رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتاد ویکم

4.5
(12)

ماشین روشن شد و او بار دیگر فریاد زد.
_آقا نرو…..خواهش میکنم وایسا!
همان لحظه صاحب مغازه بیرون آمد…..مثل اینکه حرف هایش را شنیده بود….گیج نگاهی به ماهرو انداخت.
تا ماشین خواست برود سریع سمتش رفت.
راننده سرش را از پنجره بیرون آورد و اویی را که دوان دوان سمتشان می آید را نگاه کرد.
شالش از سرش روی شانه هایش افتاده بود.
تا بهشان رسید زانوهایش خالی کردند و روی زمین افتاد…..بغضش شکست و هق هق کرد.
صاحب مغازه پیرمردی بود که به سمتش آمد.
_دخترم خوبی؟ چیشده؟
سر نشینان ماشین پیاده شدند و او با شدت بیشتری هق زد.
زنی حدودا  ۴۰ ساله سمتش آمد و بهت زده بازو اش را گرفت.
_عزیزم خوبی؟ چیزی شده؟ کسی دنبالت کرده؟
سر بالا گرفت و چشم های اشکی اش را به او دوخت.
_خا…..خانم…..
دختری هم سن و سال خودش نیز کنارش نشست و نگاهش کرد.
ماهرو دستش را دراز کرد و سمتی را که مرد چاقو خورده بود نشان داد.
_یه….یه نفر…..
لکنت گرفته بود و نمی‌توانست درست صحبت کند.
_خب؟
_یه نفر اونجا چاقو خورده!
رنگ از رخ همه پرید.
_چ….چند نفر….چندنفر مزاحمم شدن بع….بعد اون آقا اومد منو از دستشون نجات بده…..و….ولی چاقو زدنش
توروخدا کمک کنید من میترسم!
زن اورا در آغوش گرفت.
_الهی
اروم باش عزیزم چیزی نیست
محمد تو برو ببین چیشده
محمد همسرش سری تکان داد و با صاحب مغازه به آن سمت رفتند.
در میان هق هق هایش تصویر مرد و نفس های یکی در میانش جان گرفت و یک آن خودش را از بغل زن جدا کرد.
_یا خدا
دخترک کناری اش لب زد:
_چیشدی؟
مردمک های گشاد شده اش را سمت دخترک چرخاند و با صدایی که از ته چاه می آمد جوابش را داد:
_نمرده باشه!
دخترک زن را نگاه کرد.
_نه نمیتونه
اما با شک ادامه داد:
_ولی اگه مرده باشه چی مامان؟
مادرش تشر زد و ماهرو با حرفش وحشت زده بلند شد…..اشک‌هایش به آنی بند آمدند.
نگاهی پشت سرش انداخت لحظه ای مکث کرد و دوید، دوباره راه آمده را برگشت.
آن مادر و دختر هم دنبالش آمدند.
ممکن نبود مرده باشد اما ماهرو وحشت داشت و به هر چیزی فکر میکرد!
نزدیک شد و محمد را دید که با تلفن همراهش با اورژانس حرف میزند.
پیرمرد بالای سر جسم او نشسته بود و صدایش میزد.
_جوون؟ میشنوی صدامو؟
چشم های بسته اش را که دید تنش یخ زد.
با قدم هایی سست شده سمتش رفت و کنارش نشست.
_آقا…..
او که عکس‌العملی نشان نداد ترسش چند برابر شد.
دست روی بازو اش گذاشت و تکانش داد.
_آقا خوبی؟
باز کن چشاتو لطفا، بیدار شو!
اشک روی گونه های خیسش دوباره قلطید.
_دخترم نکن چیکار میکنی؟
حتما بیهوش شده
_نه….نباید بیهوش باشه!
باید تا آمبولانس میاد بیدار بمونه!
تکانش داد و به کمر روی زمین چرخاندش.
_آقا خوا…..
