحظه ایستاد، با لبخند سر بالا گرفت و دستی برای…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هفتادونهم
همه را عقب راند و پس زد، به سمت کوروش پاتند کرد و او وحشت زده داخل اتاق چپید ولی…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هفتاد وهشتم
تقلا کرد تا بتواند خودش را آزاد کند….چشم هایش بسته بودند و هیچ چیز نمیدید. _آهای، کسی اینجا هست؟ بیاید…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هفتاد و هفتم
پله هارا آرام و کم جان بالا رفت. _وای من غلط کردم نمیخوام بیام سر کار خیلی زوره ساعت ۶…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هفتاد ششم
#فلش بک ( یک هفته قبل) ترمز دستی را کشید و از ماشین پیاده شد. رو به روی آپارتمان مجللی…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هفتاد وچهارم
خواست به او بتوپد ولی کوروش اجازه نداد و زود تر لب زد: _خب حالا بیا پاچهی همو نگیریم نظرت…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هفتاد وسوم
رعد و برق طنین انداخت و اولین قطره باران از آسمان ابری پایین چکید. ماهرخ افسار پاره کرد و سهیل…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هفتادودوم
چهره اش سرخ بود و اخمی بر پیشانی داشت. قفسه سینه او با هر بار نفس کشیدن بالا و پایین…
بیشتر بخوانید »