پلک های او که لرزیدند دلش گرم شد که واقعا زنده است.
در میان گریه هایش لبخند زد.
ناله آرامی از بین لب های او خارج شد و پیرمرد روی صورتش خم شد.
_جوون؟
حرف بزن پسر جان…..خوبی؟
زن لب زد:
_آقا بچه‌ی مردم چاقو خورده شما میپرسی خوبی؟
نفس کلافه ای کشید و زیر لب غر غر کرد.
راست می‌گفت، او چاقو خورده بود و میپرسیدند خوب است؟
چه سوال مسخره ای برای حالش
به زور چشم هایش را تا نیمه باز کرد.
ماهرو خندید.
_زندست
تلفن محمد تمام شد و رو به زن و بچه اش لب زد:
_گفتن سریع آمبولانس میفرستن
شما چرا اومدید اینجا؟
برید توی ماشین
_دیدیم این دختر ترسیده…..
میان حرفش پرید:
_نیازی نیست دیگه برید من حواسم هست
زنش سری تکان و داد و با دخترش عقب گرد کردند.
در کنار ماهرو روی پایش نشست.
_دختر خانم باهاش حرف بزن…..نزار بیهوش شه
سری تکان داد.
_ا….آقا ببخشید اسمتون رو بهم میگید؟
بی جان نگاهش کرد…..لب هایش باز و بسته شدند ولی او حتی یک کلمه هم نفهمید!

دست های عرق کرده اش را مشت کرد.
حدود یک ساعت و نیمی میشد که پشت در اتاق عمل نشسته بود.
به ماهرخ زنگ زده و گفته بود خونه یکی از دوستانش است. حتی با رفیقش هم هماهنگ کرده بود که اگر خواهرش زنگ زد و خبری گرفت بگوید او آنجاست.
چند لحظه بعد دو جفت کفش طوسی جلو اش قرار گرفت…..سر بلند کرد و محمد را دید که آب میوه ای در دست دارد.
آن را به سمتش گرفت.
_بفرمایید.
لب های خشک شده اش را از هم فاصله داد.
_نه ممنونم
ابمیوه را کنارش روی صندلی فلزی گذاشت و خودش با فاصله نشست.
_دختر جان بخور، رنگ به رو نداری
تعارف نکن!
فقط سری تکان داد.
محمد کلافه دستی به موهایش کشید…..ماهرو نگاه گذرایی به او انداخت و سر به زیر شد.
_شرمنده
شما هم توی دردسر افتادید، ببخشید نمیخواستم که مزاحمتی برای شما ایجاد کنم
ولی خیلی ترسیده بودم شما و اون مغازه تنها امیدم بودید
_اشکالی نداره، بهش فکر نکن
لبخند تلخش همزمان شد با بیرون آمدن دکتر از اتاق عمل و برخاستن محمد
اما او توانی در پاهایش نمی‌دید که بایستد.
_چیشد آقای دکتر؟
_عمل خوب بود
ولی بیمارتون شانس آورد به کلیه اش نزدن!
وگرنه میدونید که….
دیگر ادامه نداد….ادامه حرفش واضح
بود.
_به هر حال اتفاق بدی نیوفتاد و الان خداروشکر خوبه
_خیلی ازتون ممنونم آقای دکتر
سری تکان داد و از کنار محمد گذشت.
بالاخره بعد از ساعت های پر استرس نفسش را با خیال راحت بیرون فرستاد.
_دختر خانم؟
سرچرخاند و پلیسی را دید که کلاه به دست ایستاده….آه از نهادش برخاست.
_با….بامنید؟
_بله، یه چند لحظه میتونم باهاتون صحبت کنم؟
به جایش محمد جواب داد.
_البته جناب سروان!
مرد اخم کرد.
_با خانم بودم!
محمد سر به زیر شد و “ببخشید”ی زیر لب زمزمه کرد…..ماهرو برخاست و خیره شد به نام سروان که روی لباسش بود.
رو به رو اش که ایستاد در اتاق عمل باز شد و پسرک را به بخش بردند….محمد نیز به دنبالشان رفت.
_میدونم حالتون خوب نیست ولی باید به سوالاتم جواب بدید
ماهرو سری تکان داد.
_مشکلی نیست، بفرمایید
_من سروان حاتمی ام،میشه لطفا جریان رو برام تعریف کنید؟
_بله، خب من……

از بالکن بزرگ عمارت خیره شد به فضای سوت و کور باغ خسته شده بود…..از این چهاردیواری خسته بود و دلش رهایی از اینجا را میخواست.
باد خنکی وزید…..اشک سر خورده روی گونه هایش را پاک کرد.
ده روزی میشد که از او خبر نداشت…..دلش تنگ بود.
میخواست بار دیگر صدایش را بشنود…..میخواست بار دیگر سرش داد بکشد و بار دیگر چشم های سیاه و سردش را ببیند.
بغ کرده زمزمه کرد:
_کجایی سهیل؟ هرجایی هستی بگرد!
میدونم آدم حسابم نمیکنی، میدونم منو به چشم دختر قاتل زندگیت میبینی ولی تو فقط باش!
دیگه هیچی برام مهم نیست
لبخند تلخی زد…..داشت با خودش حرف می‌زد تا بلکه سبک شود.
_جالبه نه؟
عاشق کسی شدم که میخواست منو بکشه!
کسی که منو از خونه و خانوادم دور کرد
عاشق کسی شدم که……
دست راستش را سمت قلبش برد و همان طور که خیره فواره باغ را نگاه می‌کرد پچ زد:
_که درست اسلحه رو گذاشت همین جا و وقتی داشت برای پدرم فیلم می گرفت، گفت اگه مستقیم به قلبش بزنم خیلی خوب میشه!
بغض کرد……آن روز و وحشتی که تجربه کرده بود برایش عذاب آور ترین و ترسناک ترین خاطره عمرش بود.
سهیل آن روز نقش همان وحشی را بازی می‌کرد که کوروش میگفت!
همان لحظه در شیشه ای بالکن باز شد و او سریع صورتش را پاک کرد.
به عقب چرخید و قامت کوروش درست پشت سرش قرار گرفت.
_بیداری؟ اینجا چیکار میکنی؟
نگاهش روی صورت او نشست.
_چه جالب سوالای منم همینه!
لبخند زد.
_خب منکه حوصلم سر رفته بود از اینکه هعی در و دیوارو نگاه کردم اومدم بیرونو ببینم شاید دلم وا شه
متقابلا لبخند زد و روی صندلی رو به رو اش نشست.
_منم اومدم هوا بخورم!
سری تکان داد.
_خوبه
_میگم من زود حوصلم سر میره بیا یکم حرف بزنیم
یعنی ببین بخوای تلخش کنی با همین دستام خفت میکنم یه تیر سهیل که میخوره وسط پیشونیم هم به جون میخرم!
چشم گرد کرد.
_وا، سهیل دیو که نیست آدمه چرا اینطوری راجبش حرف میزنی؟
چهره درهم فرو برد.
_والا با اون اخلاق دست گلش کمتر از دیو نداره
آرام خندید…..انگار نه انگار که داشت تا چند دقیقه پیش گریه میکرد و از دردِ دلش میگفت!
چه خوب بلد بود غمش را پنهان کند.
حالا که بحث، بحث سهیل بود باید می‌پرسید که کجاست!
_حالا کوردش میدونی این آقای به اصطلاح دیو کجا رفته؟
_چطور؟ کنجکاو شدی دختر امجدی؟
با صدای شاهرخ قلبش هُری ریخت.
همراه با کوروش بهت زده و حيران سر برگرداند…..چرا همه امشب بیدار بودند؟
آرام قدم برداشت و صدای برخورد عصا اش با کف بالکن در گوششان طنین انداخت.
_فضولی اینکه سهیل کجاست و چیکار میکنه به تو نیومده!
کوروش با رفتار پدرش اخم کرد.
_بابا یلدا چیز خاصی نگفت، یه سوال ساده پرسید
نگاه تیزش را سمت پسر ارشدش چرخاند.
_این سوال هرچقدر ساده اونو میتونه متوجه کنه که سهیل کجاست و چیکار میکنه
و منم هیچ خوش ندارم کسی بدونه!
کوروش ناباور خندید.
_جان؟ چیشد الان؟
مگه من میدونم اون روانی کجاست که بخوام به یلدا بگم و چای مخفیش لو بره؟!
یلدا سرچرخاند و به جای کوروش کسی را دید که اخم کرده وسر او با پدرش بحث می‌کند.
این کوروش همان کوروشی است که می‌شناسد؟
نه….او آن کوروش نیست!
بعد از آن سیلی دیگر جلوی شاهرخ مسخره بازی در نیاورد…..مزه نپراند و حتی جوابش را به زور میداد!
انگار دلش نمی‌خواست با او هم کلام شود.
_نمیدونی و نباید هم بدونی!
پوزخند زد و به صندلی تکیه داد…..پا روی پا انداخت.
_مایل هم نیستم بدونم
شاهرخ مانند پسرش پوزخند زد.
_خوبه که کنجکاو نیستی
_کنجکاو بودم هم چیزی دستگیرم نمیشد، سهیل اصلا برام مهم نیست!
پس همون طور که سهیل برای من مهم نیست شما هم اینقدر حرف ها و حرکات یلدا براتون مهم نباشه!
بیگناه ترین آدم توی این عمارت مسخره فقط یلداست، هیچکس حق نداره باهاش تند برخورد کنه!
نیم خیز شد و انگشت اشاره اش را سمت پدرش گرفت.
_حتی شما!
شاهرخ دندان سایید و کوروش ادامه داد:
_جوابتون رو گرفتید؟ حالا اگه اشکالی نداره میشه برید؟
آخه داشتیم حرف میزدیم!
و راستی اینم بگم که بعد نخوای
بپرسی، موضوع بحث ما و اینکه اصلا چرا داریم باهم حرف می‌زنیم اصلا به شما ربطی نداره!
اخم درهم کشید و محکم عصا اش را روی زمین کوباند….دیگر هیچ نگفت تا بعدش حرف های از سر حرص کوروش را بشنود و رفت.
چهره یلدا غمگین شد.
_خیلی ممنونم که ازم دفاع کردی ولی نباید اون طوری باهاش حرف میزدی
اون پدرته!
کوروش پوفی کشید.
_مهم نیست یلدا
خودتو درگیرش نکن
یکدفعه با فکری که به سرش زد از جا پرید و ذوغ زده کف هر دو دستش را به هم چسباند.
_راستی یلدا تخته بلدی؟
چهره چدشی به خود گرفت.
_اَه کوروش چرا ثانیه ای مود عوض میکنی حس میکنم کم کم باید به جای سهیل از تو بترسم
_ساکت، جواب منو بده
شالش را روی سرش مرتب کرد و در همان حال لب زد:
_آره بلدم، خب؟
لبخند کوروش پهن تر شد.
_پس بشین همین جا من سریع برم و برگردم!
یه چند دست بازی کنیم بلکه خوابمون گرفت
خندید.
_تو واقعا……
ابرو هایش را بالا برد و هشدار داد.
_بخوای القاب بد نثارم کنی قهر میکنم!
لب گزید تا جلوی قهقهه اش را بگیرد.
_کوروش برو دیگه!
چشمکی به رویش پاشید و از جای برخاست.

یه توضیخ کوچیک بدم
این پارت هشتاد و یکممونه در ترتیب پارت گذاری یه اشکالی پیش اومد فقط اینم ادامه هستش گیج نشید دوستان.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
5 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x